انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
سلام نویسندهی عزیز، یک نکتهی خیلی مهمی رو لازمه بدونی و اون هم اینه که در فرایند
رصد،
طراحی،
نقد،
ویراستاری،
کپیست،
و ... اگر ایرادی میبینی همون زمان به تیم مربوطه اطلاع بده. بعد از تایید شدن، هیچ تغییری در مرحلهی قبل داده نمیشه.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
ترجمه
تایپ رمانهای در حال ترجمه
ترجمه رمان کنترل از راه دور (remote control) | Serino
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Spiritous" data-source="post: 102450" data-attributes="member: 3608"><p>خاک فرو ریخت و سوراخی به اندازه دو دست کوچک سانکوفای پنج ساله ایجاد شد. سپس سطحی صاف و قهوهای رنگ از آن بیرون زد. او همانجا مات و مبهوت مانده و خشکش زده بود. یک جعبهی چوبی به ابعاد شش در چهار در دو اینچ، بدون هیچ چفت و بست و قفلی، با رنگ قهوهای پر رنگی همانند شاخههای درخت، بود. اما چوب آن برعکس چوب زبر و اسفنجی درخت، صاف و نرم بود.</p><p>فاطیما همینطور که خم میشد تا آن را بردارد به آرامی گفت:</p><p>_ اوه این مال منه؟</p><p>البته که همینطور بود. فاطیما به سرعت آن را گرفت؛ یا شاید او فاطیما را گرفت. چیز با ارزشی بود؛ یا شاید هم چیز با ارزشی در فاطیما دیده بود. جوری آن را دوست داشت که انگار سالها پیش گمش کرده و بعد از مدتها پیدایش کرده بود؛ یا شاید او فاطیما را پیدا کرده بود. انگار چیزی بود که در زندگی آیندهاش مال او بود. اره! اوه اره! این یقینا مال او بود.</p><p>جعبهاش را برداشت. به طرز شگفت آوری سنگین بود و او مجبور بود آنرا روی سی*نهاش بگیرد. لحظهای متوقف شد و به سوراخ خیره شد. جعبه روی ریشهای سفید به ضخامت سه تا از انگشتهایش قرار داشت. فاطیما خطاب به ریشه گفت:</p><p>_ ممنونم.</p><p>زمین نشست و کلاهک ضخیم جعبه را باز کرد. رایحهی صمیمانهای از برگ های له شده بیرون زد و چشمانش با دیدن چیزی که داخل بود شروع به خیس شدن کرد. مستطیلی کشیده که اندکی از انگشت شست پای پدرش بزرگتر بود و سطحی صاف مانند دندان داشت. دیگر آن نور سبز درخشان از آن تراوش نمیکرد. ولی قطعاً این همان دانه ای بود که از آسمان افتاد و درون خاک فرو رفت. فاطیما خطاب به دانه گفت:</p><p>_ تو برگشتی پیشم.</p><p>ریشه ای که آن جعبه را آورده بود انگار که منتظر این کلمات باشد به درون خاک برگشت.</p><p>وقتی دانه را برداشت، انگشتانش بی حس شد و حس گرمیای در سرتاسر بدنش منتشر شد. او دانه را رو به روی چشمانش گرفت در حالی که دود و غباری سبز رنگ از آن بیرون میآمد. او خندید، آن بخار را فوت میکرد و بو میکشید؛ بخار نیز گرم بود. وقتی دهانش را باز کرد، متوجه اندک بخار سبز رنگی که بیرون داد شد. دقیقهای بعد بخار ناپدید شد و بو از بین رفت. فاطیما درحالی که دانه را در کف دستانش داشت، میخندید و تصور میکرد که دانه موجودی زنده و آسیب پذیر است. مثل یک موش کوچک.</p><p>او به آرامی گفت:</p><p>_ سلام؛ من فاطیماام. شاید از گرمای دستام خوشت اومده باشه. من تب ناشی از مالاریا دارم. برای همین حالم زیاد خوب نیست.</p><p>او دانه را به داخل جعبه بازگرداند و دستانش را بیرون آورد تا جایی که احساسش برگشت. سپس در جعبه را بست و بلند شد. از صندل هایش برای هل دادن خاک و پوشاندن سوراخی که ریشه و جعبه با دانهی داخلش به جا گذاشته بودند استفاده کرد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Spiritous, post: 102450, member: 3608"] خاک فرو ریخت و سوراخی به اندازه دو دست کوچک سانکوفای پنج ساله ایجاد شد. سپس سطحی صاف و قهوهای رنگ از آن بیرون زد. او همانجا مات و مبهوت مانده و خشکش زده بود. یک جعبهی چوبی به ابعاد شش در چهار در دو اینچ، بدون هیچ چفت و بست و قفلی، با رنگ قهوهای پر رنگی همانند شاخههای درخت، بود. اما چوب آن برعکس چوب زبر و اسفنجی درخت، صاف و نرم بود. فاطیما همینطور که خم میشد تا آن را بردارد به آرامی گفت: _ اوه این مال منه؟ البته که همینطور بود. فاطیما به سرعت آن را گرفت؛ یا شاید او فاطیما را گرفت. چیز با ارزشی بود؛ یا شاید هم چیز با ارزشی در فاطیما دیده بود. جوری آن را دوست داشت که انگار سالها پیش گمش کرده و بعد از مدتها پیدایش کرده بود؛ یا شاید او فاطیما را پیدا کرده بود. انگار چیزی بود که در زندگی آیندهاش مال او بود. اره! اوه اره! این یقینا مال او بود. جعبهاش را برداشت. به طرز شگفت آوری سنگین بود و او مجبور بود آنرا روی سی*نهاش بگیرد. لحظهای متوقف شد و به سوراخ خیره شد. جعبه روی ریشهای سفید به ضخامت سه تا از انگشتهایش قرار داشت. فاطیما خطاب به ریشه گفت: _ ممنونم. زمین نشست و کلاهک ضخیم جعبه را باز کرد. رایحهی صمیمانهای از برگ های له شده بیرون زد و چشمانش با دیدن چیزی که داخل بود شروع به خیس شدن کرد. مستطیلی کشیده که اندکی از انگشت شست پای پدرش بزرگتر بود و سطحی صاف مانند دندان داشت. دیگر آن نور سبز درخشان از آن تراوش نمیکرد. ولی قطعاً این همان دانه ای بود که از آسمان افتاد و درون خاک فرو رفت. فاطیما خطاب به دانه گفت: _ تو برگشتی پیشم. ریشه ای که آن جعبه را آورده بود انگار که منتظر این کلمات باشد به درون خاک برگشت. وقتی دانه را برداشت، انگشتانش بی حس شد و حس گرمیای در سرتاسر بدنش منتشر شد. او دانه را رو به روی چشمانش گرفت در حالی که دود و غباری سبز رنگ از آن بیرون میآمد. او خندید، آن بخار را فوت میکرد و بو میکشید؛ بخار نیز گرم بود. وقتی دهانش را باز کرد، متوجه اندک بخار سبز رنگی که بیرون داد شد. دقیقهای بعد بخار ناپدید شد و بو از بین رفت. فاطیما درحالی که دانه را در کف دستانش داشت، میخندید و تصور میکرد که دانه موجودی زنده و آسیب پذیر است. مثل یک موش کوچک. او به آرامی گفت: _ سلام؛ من فاطیماام. شاید از گرمای دستام خوشت اومده باشه. من تب ناشی از مالاریا دارم. برای همین حالم زیاد خوب نیست. او دانه را به داخل جعبه بازگرداند و دستانش را بیرون آورد تا جایی که احساسش برگشت. سپس در جعبه را بست و بلند شد. از صندل هایش برای هل دادن خاک و پوشاندن سوراخی که ریشه و جعبه با دانهی داخلش به جا گذاشته بودند استفاده کرد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
ترجمه
تایپ رمانهای در حال ترجمه
ترجمه رمان کنترل از راه دور (remote control) | Serino
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین