انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان اذهان قاتل | Serino
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Spiritous" data-source="post: 111041" data-attributes="member: 3608"><p>آسمان تیره و ابری بود. تا دور دستها چیزی جزء آب به چشم نمیخورد. سهراب درون یک بالگرد میل بیست و شش که مملو از سرباز و مهمات شده بود نشسته بود. از پنجره بیرون را نگاه میکرد و از همهمه و گفتوگو با بقیه سربازها فاصله میگرفت. بالگرد آنها در ارتفاع کمی روی دریای مدیترانه به سمت شهر مونپلیه در حال حرکت بود و سه عدد سوخو سی و پنج در ارتفاع بالاتر برای حمایت و دفاع از این غول پیکر کندرو، در حال گشتزنی بودند. با اینکه ارتش ایران سعی کرده بود در دورترین فاصله از مرزهای آلمان نیروهایش را به خاک فرانسه برساند باز هم وهم و ترس از قدرتهای ماورایی نیروهای آلمانی لرزهای به استخوانهایشان انداخته بود که تصمیم گرفتند برای جلوگیری از نابودی تمامی نیروها آنها را در گروههای مختلف با فاصله ده کیلومتری از یکدیگر به پرواز در آورند. بالگردی که سهراب درون آن منتظر شارژ شدن اسلحهاش بود، تنها یکی از گروههای عازم به سمت شهر مونپلیه بود. قرار بود که وقتی تمام نیروها آنجا مستقر شدند، بقیه مسیر را از راه زیرزمینی با قطارهای سریع و سیل فرانسه در خطوطی که بعد از شروع جنگ به صورت محرمانه بین مونپلیه و تولوز ایجاد شده بود طی کنند و به سرعت خود را به تولوز شهری که به تازگی تحت بمببارانهای شدید آلمان قرار گرفته بود برسانند.</p><p>صدای زبر و خشن مهدی توجه سهراب را به خود جلب کرد. قوی هیکلترین و قدرتمندترین مرد گروه و عامل اعتماد به نفس گروهان بود. بدنی عضلانی، قدی بلند، ابروهای پر پشت و دماغی استخوانی داشت. دستهایش آنقدر بزرگ بود که به راحتی میتوانست جمجمه یک سرباز معمولی را در مشتش خورد کند. مهدی خطاب به سهراب گفت:</p><p>_ هی تو، از خود راضی، حق نداری با اون قیافهی پژمردت اعتماد به نفس بچههارو ازشون بگیری، جمع کن خودتو.</p><p>سهراب تا آمد لب به پاسخ بگشاید مهدی خطاب به بقیه بچهها ادامه داد.</p><p>_ این چه قیافهاییه به خودتون گرفتید، مثل اینکه یادتون رفته برای چی اینجایید. انگار یادتون نیست بخاطر چی شیش ماه تمام سختترین تمرینات و دوری از خانواده رو به جون خریدید. احمقا شماها سربازهای ارتش کشور ایرانید شماها بخاطر آزادی میجنگید، بخاطر آرامش خانوادتون، فقط یادتون نره اگر امروز نتونیم این نازیها رو عقب برونیم ممکنه فردا بالا سر زن و بچهتون باشن.</p><p>جملهی آخر مهدی انگار که شوکی به سربازان وارد کرده باشد، همگان را به یکبارِ از جایشان بلند کرد و آتش خشمشان را با جمله "گ..و..ه خوردن" فوران ساخت. مهدی شاید کاملاً ایرانی نبود؛ ولی خوب بلد بود رگ غیرت ایرانیها را فعال کند. سهراب به نشانهی رضایت از نتیجهی این سخنرانی لبخندی بر لبانش نشاند. دیگر خبری از همهمههای مضطرب و خرافاتهای دلهرهآور نبود، سربازان همگی مصمم بودند و سعی داشتند با شوخی و مسخره بازی از اضطراب خود بکاهند.</p><p>ساعاتی بعد از بلندگوی بالگرد اعلام شد که چیزی تا مقصد نمانده، فرمانده دستور داد تا به محض فرود به سرعت بارها را تخلیه کنند و از بالگرد فاصله بگیرند. کنجکاوی سهراب حواسش را از گپ و گفت سربازان کند و بار دیگر به پنجره کوچک بالگرد دوخت. یک فرودگاه با سکوهای آجری تازه ساخت روی ساحل شنی کارنن برای فرود نیروهای کمکی تعبیه شده بود. همینطور که بالگرد ارتفاعش را کم میکرد سربازان اسلحههایشان را برداشته و آمادهی خروج میشدند. به محض اینکه بالگرد نشست و در پشتی باز شد گرمایی خفه کننده به صورت سهراب وزید. گرچه آب و هوای مدیترانهای به خودی خود گرم بود اما این گرمای عجیب نشئت گرفته از آتشهای بزرگ و فروزان اطراف بود. هر سو را که چشم میانداختی اثری از زندگی و زنده بودن نمیدیدی، هیچ ساختمانی سالم نماینده بود. در ساحل آهن پارههای قایقهای تفریحی، راه را برای کشتیهای نظامی بند آورده بودند. آتش از هر سمت و سو زبانه زده بود و داشت مانند کرکسی حریص هر چه را که مانده بود میبلعید.</p><p>سهراب مات و مبهوت سرجایش خشکش زده بود که به ناگاه با تنهای که از مهدی خورد به خود آمد.</p><p>_ بجنب نفله، واسه چی وایستادی مگه نشنیدی فرمانده چی گفت؟</p><p>سهراب با شتاب اسلحهاش را از شارژ در آورد، و مشغول تخلیه بارها شد. همینطور که گروهان منتظر رسیدن بقیه گردان بودند، به سرعت مهمات را از بالگرد تخلیه و داخل کامیونها میگذاشتند. سروان حسینی چند قدم آن طرفتر داشت با یکی از جنرالهای فرانسوی حرف میزد پیر مردی با ابروهای در هم پیچیده و پر پشت، پوستی روشن و لباسی که با مدال های رنگارنگ مزین شده بود. کار سهراب که تمام شد به گوشهای دور از جمع رفت. به یکی از نفر برها تکیه کرد و کف یکی از پاهایش را به نفر بر تکیه داد. به مکالمه سروان و جنرال فرانسوی خیره شده بود که بیسیمش صدا کرد.</p><p>_ سهراب! سهراب! زنده ای.</p><p>_ فعلا اره.</p><p>_ اکّهی یعنی الان فرود بیایم باید باز قیافه تورو ببینم.</p><p>_ زر نزن بابا، کجایید؟</p><p>_ وسط دریا همین پنج دقیقه پیش فرمانده گفت چیزی نمونده برسیم، تو بگو بینم اونجا چه خبره چیزی دستگیرت شد؟</p><p>_ سروان داره با یه فسیل خوش تیپی صحبت میکنه؛ ولی فاصلهام ازشون زیاده نمیتونم چیزی بفهمم.</p><p>_ چلمنگی دیگه، چند بار بهت گفتم قبل اینکه اعزام بشیم باید روش کار کنی؟ اینطوری که...</p><p>_ بسه بسه، ببند دهنتو.</p><p>_ آها باشه ببخشید حواسم نبود، خب پس میبینمت.</p><p>_ میبینمت.</p><p>سهراب بیسیم را داخل پوتینش گذاشت کلاهش را صاف کرد و قبل اینکه توجه کسی را جلب کند به داخل جمع برگشت. آسمان همچنان ابری بود، هوا نسبتاً تاریکتر شده بود. به غیر از گروهان تازه از راه رسیده ایرانی و جمعی از سربازان فرانسوی که در حال جمع کردن جنازههای تکه پاره شدهی شهروندانشان بودند؛ دیگر اثر از زندگی در آن حوالی به چشم نمی خورد. بالگرد دوم که آریا داخل آن بود از دور دست پیدا بود. نیروهای فرانسوی سکو را برای فرود بالگرد دوم آماده کردند همینطور که همه به بالگرد چشم دوخته بودند، ناگهان توجه سهراب به پشت سرش جلب شد، سروان حسینی و جنرال فرانسوی نزدیکتر آمده بودند و تنها با چند قدم فاصله پشت سر او تصمیم به تماشای بالگرد در حال نزدیک شدن گرفتند. سهراب با کمی دقت حس کرد که آن جنرال چاق و خسته هیچ امیدی به کمک آنها ندارد و ذرهای از آمدنشان خشنود نیست و حتیٰ یقین داشت که همهی آنها قرار است بمیرند. آمادگی عجیب او برای مردن حال سهراب را بهم میزد و تنفری نسبت به او در دلش میکاشت؛ بالأخره بالگرد رسید و آنقدر نزدیک شده بود که باد ایجاد شده از چرخش پرههایش موهای بلند سهراب را به هر سمت و سو میرقصاند. بالگرد در حال فرود بود که ناگهان فردی فریاد زد.</p><p>_ آسمون!</p><p>با اولین نگاه از شدت وحشت رنگ از رخ سربازان پرید. همگان فریاد میزدند و نااُمیدانه با اسلحههایشان به آسمان شلیک میکردند راننده بالگرد در حال فرود تا چشمش به آسمان افتاد کنترل بالگرد را از دست داد و از محدودهی سکو خارج شد. گلولههای غول پیکر توپخانههای آلمانی آسمان را پر از نقطههای تاریک کرده بودند نقطههایی که با سرعت غیر قابل تأملی به سمت آنها میبارید و جهنمی در دلهای سربازان فروزان کرده بود. سهراب با اطمینان خاطر سر جایش ایستاده بود و نزدیک شدن مرگ را با چشمانش تماشا میکرد. انگار که داشت از منظره لذت میبرد.</p><p></p><p></p><p></p><p></p><hr /><p></p><p></p><p></p><p></p><hr /></blockquote><p></p>
[QUOTE="Spiritous, post: 111041, member: 3608"] آسمان تیره و ابری بود. تا دور دستها چیزی جزء آب به چشم نمیخورد. سهراب درون یک بالگرد میل بیست و شش که مملو از سرباز و مهمات شده بود نشسته بود. از پنجره بیرون را نگاه میکرد و از همهمه و گفتوگو با بقیه سربازها فاصله میگرفت. بالگرد آنها در ارتفاع کمی روی دریای مدیترانه به سمت شهر مونپلیه در حال حرکت بود و سه عدد سوخو سی و پنج در ارتفاع بالاتر برای حمایت و دفاع از این غول پیکر کندرو، در حال گشتزنی بودند. با اینکه ارتش ایران سعی کرده بود در دورترین فاصله از مرزهای آلمان نیروهایش را به خاک فرانسه برساند باز هم وهم و ترس از قدرتهای ماورایی نیروهای آلمانی لرزهای به استخوانهایشان انداخته بود که تصمیم گرفتند برای جلوگیری از نابودی تمامی نیروها آنها را در گروههای مختلف با فاصله ده کیلومتری از یکدیگر به پرواز در آورند. بالگردی که سهراب درون آن منتظر شارژ شدن اسلحهاش بود، تنها یکی از گروههای عازم به سمت شهر مونپلیه بود. قرار بود که وقتی تمام نیروها آنجا مستقر شدند، بقیه مسیر را از راه زیرزمینی با قطارهای سریع و سیل فرانسه در خطوطی که بعد از شروع جنگ به صورت محرمانه بین مونپلیه و تولوز ایجاد شده بود طی کنند و به سرعت خود را به تولوز شهری که به تازگی تحت بمببارانهای شدید آلمان قرار گرفته بود برسانند. صدای زبر و خشن مهدی توجه سهراب را به خود جلب کرد. قوی هیکلترین و قدرتمندترین مرد گروه و عامل اعتماد به نفس گروهان بود. بدنی عضلانی، قدی بلند، ابروهای پر پشت و دماغی استخوانی داشت. دستهایش آنقدر بزرگ بود که به راحتی میتوانست جمجمه یک سرباز معمولی را در مشتش خورد کند. مهدی خطاب به سهراب گفت: _ هی تو، از خود راضی، حق نداری با اون قیافهی پژمردت اعتماد به نفس بچههارو ازشون بگیری، جمع کن خودتو. سهراب تا آمد لب به پاسخ بگشاید مهدی خطاب به بقیه بچهها ادامه داد. _ این چه قیافهاییه به خودتون گرفتید، مثل اینکه یادتون رفته برای چی اینجایید. انگار یادتون نیست بخاطر چی شیش ماه تمام سختترین تمرینات و دوری از خانواده رو به جون خریدید. احمقا شماها سربازهای ارتش کشور ایرانید شماها بخاطر آزادی میجنگید، بخاطر آرامش خانوادتون، فقط یادتون نره اگر امروز نتونیم این نازیها رو عقب برونیم ممکنه فردا بالا سر زن و بچهتون باشن. جملهی آخر مهدی انگار که شوکی به سربازان وارد کرده باشد، همگان را به یکبارِ از جایشان بلند کرد و آتش خشمشان را با جمله "گ..و..ه خوردن" فوران ساخت. مهدی شاید کاملاً ایرانی نبود؛ ولی خوب بلد بود رگ غیرت ایرانیها را فعال کند. سهراب به نشانهی رضایت از نتیجهی این سخنرانی لبخندی بر لبانش نشاند. دیگر خبری از همهمههای مضطرب و خرافاتهای دلهرهآور نبود، سربازان همگی مصمم بودند و سعی داشتند با شوخی و مسخره بازی از اضطراب خود بکاهند. ساعاتی بعد از بلندگوی بالگرد اعلام شد که چیزی تا مقصد نمانده، فرمانده دستور داد تا به محض فرود به سرعت بارها را تخلیه کنند و از بالگرد فاصله بگیرند. کنجکاوی سهراب حواسش را از گپ و گفت سربازان کند و بار دیگر به پنجره کوچک بالگرد دوخت. یک فرودگاه با سکوهای آجری تازه ساخت روی ساحل شنی کارنن برای فرود نیروهای کمکی تعبیه شده بود. همینطور که بالگرد ارتفاعش را کم میکرد سربازان اسلحههایشان را برداشته و آمادهی خروج میشدند. به محض اینکه بالگرد نشست و در پشتی باز شد گرمایی خفه کننده به صورت سهراب وزید. گرچه آب و هوای مدیترانهای به خودی خود گرم بود اما این گرمای عجیب نشئت گرفته از آتشهای بزرگ و فروزان اطراف بود. هر سو را که چشم میانداختی اثری از زندگی و زنده بودن نمیدیدی، هیچ ساختمانی سالم نماینده بود. در ساحل آهن پارههای قایقهای تفریحی، راه را برای کشتیهای نظامی بند آورده بودند. آتش از هر سمت و سو زبانه زده بود و داشت مانند کرکسی حریص هر چه را که مانده بود میبلعید. سهراب مات و مبهوت سرجایش خشکش زده بود که به ناگاه با تنهای که از مهدی خورد به خود آمد. _ بجنب نفله، واسه چی وایستادی مگه نشنیدی فرمانده چی گفت؟ سهراب با شتاب اسلحهاش را از شارژ در آورد، و مشغول تخلیه بارها شد. همینطور که گروهان منتظر رسیدن بقیه گردان بودند، به سرعت مهمات را از بالگرد تخلیه و داخل کامیونها میگذاشتند. سروان حسینی چند قدم آن طرفتر داشت با یکی از جنرالهای فرانسوی حرف میزد پیر مردی با ابروهای در هم پیچیده و پر پشت، پوستی روشن و لباسی که با مدال های رنگارنگ مزین شده بود. کار سهراب که تمام شد به گوشهای دور از جمع رفت. به یکی از نفر برها تکیه کرد و کف یکی از پاهایش را به نفر بر تکیه داد. به مکالمه سروان و جنرال فرانسوی خیره شده بود که بیسیمش صدا کرد. _ سهراب! سهراب! زنده ای. _ فعلا اره. _ اکّهی یعنی الان فرود بیایم باید باز قیافه تورو ببینم. _ زر نزن بابا، کجایید؟ _ وسط دریا همین پنج دقیقه پیش فرمانده گفت چیزی نمونده برسیم، تو بگو بینم اونجا چه خبره چیزی دستگیرت شد؟ _ سروان داره با یه فسیل خوش تیپی صحبت میکنه؛ ولی فاصلهام ازشون زیاده نمیتونم چیزی بفهمم. _ چلمنگی دیگه، چند بار بهت گفتم قبل اینکه اعزام بشیم باید روش کار کنی؟ اینطوری که... _ بسه بسه، ببند دهنتو. _ آها باشه ببخشید حواسم نبود، خب پس میبینمت. _ میبینمت. سهراب بیسیم را داخل پوتینش گذاشت کلاهش را صاف کرد و قبل اینکه توجه کسی را جلب کند به داخل جمع برگشت. آسمان همچنان ابری بود، هوا نسبتاً تاریکتر شده بود. به غیر از گروهان تازه از راه رسیده ایرانی و جمعی از سربازان فرانسوی که در حال جمع کردن جنازههای تکه پاره شدهی شهروندانشان بودند؛ دیگر اثر از زندگی در آن حوالی به چشم نمی خورد. بالگرد دوم که آریا داخل آن بود از دور دست پیدا بود. نیروهای فرانسوی سکو را برای فرود بالگرد دوم آماده کردند همینطور که همه به بالگرد چشم دوخته بودند، ناگهان توجه سهراب به پشت سرش جلب شد، سروان حسینی و جنرال فرانسوی نزدیکتر آمده بودند و تنها با چند قدم فاصله پشت سر او تصمیم به تماشای بالگرد در حال نزدیک شدن گرفتند. سهراب با کمی دقت حس کرد که آن جنرال چاق و خسته هیچ امیدی به کمک آنها ندارد و ذرهای از آمدنشان خشنود نیست و حتیٰ یقین داشت که همهی آنها قرار است بمیرند. آمادگی عجیب او برای مردن حال سهراب را بهم میزد و تنفری نسبت به او در دلش میکاشت؛ بالأخره بالگرد رسید و آنقدر نزدیک شده بود که باد ایجاد شده از چرخش پرههایش موهای بلند سهراب را به هر سمت و سو میرقصاند. بالگرد در حال فرود بود که ناگهان فردی فریاد زد. _ آسمون! با اولین نگاه از شدت وحشت رنگ از رخ سربازان پرید. همگان فریاد میزدند و نااُمیدانه با اسلحههایشان به آسمان شلیک میکردند راننده بالگرد در حال فرود تا چشمش به آسمان افتاد کنترل بالگرد را از دست داد و از محدودهی سکو خارج شد. گلولههای غول پیکر توپخانههای آلمانی آسمان را پر از نقطههای تاریک کرده بودند نقطههایی که با سرعت غیر قابل تأملی به سمت آنها میبارید و جهنمی در دلهای سربازان فروزان کرده بود. سهراب با اطمینان خاطر سر جایش ایستاده بود و نزدیک شدن مرگ را با چشمانش تماشا میکرد. انگار که داشت از منظره لذت میبرد. [HR][/HR] [HR][/HR] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان اذهان قاتل | Serino
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین