انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
سلام نویسندهی عزیز، یک نکتهی خیلی مهمی رو لازمه بدونی و اون هم اینه که در فرایند
رصد،
طراحی،
نقد،
ویراستاری،
کپیست،
و ... اگر ایرادی میبینی همون زمان به تیم مربوطه اطلاع بده. بعد از تایید شدن، هیچ تغییری در مرحلهی قبل داده نمیشه.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
ترجمه
تایپ رمانهای در حال ترجمه
ترجمه رمان کنترل از راه دور (remote control) | Serino
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Spiritous" data-source="post: 121194" data-attributes="member: 3608"><p><strong><span style="font-size: 22px">طلوع ماه</span></strong></p><p><span style="font-size: 18px">سانکوفا روزی که همه چیز را از دست داد نام واقعیاش را هم فراموش کرد. هفت سالش بود. درست یکسال پس از زمانی که جعبه با دانه داخلش فروخته شده و سپس مفقود شده بود.</span></p><p><span style="font-size: 18px">در فصلی که همهی روز را احساس گرما میکرد، او در مکان ایدهآل خود بالای درخت روغن قلمی که نزدیک خانهشان رشد کرده، مشغول خواندن کتاب مورد علاقهاش بود. "دنیای اساطیر". او در یکسال اخیر بارها این کتاب را خوانده بود و اینبار داشت نقش الهه آرتمیس را بازی میکرد و درختش نیز عروس جنگل بود. او کتابش را بست و روی برگ یکی از شاخهها گذاشت و به سمت بالای درخت زبر و زمخت رفت. او با دقت به آن سوی شاخ و برگها خیره شد. . . میتوانست مسجد زایا را از اینجا ببیند. میتوانست برادرش را ببیند که در زمین با چند پسر فوتبال بازی میکند. تا دوردستها و حتی بیرون شهرش وولوگو را میدید. تا به حال از وولوگو خارج نشده بود. پس مطمئن نبود اما دوست داشت باور کند چیزی که میبیند فراتر از این شهر است. این حقیقت که میتوانست فراتر از جایی که جسمش هست را ببیند به او حس قدرت میداد.</span></p><p><span style="font-size: 18px">موجی از گرما به زیر پوستش رسوخ کرد و اندامش را به لرزه انداخت. کمی احساس ضعف کرد. به پایین نگاهی انداخت. راه زیادی تا زمین بود. مادرش داخل بود و داشت شام حاضر میکرد. پدرش در طول خیابان خاکی، مشغول صحبت با دوستان بود. هیچکدامشان دوست نداشتند که او از درخت بالا برود. چرا که حتی میوههای درخت نیز هفته پیش جمعآوری شده بود. او در حالی که پایین را نگاه میکرد زمزمه کرد: </span></p><p><span style="font-size: 18px">_ من مثل آرتمیس قویام. </span></p><p><span style="font-size: 18px">این روش معمولا کارساز بود. ولی نه امروز! حتی خودش هم فکر نمیکرد که کار کند اگر تظاهر کند که یکی از خدایان صاعقهی شانگو، آمادیوها یا زئوس است.</span></p><p><span style="font-size: 18px">ابتدا کتابش را روی زمین انداخت و سپس خود به آرامی و در حالی که پاهای بـر×ه×ن×هاش را با احتیاط روی تنها شاخههایی که به ندرت رشد کرده بودند و بالا رفتن از درخت را ممکن میکردند میگذاشت، از درخت پایین آمد. با موج دیگری از گرما و سرگیجه برای لحظهای متوقف شد. به محض اتمام این حس سریعتر حرکت کرد. بهتر بود تا قبل از بازگشت احساس ضعفش پایین بیاید. چند فوت مانده تا زمین او پرید و در سکوت فرود آمد. ( فوت واحد شمارش طول است که در انگلستان کاربرد دارد )</span></p><p><span style="font-size: 18px">چیز قرمزی به چشمش خورد که دور خانه پیچید و چشمانش توانست تنها لحظهای از حرکت دمش را شکار کند. خندید. او به دفعات این موجود قرمز پشمالو را در حال گردش اطراف درخت دیده بود. </span></p><p> <span style="font-size: 18px">او موش، مارمولکها و موجودات ریز دیگری که اطراف درخت روغن قلم زندگی میکنند را میخورد. اما او همچنین دوست داشت میوههای درخت روغن قلم که از درخت فاطیما میافتاد را بخورد. حتی یکیدوباری فاطیما او را دیده بود که از درخت بالا رفته و روی آن میخوابد.</span></p><p><span style="font-size: 18px">فاطیما صبر کرد تا سرگیجهاش تمام شود. نگاهی انداخت تا ببیند آیا آن حیوان مثل اغلب اوقات که بعد از فرار بر میگردد و در همان حوالی پرسه میزند، اینسری نیز نگاهی دزدکی خواهد کرد یا نه. فاطیما وقتی حالش بهتر شد به داخل خانه پیش مادرش رفت. لبخندی به خودش زد؛ یک ساعتی میشد که بالای درخت بود و هیچکس نخواهد فهمید.</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Spiritous, post: 121194, member: 3608"] [B][SIZE=22px]طلوع ماه[/SIZE][/B] [SIZE=18px]سانکوفا روزی که همه چیز را از دست داد نام واقعیاش را هم فراموش کرد. هفت سالش بود. درست یکسال پس از زمانی که جعبه با دانه داخلش فروخته شده و سپس مفقود شده بود. در فصلی که همهی روز را احساس گرما میکرد، او در مکان ایدهآل خود بالای درخت روغن قلمی که نزدیک خانهشان رشد کرده، مشغول خواندن کتاب مورد علاقهاش بود. "دنیای اساطیر". او در یکسال اخیر بارها این کتاب را خوانده بود و اینبار داشت نقش الهه آرتمیس را بازی میکرد و درختش نیز عروس جنگل بود. او کتابش را بست و روی برگ یکی از شاخهها گذاشت و به سمت بالای درخت زبر و زمخت رفت. او با دقت به آن سوی شاخ و برگها خیره شد. . . میتوانست مسجد زایا را از اینجا ببیند. میتوانست برادرش را ببیند که در زمین با چند پسر فوتبال بازی میکند. تا دوردستها و حتی بیرون شهرش وولوگو را میدید. تا به حال از وولوگو خارج نشده بود. پس مطمئن نبود اما دوست داشت باور کند چیزی که میبیند فراتر از این شهر است. این حقیقت که میتوانست فراتر از جایی که جسمش هست را ببیند به او حس قدرت میداد. موجی از گرما به زیر پوستش رسوخ کرد و اندامش را به لرزه انداخت. کمی احساس ضعف کرد. به پایین نگاهی انداخت. راه زیادی تا زمین بود. مادرش داخل بود و داشت شام حاضر میکرد. پدرش در طول خیابان خاکی، مشغول صحبت با دوستان بود. هیچکدامشان دوست نداشتند که او از درخت بالا برود. چرا که حتی میوههای درخت نیز هفته پیش جمعآوری شده بود. او در حالی که پایین را نگاه میکرد زمزمه کرد: _ من مثل آرتمیس قویام. این روش معمولا کارساز بود. ولی نه امروز! حتی خودش هم فکر نمیکرد که کار کند اگر تظاهر کند که یکی از خدایان صاعقهی شانگو، آمادیوها یا زئوس است. ابتدا کتابش را روی زمین انداخت و سپس خود به آرامی و در حالی که پاهای بـر×ه×ن×هاش را با احتیاط روی تنها شاخههایی که به ندرت رشد کرده بودند و بالا رفتن از درخت را ممکن میکردند میگذاشت، از درخت پایین آمد. با موج دیگری از گرما و سرگیجه برای لحظهای متوقف شد. به محض اتمام این حس سریعتر حرکت کرد. بهتر بود تا قبل از بازگشت احساس ضعفش پایین بیاید. چند فوت مانده تا زمین او پرید و در سکوت فرود آمد. ( فوت واحد شمارش طول است که در انگلستان کاربرد دارد ) چیز قرمزی به چشمش خورد که دور خانه پیچید و چشمانش توانست تنها لحظهای از حرکت دمش را شکار کند. خندید. او به دفعات این موجود قرمز پشمالو را در حال گردش اطراف درخت دیده بود. او موش، مارمولکها و موجودات ریز دیگری که اطراف درخت روغن قلم زندگی میکنند را میخورد. اما او همچنین دوست داشت میوههای درخت روغن قلم که از درخت فاطیما میافتاد را بخورد. حتی یکیدوباری فاطیما او را دیده بود که از درخت بالا رفته و روی آن میخوابد. فاطیما صبر کرد تا سرگیجهاش تمام شود. نگاهی انداخت تا ببیند آیا آن حیوان مثل اغلب اوقات که بعد از فرار بر میگردد و در همان حوالی پرسه میزند، اینسری نیز نگاهی دزدکی خواهد کرد یا نه. فاطیما وقتی حالش بهتر شد به داخل خانه پیش مادرش رفت. لبخندی به خودش زد؛ یک ساعتی میشد که بالای درخت بود و هیچکس نخواهد فهمید.[/SIZE] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
ترجمه
تایپ رمانهای در حال ترجمه
ترجمه رمان کنترل از راه دور (remote control) | Serino
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین