انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
عمومی
سایر تالارهای عمومی
کودکانه
داستانهای کودکانه
تکهطلا
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="هاویر" data-source="post: 71104" data-attributes="member: 185"><p>پاول مرد بسیار ثروتمندی بود اما هیچ وقت از پولهایش خرج نمی کرد.</p><p>او می ترسید که کسی آن را بدزدد.</p><p>وانمود می کرد فقیر است و لباسهای کثیف و کهنه می پوشید.</p><p>مردم به او می خندیدند ولی او اهمیتی نمی داد.</p><p>او فقط به پول هایش اهمیت می داد.</p><p>روزی یک تکه بزرگ طلا خرید.</p><p>آن را در چاله ای نزدیک یک درخت مخفی کرد.</p><p>هر شب کنار چاله می رفت تا به گنجش نگاه کند.</p><p>می نشست و نگاه می کرد.</p><p>می گفت: «هیچکس نمی تونه طلای منو پیدا کنه!»</p><p>اما یک شب دزدی پاول را هنگام نگاه به طلایش دید.</p><p>و وقتی پاول به خانه رفت دزد تکه ی طلا را برداشت، آن را درون کیسه اش انداخت و فرار کرد!</p><p>روز بعد، پاول رفت تا طلایش را نگاه کند اما طلا آنجا نبود.</p><p>ناپدید شده بود!</p><p>پاول شروع به داد و بیداد و گریه و زاری کرد!</p><p>صدایش آنقدر بلند بود که پیرمرد دانایی آن را شنید.</p><p>او برای کمک آمد.</p><p>پاول ماجرای غم انگیز تکه طلای به سرقت رفته را برایش تعریف کرد.</p><p>او گفت: «نگران نباش.»</p><p>«سنگ بزرگی بیار و توی چاله ی نزدیک درخت بذار.»</p><p>پاول گفت: «چی؟»</p><p>«چرا؟»</p><p>«با تیکه طلات چیکار می کردی؟»</p><p>پاول گفت: «هر روز میشستم و نیگاش می کردم.»</p><p>پیرمرد دانا گفت: «دقیقا».</p><p>«می تونی دقیقا همین کارو با یه سنگ هم بکنی.»</p><p>پاول گوش داد و کمی فکر کرد و بعد گفت: «آره راست میگی. چقدر نادون بودم. من واسه خوشحال بودن نیازی به تیکه طلا ندارم که!»</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="هاویر, post: 71104, member: 185"] پاول مرد بسیار ثروتمندی بود اما هیچ وقت از پولهایش خرج نمی کرد. او می ترسید که کسی آن را بدزدد. وانمود می کرد فقیر است و لباسهای کثیف و کهنه می پوشید. مردم به او می خندیدند ولی او اهمیتی نمی داد. او فقط به پول هایش اهمیت می داد. روزی یک تکه بزرگ طلا خرید. آن را در چاله ای نزدیک یک درخت مخفی کرد. هر شب کنار چاله می رفت تا به گنجش نگاه کند. می نشست و نگاه می کرد. می گفت: «هیچکس نمی تونه طلای منو پیدا کنه!» اما یک شب دزدی پاول را هنگام نگاه به طلایش دید. و وقتی پاول به خانه رفت دزد تکه ی طلا را برداشت، آن را درون کیسه اش انداخت و فرار کرد! روز بعد، پاول رفت تا طلایش را نگاه کند اما طلا آنجا نبود. ناپدید شده بود! پاول شروع به داد و بیداد و گریه و زاری کرد! صدایش آنقدر بلند بود که پیرمرد دانایی آن را شنید. او برای کمک آمد. پاول ماجرای غم انگیز تکه طلای به سرقت رفته را برایش تعریف کرد. او گفت: «نگران نباش.» «سنگ بزرگی بیار و توی چاله ی نزدیک درخت بذار.» پاول گفت: «چی؟» «چرا؟» «با تیکه طلات چیکار می کردی؟» پاول گفت: «هر روز میشستم و نیگاش می کردم.» پیرمرد دانا گفت: «دقیقا». «می تونی دقیقا همین کارو با یه سنگ هم بکنی.» پاول گوش داد و کمی فکر کرد و بعد گفت: «آره راست میگی. چقدر نادون بودم. من واسه خوشحال بودن نیازی به تیکه طلا ندارم که!» [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
عمومی
سایر تالارهای عمومی
کودکانه
داستانهای کودکانه
تکهطلا
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین