انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
سلام نویسندهی عزیز، یک نکتهی خیلی مهمی رو لازمه بدونی و اون هم اینه که در فرایند
رصد،
طراحی،
نقد،
ویراستاری،
کپیست،
و ... اگر ایرادی میبینی همون زمان به تیم مربوطه اطلاع بده. بعد از تایید شدن، هیچ تغییری در مرحلهی قبل داده نمیشه.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
ترجمه
تایپ رمانهای در حال ترجمه
ترجمه رمان کنترل از راه دور (remote control) | Serino
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Spiritous" data-source="post: 124259" data-attributes="member: 3608"><p>با ورود به آشپزخانه شروع به نالیدن کرد و در حالی که کتابش را محکم چسبیده بود گفت:</p><p>_ مامان گرممه.</p><p>بوی سوپ صدای قار و قور شکمش را در آورد. برادرش یک ملخ بزرگ گرفته بود و امروز قرار بود با فوفو و سوپی سبک به همراه تکهای گوشت رودن جشنی بگیرند. مادرش پشت دستش را روی پیشانی فرزندش گذاشت و غرغرکنان گفت:</p><p>_ امیدوارم دوباره مالاریا نگرفته باشی فاطیما. فکر میکردم اون ایان دیگه گذشته.</p><p>نزدیک دو سال از آخرین کشمکش او با این بیماری، گذشته بود. او دستش را برگرداند و روی پیشانی فاطیما گذاشت. سپس بار دیگر با پشت دستش امتحان کرد. </p><p>_ خداروشکر داغ نیستی؛ خب میتونی بری.</p><p>فاطیما کتابش را داخل اتاقش گذاشت و سپس رفت تا برادرش را پیدا کند. برایش تعجبی نداشت که مادرش متوجه گرمای پوستش نشد. مشکل اصلا از مالاریا نبود. تب مالاریا به گونهای است که انگار گرما از داخل و اعماق بدن میآید. از سوی قلب، ریهها و شکمش. این گرما روی سطح پوستش مانند روغنی گرم و لیز در تکاپو بود. همچو نوک سوزن و موجی فروزان هر پشهی حامل مالاریا را که به خود جرعت نیش زدن او را میداد به خاکستر تبدیل میکرد.</p><p>نه این مالاریا نبود.</p><p>با این وجود هرچه که داشت در این یکسال اخیر به سرش میآمد، در حال حاضر شدیدتر و قویتر شده بود. فاطیما لبهی زمین ایستاد. دستانش را دور دهانش گرفت و فریاد زد:</p><p>_ فنوکو!</p><p>برادر بزرگش با شنیدن صدای خطاب اسمش برگشت و پسری که مقابلش بازی میکرد، توپ را قاپید و رفت. فاطیما میخندید در حالی که برادرش پایش را محکم روی چمن خشک و شاید نفرین شده میکوبید. آنقدر دور بود که نمیشنید برادرش دقیقا چه به او میگوید. حتی بعد از اینکه به آرامی دوید و به فاطیما رسید هنوز آزرده خاطر به نظر میآمد. وقتی نگاه فاطیما را دید خشکش زد.</p><p>_ دوباره داره اتفاق میافته.</p><p>فنوکو دستانش را روی %%%% خود گذاشت. ده سالش بود و نسبت به سنش قد بلندی داشت. پدر فاطیما همیشه راجب این موضوع شوخی میکرد که وقتی فنوکو به دنیا آمد حق او را هم خورده. چون فاطیما نسبت به سنش خیلی قد کوتاه بود. فنوکو تا نفسی گرفت با آخم خطاب به او گفت:</p><p>_ نه بابا! راست میگی؟</p><p>فاطیما گفت:</p><p>_ آره امروز خیلی احساس گرما میکنم.</p><p>_ باشه. بیا بریم.</p><p>ابتدا فنوکو فاطیما را قانع کرد تا زنبوری را بگیرد. همیشه با یک زنبور شروع میکرد. از روی درد هیسی کشید وقتی که زنبور نیشش را در دست او فرو میکرد. فشارش داد و ترکیدن بدن سختش را حس کرد. درد حاصله از نیش باعث شعلهکشی گرمایی که حس میکرد، شد. از منارهی مسجد موذن شروع به خواندن مردم به سوی نماز کرد. چشمانش را بست و روی صدای موذن متمرکز شد.</p><p>زعد از چند دقیقه زمزمه کرد:</p><p>_ خوبه؟</p><p>برادرش با حالتی نفس بریده گفت:</p><p>_ آره.</p><p>_ واو.</p><p>نیاز نبود چشمانش را باز کند چرا که میتوانست آن سوی پلکهایش را ببیند. میتوانست نور سبزی را که درون رگ های پلکهایش میدرخشید ببیند. احساس میکرد که انگار روی پوست تمام اعضای بدنش، سوزنی به آرامی خراش میاندازد. در حالی که به صدای موزون و دل گشای موذن گوش میداد نفس عمیقی به داخل کشید و بیرون داد.</p><p>فنوکو ناگهان گفت:</p><p>_ یکی دیگه بگیر.</p><p>فاطیما ناله کنان گفت:</p><p>_ فنوکو خیلی درد داره. نگاه کن دستمو.</p><p>تاول کف دستش بسیار قرمز و بزرگ شده بود.</p><p>فنوکو با پرخاش گفت:</p><p>_ خودم میدونم. ولی مگه راه دیگهای واسه فهمیدنش هست؟ بعدش ریختن فلفل داخل چشماتو امتحان می کنیم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Spiritous, post: 124259, member: 3608"] با ورود به آشپزخانه شروع به نالیدن کرد و در حالی که کتابش را محکم چسبیده بود گفت: _ مامان گرممه. بوی سوپ صدای قار و قور شکمش را در آورد. برادرش یک ملخ بزرگ گرفته بود و امروز قرار بود با فوفو و سوپی سبک به همراه تکهای گوشت رودن جشنی بگیرند. مادرش پشت دستش را روی پیشانی فرزندش گذاشت و غرغرکنان گفت: _ امیدوارم دوباره مالاریا نگرفته باشی فاطیما. فکر میکردم اون ایان دیگه گذشته. نزدیک دو سال از آخرین کشمکش او با این بیماری، گذشته بود. او دستش را برگرداند و روی پیشانی فاطیما گذاشت. سپس بار دیگر با پشت دستش امتحان کرد. _ خداروشکر داغ نیستی؛ خب میتونی بری. فاطیما کتابش را داخل اتاقش گذاشت و سپس رفت تا برادرش را پیدا کند. برایش تعجبی نداشت که مادرش متوجه گرمای پوستش نشد. مشکل اصلا از مالاریا نبود. تب مالاریا به گونهای است که انگار گرما از داخل و اعماق بدن میآید. از سوی قلب، ریهها و شکمش. این گرما روی سطح پوستش مانند روغنی گرم و لیز در تکاپو بود. همچو نوک سوزن و موجی فروزان هر پشهی حامل مالاریا را که به خود جرعت نیش زدن او را میداد به خاکستر تبدیل میکرد. نه این مالاریا نبود. با این وجود هرچه که داشت در این یکسال اخیر به سرش میآمد، در حال حاضر شدیدتر و قویتر شده بود. فاطیما لبهی زمین ایستاد. دستانش را دور دهانش گرفت و فریاد زد: _ فنوکو! برادر بزرگش با شنیدن صدای خطاب اسمش برگشت و پسری که مقابلش بازی میکرد، توپ را قاپید و رفت. فاطیما میخندید در حالی که برادرش پایش را محکم روی چمن خشک و شاید نفرین شده میکوبید. آنقدر دور بود که نمیشنید برادرش دقیقا چه به او میگوید. حتی بعد از اینکه به آرامی دوید و به فاطیما رسید هنوز آزرده خاطر به نظر میآمد. وقتی نگاه فاطیما را دید خشکش زد. _ دوباره داره اتفاق میافته. فنوکو دستانش را روی %%%% خود گذاشت. ده سالش بود و نسبت به سنش قد بلندی داشت. پدر فاطیما همیشه راجب این موضوع شوخی میکرد که وقتی فنوکو به دنیا آمد حق او را هم خورده. چون فاطیما نسبت به سنش خیلی قد کوتاه بود. فنوکو تا نفسی گرفت با آخم خطاب به او گفت: _ نه بابا! راست میگی؟ فاطیما گفت: _ آره امروز خیلی احساس گرما میکنم. _ باشه. بیا بریم. ابتدا فنوکو فاطیما را قانع کرد تا زنبوری را بگیرد. همیشه با یک زنبور شروع میکرد. از روی درد هیسی کشید وقتی که زنبور نیشش را در دست او فرو میکرد. فشارش داد و ترکیدن بدن سختش را حس کرد. درد حاصله از نیش باعث شعلهکشی گرمایی که حس میکرد، شد. از منارهی مسجد موذن شروع به خواندن مردم به سوی نماز کرد. چشمانش را بست و روی صدای موذن متمرکز شد. زعد از چند دقیقه زمزمه کرد: _ خوبه؟ برادرش با حالتی نفس بریده گفت: _ آره. _ واو. نیاز نبود چشمانش را باز کند چرا که میتوانست آن سوی پلکهایش را ببیند. میتوانست نور سبزی را که درون رگ های پلکهایش میدرخشید ببیند. احساس میکرد که انگار روی پوست تمام اعضای بدنش، سوزنی به آرامی خراش میاندازد. در حالی که به صدای موزون و دل گشای موذن گوش میداد نفس عمیقی به داخل کشید و بیرون داد. فنوکو ناگهان گفت: _ یکی دیگه بگیر. فاطیما ناله کنان گفت: _ فنوکو خیلی درد داره. نگاه کن دستمو. تاول کف دستش بسیار قرمز و بزرگ شده بود. فنوکو با پرخاش گفت: _ خودم میدونم. ولی مگه راه دیگهای واسه فهمیدنش هست؟ بعدش ریختن فلفل داخل چشماتو امتحان می کنیم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
ترجمه
تایپ رمانهای در حال ترجمه
ترجمه رمان کنترل از راه دور (remote control) | Serino
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین