انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان اذهان قاتل | Serino
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Spiritous" data-source="post: 109354" data-attributes="member: 3608"><p>رو به روی ساختمان رایشستاگ در میانهی شب تنها منبع نوری که دیدن رئسای بر زانو نشستهی دولت آلمان رو چمنهای مقابل ساختمان را ممکن میکرد، شعلههای وحشی زبانه کشیده از خود ساختمان بود. سربازان در سکوت مرگباری اسلحههای سنگینشان را رو به گروگانها نشانه گرفته و ردای بلند مشکیای برتن داشتند که هویتشان را در تاریکی شب پنهان مینمود. صدای زنانه اما محکمی از پشت جمع، دیوار سربازان را شکسته و راهی برای جلو آمدن فرماندهی کل گروه باز کرد. بالدوین با لبخندی تمسخر آمیز اعلام حضور کرد و همینطور که صدای قهقهه و نیشخندش بلند تر میشد گفت:</p><p></p><p>_ پس اینجا همون جاییه که این آدما توش نقشهی سرکوب من و یارانم رو میکشیدن. جذاب نیس؟</p><p></p><p>به سمت اولین مرد زانو زده رفت. با دست راستش هفت تیرش را در آورده و با دست دیگر موهای مرد را گرفته و سرش را بالا آورد. لولهی هفت تیر را در دهانش جا داده و با صدایی بلند گفت:</p><p></p><p>_ چرا قیافت عوض شده؟ پس کو اون جسارت و قاطعیت تو نگات وقتی جلوی دوربینهای تلویزیون از آرمانهات بهمون میگفتی؟ اصلا میدونی چیه؟ دوست دارم بازم بشنوم.</p><p></p><p>اسلحه را بر سقف دهان مرد فشار داده و گفت:</p><p></p><p>_ چطوره بلند شی و مقابل حضار برامون یک سخنرانی دلنشین داشته باشی؟</p><p></p><p>با حالت پرخاش ادامه داد:</p><p></p><p>_ پاشو و حرف بزن.</p><p></p><p>با خارج شدن اسلحه از دهان مرد، او به آرامی برخاست و با صدایی شاکی که تاوم از ترس بود گفت:</p><p></p><p>_ هر چقدر هم آدم بکشی به هدفت نمیرسی. مردم آلمان هیچوقت تورو به عنوان رهبرشون</p><p></p><p>نمیپذیرن. دنیا هیچوقت خام حرفای قشنگت نمیشه. ما به کمک تو احتیاجی نداریم. تو یه ... اهوو اهوو... .</p><p></p><p>گلوی مرد شروع به داغ شدن و سوزش کرد و حرفش را قطع کرد . با لگد محکمی که بالدوین بین پاهایش زد دوباره به زانو افتاد.</p><p></p><p>بالدوین با آرامش پاسخ داد:</p><p></p><p>_ من نیازی به پذیرفته شدن و ستایش ندارم. من به هر قیمتی فاسدین رو مجازات خواهم کرد.</p><p></p><p>یکی از زنان نشسته در جمع میان حرفش پرید و با صدای بلند و گریان گفت:</p><p></p><p>_ چرا داری اینکارو با ما میکنی؟ اهه اهه اهههه</p><p></p><p>دماغش را بالا کشیده و در ادامه گفت:</p><p></p><p>_ مگه ما چیکارت کردیم؟</p><p></p><p>بالدوین پوزخندی زد، رویش را به قصد ترک محل برگرداند و گفت:</p><p></p><p>_ واقعا ناامید کنندس. چطور میتونید تو این شرایط اینقدر خودخواه باشید. شما صرفا بازیچهی فاسدین والا رتبهاید. میتونستید لااقل تو لحظه های آخر عمرتون مفید واقع بشید و بمن کمک کنید تا راحت تر ریشههای فساد رو پیدا کنم.</p><p></p><p style="text-align: center">***</p><p></p><p>آریا دوان دوان به سمت سهراب آمد و گفت:</p><p></p><p>_ سهراب هلیکوپترها تو راهن کم کم دیگه سر و کلشون پیدا میشه ایندفعه دیگه مستقیم میریم تا خود جهنم.</p><p></p><p>سکوت سهراب را که دید نفسی گرفت و ادامه داد:</p><p></p><p>_ میدونی چیه؟ درسته برگشتی در کار نیس ولی لااقل میتونیم به قول با هم مردنمون عمل کنیم.</p><p></p><p>سهراب با صدایی مصمم پاسخ داد:</p><p></p><p>_ ولی نباید بزاریم فاسدین روی جنازههای ما راه برن.</p><p></p><p>_ خیلی سنگین بود اصلا مچالم کردی داش</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Spiritous, post: 109354, member: 3608"] رو به روی ساختمان رایشستاگ در میانهی شب تنها منبع نوری که دیدن رئسای بر زانو نشستهی دولت آلمان رو چمنهای مقابل ساختمان را ممکن میکرد، شعلههای وحشی زبانه کشیده از خود ساختمان بود. سربازان در سکوت مرگباری اسلحههای سنگینشان را رو به گروگانها نشانه گرفته و ردای بلند مشکیای برتن داشتند که هویتشان را در تاریکی شب پنهان مینمود. صدای زنانه اما محکمی از پشت جمع، دیوار سربازان را شکسته و راهی برای جلو آمدن فرماندهی کل گروه باز کرد. بالدوین با لبخندی تمسخر آمیز اعلام حضور کرد و همینطور که صدای قهقهه و نیشخندش بلند تر میشد گفت: _ پس اینجا همون جاییه که این آدما توش نقشهی سرکوب من و یارانم رو میکشیدن. جذاب نیس؟ به سمت اولین مرد زانو زده رفت. با دست راستش هفت تیرش را در آورده و با دست دیگر موهای مرد را گرفته و سرش را بالا آورد. لولهی هفت تیر را در دهانش جا داده و با صدایی بلند گفت: _ چرا قیافت عوض شده؟ پس کو اون جسارت و قاطعیت تو نگات وقتی جلوی دوربینهای تلویزیون از آرمانهات بهمون میگفتی؟ اصلا میدونی چیه؟ دوست دارم بازم بشنوم. اسلحه را بر سقف دهان مرد فشار داده و گفت: _ چطوره بلند شی و مقابل حضار برامون یک سخنرانی دلنشین داشته باشی؟ با حالت پرخاش ادامه داد: _ پاشو و حرف بزن. با خارج شدن اسلحه از دهان مرد، او به آرامی برخاست و با صدایی شاکی که تاوم از ترس بود گفت: _ هر چقدر هم آدم بکشی به هدفت نمیرسی. مردم آلمان هیچوقت تورو به عنوان رهبرشون نمیپذیرن. دنیا هیچوقت خام حرفای قشنگت نمیشه. ما به کمک تو احتیاجی نداریم. تو یه ... اهوو اهوو... . گلوی مرد شروع به داغ شدن و سوزش کرد و حرفش را قطع کرد . با لگد محکمی که بالدوین بین پاهایش زد دوباره به زانو افتاد. بالدوین با آرامش پاسخ داد: _ من نیازی به پذیرفته شدن و ستایش ندارم. من به هر قیمتی فاسدین رو مجازات خواهم کرد. یکی از زنان نشسته در جمع میان حرفش پرید و با صدای بلند و گریان گفت: _ چرا داری اینکارو با ما میکنی؟ اهه اهه اهههه دماغش را بالا کشیده و در ادامه گفت: _ مگه ما چیکارت کردیم؟ بالدوین پوزخندی زد، رویش را به قصد ترک محل برگرداند و گفت: _ واقعا ناامید کنندس. چطور میتونید تو این شرایط اینقدر خودخواه باشید. شما صرفا بازیچهی فاسدین والا رتبهاید. میتونستید لااقل تو لحظه های آخر عمرتون مفید واقع بشید و بمن کمک کنید تا راحت تر ریشههای فساد رو پیدا کنم. [CENTER]***[/CENTER] آریا دوان دوان به سمت سهراب آمد و گفت: _ سهراب هلیکوپترها تو راهن کم کم دیگه سر و کلشون پیدا میشه ایندفعه دیگه مستقیم میریم تا خود جهنم. سکوت سهراب را که دید نفسی گرفت و ادامه داد: _ میدونی چیه؟ درسته برگشتی در کار نیس ولی لااقل میتونیم به قول با هم مردنمون عمل کنیم. سهراب با صدایی مصمم پاسخ داد: _ ولی نباید بزاریم فاسدین روی جنازههای ما راه برن. _ خیلی سنگین بود اصلا مچالم کردی داش [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
داستان / داستان کوتاه
داستان اذهان قاتل | Serino
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین