انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
سلام نویسندهی عزیز، یک نکتهی خیلی مهمی رو لازمه بدونی و اون هم اینه که در فرایند
رصد،
طراحی،
نقد،
ویراستاری،
کپیست،
و ... اگر ایرادی میبینی همون زمان به تیم مربوطه اطلاع بده. بعد از تایید شدن، هیچ تغییری در مرحلهی قبل داده نمیشه.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
ترجمه
تایپ رمانهای در حال ترجمه
ترجمه رمان کنترل از راه دور (remote control) | Serino
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Spiritous" data-source="post: 102555" data-attributes="member: 3608"><p>آن لحظه فاطیما دلش میخواست بتواند از درخت پایین بپرد، آن مرد را جاخالی داده، به سمت اتاقش برود. در را ببندد و آن را قفل کند و بعد جعبه و دانهی خود را برداشته و از پنجره بیرون بپرد. اما چشمش آب نمیخورد که بتواند از دست همچین مردی فرار کند. پس بجای اینکار گفت:</p><p>_ نمیدونم داری راجب چی حرف میزنی.</p><p>و در ذهنش ادامه داد:</p><p>_ و من اونو پیدا نکردم. بلکه اون به من داده شد. اون مال منه.</p><p>آن مرد با لبخندی بزرگ بر لبش در حالی که کیسه را دوباره بالا گرفته بود گفت:</p><p>_ چرا نمیای پایین تا ما درست با هم صحبت کنیم. در همین حین این رو هم بخوری. مادر و پدرت بهم گفتن از اونجا که اون جعبه مال توعه باید از تو جاشو بپرسم.</p><p>وقتی فاطیما از جایش تکان نخورد لبخند او از صورتش محو شد.</p><p>_ این وقت تلف کردنه. ما خودمون پیداش میکنیم و ورش میداریم. اون برای ما خیلی بیشتر کاربرد داره. وقتی که رئیسم رای گیری رو ببره، حتی روستای کوچیک و عقب افتادهی شما هم از سیاستهاش بهرهمند میشه. امروز چون دل و دماغ خوبی داشتم سعی کردم مودب باشم.</p><p>او برگشت و رفت. فاطیما به سختی میتوانست ترسش را بروز ندهد. ولی با اینکه مرد از درب پشتی به داخل خانه رفت، فاطیما همانجا که بود ماند.</p><p>آن مرد جلوی در ایستاد، ناگهان برگشت و خطاب به فاطیما گفت:</p><p>_ تو به وجود فضاییها باور داری؟</p><p>فاطیما سرش را به نشانه نه تکان داد.</p><p>_ منم همینطور. اما شرکت لایف گِن باور داره. اونا میتونن همه چیز رو با استفاده از رادار و ماهواره ردیابی کنن. چیزهایی مثل اون رگبار شهاب سنگ عجیب و غریب دو سال پیش. اونا دارن اختراع میکنن اما همزمان میبینن، نگاه میکنن و امیدوارن که به چیزی میرسن. اونا پول خوبی به کسایی که کمکشون میکنن میدن.</p><p>او یک دستگاه هم اندازه کف دستش از جیبش بیرون آورد و بلافاصله صدای غژ غژ آرامی از آن بلند شد</p><p>_ آه مثل آب خوردنه.</p><p>مرد برگشت و به داخل خانه رفت. انگار که آنجا زندگی میکرد.</p><p>فاطیما ده دقیقهی کامل صبر کرد. سپس از شاخهها پایین آمد، روی زمین افتاد، بلند شد و با حداکثر سرعت به سمت اتاقش دوید. داخل اتاق، همه چیز دقیقا همانطوری بود که قبلا بود. به غیر از جعبهاش که ناپدید شده بود. او به سمت درب جلویی خانه دوید و جلوی در ایستاد. مادر و پدرش و سیاستمدار کفش طلا داشتند میخندیدند، صحبت و بحث میکردند. اما پدر از آن سیاستمدار متنفر بود. فاطیما کاملا گیج شده بود. او تا به حال ندیده بود که پدرش تا این حد مانند یک فرد کاملاً متفاوت رفتار کند. چشمانش آنچه را میدید باور نمیکرد. و این هم از جعبهاش، در دستان سیاستمدار معروف.</p><p>فاطیما از شدت ناراحتی میلرزید و درون ذهنش با اعتقاداتش در نبرد بود. تربیت خانوادگیاش غالب شد. یک بچه هیچوقت نباید وسط حرف بزرگترها بپرد. با این استدلال، فاطیمای شش ساله پدرش و سیاستمدار معروف را همینطور که به بیرون از خانه و به خیابان میرفتند تا راجب قیمت جعبه او و دانهی داخلش صحبت کنند تماشا میکرد. حتی صدایش نزدند تا با دانه خداحافظی کند.</p><p>شب همان روز پدرش با خوشرویی و خوشحالی به او گفت:</p><p>_ فاطیما قهر نکن دیگه. اگر بدونی اون عضو کوسی مجلش برای جعبهی قدیمی تو و دانهی خشک و کهنهی داخلش چقدر پول بهمون داد! اون آدم خیلی بدیه ولی پولش خوبه.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Spiritous, post: 102555, member: 3608"] آن لحظه فاطیما دلش میخواست بتواند از درخت پایین بپرد، آن مرد را جاخالی داده، به سمت اتاقش برود. در را ببندد و آن را قفل کند و بعد جعبه و دانهی خود را برداشته و از پنجره بیرون بپرد. اما چشمش آب نمیخورد که بتواند از دست همچین مردی فرار کند. پس بجای اینکار گفت: _ نمیدونم داری راجب چی حرف میزنی. و در ذهنش ادامه داد: _ و من اونو پیدا نکردم. بلکه اون به من داده شد. اون مال منه. آن مرد با لبخندی بزرگ بر لبش در حالی که کیسه را دوباره بالا گرفته بود گفت: _ چرا نمیای پایین تا ما درست با هم صحبت کنیم. در همین حین این رو هم بخوری. مادر و پدرت بهم گفتن از اونجا که اون جعبه مال توعه باید از تو جاشو بپرسم. وقتی فاطیما از جایش تکان نخورد لبخند او از صورتش محو شد. _ این وقت تلف کردنه. ما خودمون پیداش میکنیم و ورش میداریم. اون برای ما خیلی بیشتر کاربرد داره. وقتی که رئیسم رای گیری رو ببره، حتی روستای کوچیک و عقب افتادهی شما هم از سیاستهاش بهرهمند میشه. امروز چون دل و دماغ خوبی داشتم سعی کردم مودب باشم. او برگشت و رفت. فاطیما به سختی میتوانست ترسش را بروز ندهد. ولی با اینکه مرد از درب پشتی به داخل خانه رفت، فاطیما همانجا که بود ماند. آن مرد جلوی در ایستاد، ناگهان برگشت و خطاب به فاطیما گفت: _ تو به وجود فضاییها باور داری؟ فاطیما سرش را به نشانه نه تکان داد. _ منم همینطور. اما شرکت لایف گِن باور داره. اونا میتونن همه چیز رو با استفاده از رادار و ماهواره ردیابی کنن. چیزهایی مثل اون رگبار شهاب سنگ عجیب و غریب دو سال پیش. اونا دارن اختراع میکنن اما همزمان میبینن، نگاه میکنن و امیدوارن که به چیزی میرسن. اونا پول خوبی به کسایی که کمکشون میکنن میدن. او یک دستگاه هم اندازه کف دستش از جیبش بیرون آورد و بلافاصله صدای غژ غژ آرامی از آن بلند شد _ آه مثل آب خوردنه. مرد برگشت و به داخل خانه رفت. انگار که آنجا زندگی میکرد. فاطیما ده دقیقهی کامل صبر کرد. سپس از شاخهها پایین آمد، روی زمین افتاد، بلند شد و با حداکثر سرعت به سمت اتاقش دوید. داخل اتاق، همه چیز دقیقا همانطوری بود که قبلا بود. به غیر از جعبهاش که ناپدید شده بود. او به سمت درب جلویی خانه دوید و جلوی در ایستاد. مادر و پدرش و سیاستمدار کفش طلا داشتند میخندیدند، صحبت و بحث میکردند. اما پدر از آن سیاستمدار متنفر بود. فاطیما کاملا گیج شده بود. او تا به حال ندیده بود که پدرش تا این حد مانند یک فرد کاملاً متفاوت رفتار کند. چشمانش آنچه را میدید باور نمیکرد. و این هم از جعبهاش، در دستان سیاستمدار معروف. فاطیما از شدت ناراحتی میلرزید و درون ذهنش با اعتقاداتش در نبرد بود. تربیت خانوادگیاش غالب شد. یک بچه هیچوقت نباید وسط حرف بزرگترها بپرد. با این استدلال، فاطیمای شش ساله پدرش و سیاستمدار معروف را همینطور که به بیرون از خانه و به خیابان میرفتند تا راجب قیمت جعبه او و دانهی داخلش صحبت کنند تماشا میکرد. حتی صدایش نزدند تا با دانه خداحافظی کند. شب همان روز پدرش با خوشرویی و خوشحالی به او گفت: _ فاطیما قهر نکن دیگه. اگر بدونی اون عضو کوسی مجلش برای جعبهی قدیمی تو و دانهی خشک و کهنهی داخلش چقدر پول بهمون داد! اون آدم خیلی بدیه ولی پولش خوبه. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
ترجمه
تایپ رمانهای در حال ترجمه
ترجمه رمان کنترل از راه دور (remote control) | Serino
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین