انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
سلام نویسندهی عزیز، یک نکتهی خیلی مهمی رو لازمه بدونی و اون هم اینه که در فرایند
رصد،
طراحی،
نقد،
ویراستاری،
کپیست،
و ... اگر ایرادی میبینی همون زمان به تیم مربوطه اطلاع بده. بعد از تایید شدن، هیچ تغییری در مرحلهی قبل داده نمیشه.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
ترجمه
تایپ رمانهای در حال ترجمه
ترجمه رمان کنترل از راه دور (remote control) | Serino
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Spiritous" data-source="post: 102491" data-attributes="member: 3608"><p>تقریباً یکسال بعد در همچین روزی، فاطیما بالای درخت در فکر فرو رفته بود. با برادرش بر سر یک شکلات تختهای که پدرشان به آنها داده بود تا بین هم تقسیم کنند دعوایش شده بود. برادرش شکلات را قاپیده و فرارکرد و دقیقا بعد از آن سیاستمدار رسیده بود و مادر و پدرش شرایط شنیدن در خواست عدالت او را نداشتند.</p><p>او به بالاترین نقطهی درخت رفت؛ از آنجا که فاطیما بسیار کوچک و سبک بود، میتوانست به شاخههای خیلی بالاتر هم برود. و از آنجا میتوانست آنطرف خانه را ببیند و دید خوبی هم به غریبههایی که به خانه آمده بودند داشت. او در حالیکه خیره شده بود اشک های باقی مانده روی صورتش را پاک کرد. یک ماشین اس یو وی سیاه جلوی درب خانه پارک شده بود. فاطیما چشمانش را در هم کشید و با دقت بیشتری نگاه کرد. دو نفر داشتند با مادر و پدر او صحبت میکردند یکی از آنها یک کفتان و شلوار سفید پوشیده بود و دیگری مردی بزرگ و چهارشانه در کت و شلوار اروپایی بود. فاطیما به محض اینکه آن کت و شلوار را شناخت از خوشحالی نفس نفس میزد و با تعجب گفت:</p><p>_ چطور ممکنه خودش باشه؟</p><p>آن مرد را در گردهمایی روستا دیده بود. جایی که مردها دور هم جمع میشدند تا راجب سیاست و امور اخیر روستا بحث کنند. او یک سیاستمدار معروف به فریادها و کفش های طلاییاش بود. پدرش آن مرد را بسیار زجرآور میدانست. فاطیما عاشق وقتهایی بود که تلویزیون آن مرد را نشان میداد. چون پدرش طوری راجب آن مرد صحبت میکرد که او و تمام افراد داخل اتاق را به خنده میانداخت. فاطیما با دقت بیشتری نگاه کرد تا از درخشش تابان کفشها که انگار از نور خورشید ساخته شده بودند، مطمئن شود. پوزخندی زد. برادرش خیلی حسادت میکند وقتی به او بگوید که چه چیزهایی دیده.</p><p>ناگهان مردی که کفتان سفید پوشیده بود سرش را برگرداند. انگار که دقیقا داشت به او نگاه میکرد. فاطیما پشت یکی از شاخهها قایم شد؛ لرزهای بر بدنش افتاد. همه به داخل خانه رفتند و فاطیما چند لحظه صبر کرد و با خود اندیشید که آیا باید از درخت پایین برود و بین درختان روغن قلم باغ پشت خانه قایم بشود یا نه.</p><p>فردی در زیر درخت گفت:</p><p>_ سلام</p><p>فاطیما شاخهای را که از قبل محکم گرفته بود، محکمتر بغل کرد. وقتی پایین را نگاه کرد، مردی که کفتان سفید بر تن داشت را دید. قدش بلند بود و حتی با اینکه کفتان بر تن داشت، میشد بدن سراسر عضله اش را تشخیص داد. مثل یکی از بادیگاردهای بازیگران معروف بود. چشمبند سیاهی روی چشم راستش داشت و به سمت فاطیما نیشخند میزد. مصنوعی ترین نیشخندی که او تا به حال دیده بود. کفش هایش فاطیما را یاد گردو میانداخت.</p><p>فاطیما با اخمی که بر چهره داشت گفت:</p><p>_ عصرتون بخیر.</p><p>او در حالی که یک کیسه کاغذی قهوهای رنگ را بالا میگرفت پاسخ داد:</p><p>_ مادرت بهم گفت که گوشت بز سرخ شده خیلی دوست داری و یکم ازش بهم داد تا برات بیارم. چرا نمیای پایین تا بتونیم یکم با هم صحبت کنیم؟</p><p>+ من اینجا جام راحته مرسی.</p><p>_ نترس چیزی نیست. مادر و پدرت بهم گفتن که چند وقت پیش یه چیز دفن شده اینجا پیدا کردی.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Spiritous, post: 102491, member: 3608"] تقریباً یکسال بعد در همچین روزی، فاطیما بالای درخت در فکر فرو رفته بود. با برادرش بر سر یک شکلات تختهای که پدرشان به آنها داده بود تا بین هم تقسیم کنند دعوایش شده بود. برادرش شکلات را قاپیده و فرارکرد و دقیقا بعد از آن سیاستمدار رسیده بود و مادر و پدرش شرایط شنیدن در خواست عدالت او را نداشتند. او به بالاترین نقطهی درخت رفت؛ از آنجا که فاطیما بسیار کوچک و سبک بود، میتوانست به شاخههای خیلی بالاتر هم برود. و از آنجا میتوانست آنطرف خانه را ببیند و دید خوبی هم به غریبههایی که به خانه آمده بودند داشت. او در حالیکه خیره شده بود اشک های باقی مانده روی صورتش را پاک کرد. یک ماشین اس یو وی سیاه جلوی درب خانه پارک شده بود. فاطیما چشمانش را در هم کشید و با دقت بیشتری نگاه کرد. دو نفر داشتند با مادر و پدر او صحبت میکردند یکی از آنها یک کفتان و شلوار سفید پوشیده بود و دیگری مردی بزرگ و چهارشانه در کت و شلوار اروپایی بود. فاطیما به محض اینکه آن کت و شلوار را شناخت از خوشحالی نفس نفس میزد و با تعجب گفت: _ چطور ممکنه خودش باشه؟ آن مرد را در گردهمایی روستا دیده بود. جایی که مردها دور هم جمع میشدند تا راجب سیاست و امور اخیر روستا بحث کنند. او یک سیاستمدار معروف به فریادها و کفش های طلاییاش بود. پدرش آن مرد را بسیار زجرآور میدانست. فاطیما عاشق وقتهایی بود که تلویزیون آن مرد را نشان میداد. چون پدرش طوری راجب آن مرد صحبت میکرد که او و تمام افراد داخل اتاق را به خنده میانداخت. فاطیما با دقت بیشتری نگاه کرد تا از درخشش تابان کفشها که انگار از نور خورشید ساخته شده بودند، مطمئن شود. پوزخندی زد. برادرش خیلی حسادت میکند وقتی به او بگوید که چه چیزهایی دیده. ناگهان مردی که کفتان سفید پوشیده بود سرش را برگرداند. انگار که دقیقا داشت به او نگاه میکرد. فاطیما پشت یکی از شاخهها قایم شد؛ لرزهای بر بدنش افتاد. همه به داخل خانه رفتند و فاطیما چند لحظه صبر کرد و با خود اندیشید که آیا باید از درخت پایین برود و بین درختان روغن قلم باغ پشت خانه قایم بشود یا نه. فردی در زیر درخت گفت: _ سلام فاطیما شاخهای را که از قبل محکم گرفته بود، محکمتر بغل کرد. وقتی پایین را نگاه کرد، مردی که کفتان سفید بر تن داشت را دید. قدش بلند بود و حتی با اینکه کفتان بر تن داشت، میشد بدن سراسر عضله اش را تشخیص داد. مثل یکی از بادیگاردهای بازیگران معروف بود. چشمبند سیاهی روی چشم راستش داشت و به سمت فاطیما نیشخند میزد. مصنوعی ترین نیشخندی که او تا به حال دیده بود. کفش هایش فاطیما را یاد گردو میانداخت. فاطیما با اخمی که بر چهره داشت گفت: _ عصرتون بخیر. او در حالی که یک کیسه کاغذی قهوهای رنگ را بالا میگرفت پاسخ داد: _ مادرت بهم گفت که گوشت بز سرخ شده خیلی دوست داری و یکم ازش بهم داد تا برات بیارم. چرا نمیای پایین تا بتونیم یکم با هم صحبت کنیم؟ + من اینجا جام راحته مرسی. _ نترس چیزی نیست. مادر و پدرت بهم گفتن که چند وقت پیش یه چیز دفن شده اینجا پیدا کردی. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
ترجمه
تایپ رمانهای در حال ترجمه
ترجمه رمان کنترل از راه دور (remote control) | Serino
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین