انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
سلام نویسندهی عزیز، یک نکتهی خیلی مهمی رو لازمه بدونی و اون هم اینه که در فرایند
رصد،
طراحی،
نقد،
ویراستاری،
کپیست،
و ... اگر ایرادی میبینی همون زمان به تیم مربوطه اطلاع بده. بعد از تایید شدن، هیچ تغییری در مرحلهی قبل داده نمیشه.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
ترجمه
تایپ رمانهای در حال ترجمه
ترجمه رمان کنترل از راه دور (remote control) | Serino
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Spiritous" data-source="post: 102253" data-attributes="member: 3608"><p>ساعتی بعد سانکوفا خانه را با شکمی پر ترک کرد. دوش گرفته بود و کمی از باقی مانده غذایش را نیز با خودش آورده بود. سانکوفا کتاب "هیچ ارکیده ای برای خانم بلندیش نیست" را با کتابی به نام "موش نگهبان" که ادگار اصرار میکرد آن را بخواند تعویض کرد. ادگار میگفت که این کتاب را در یکی از سفرهایی که با خانواده به انگلستان داشتند گرفته و اینکه این تنها کتاب کاغذیای بود که میتوانست به او بدهد. سانکوفا نمیخواست که همچین جایزهی گرانبهایی را قبول کند. ولی ادگار خیلی اصرار کرد.</p><p>او دوباره وارد جاده خاکی شد اما اینبار یک چادرشب آبی و سفید کاملاً نو که با بالاتنه و سربندش ست شده بود بر تن داشت که همه از پارچه ابریشمی نرم با خاصیت درمانی درست شده بودند. سرش را بالا گرفت و با اعتماد به نفسی به مانند یک پلنگ به راهش در دل شب ادامه داد. سانکوفا همیشه در تصوراتش خودش را مانند یک پرنسس مامپروسی تصور میکرد که در یک مسیر روشن و نورانی به سمت قلمرو دور افتاده و گم شدهاش حرکت میکند. او حدس میزد که اگر مادرش آنجا بود به روشی که او انتخاب کرده بود و با وجود همه این اتفاقات روی پای خودش ایستاده بود افتخار میکرد مشت هایش را گره کرد و زیر ل*ب گفت:</p><p>_ دارم میرسم مامان.</p><p>کمی ترس و اضطراب راجعبه حادثهای که چند شب پیش در جاده اتفاق افتاده بود به دورنش رخنه کرد ولی چند لحظه بعد خبری از آن احساس نبود. پیش به سوی آینده! اون اتفاق مال خیلی وقت پیشه.</p><p>با شنیدن صدای پای پشت سرش ایستاد. چرخید و اطرافش را نگاه کرد. نگهبان در خانهای را دید که به تازگی از آن بیرون آمده بود. همان که به او مانند لکهای مدفوع روی لباس زیر یک بچه نگاه میکرد.</p><p>گریه کنان گفت:</p><p>_ آنییِن.</p><p>سپس به انگلیسی تکرار کرد:</p><p>_ جادوگر شیطانی.</p><p>در حالی که گریه میکرد و ع×ر×ق میریخت نفسی گرفت و ادامه داد:</p><p>_ کواکو آگیا. این اسم رو به یاد میاری؟ اسم داداش منو یادته؟ اصلاً فرزند شی*طان اسم کسایی که میکشه رو یادش میمونه؟</p><p>سانکوفا گفت:</p><p>_ یادمه.</p><p>سانکوفا اسم تمام کسانی را که به عنوان یک مهربانی گرفته بود میدانست.</p><p>تعجب و خشم روی صورت مرد آشکار شد. یک چیز سیاه رنگ که در دستش بود را بالا آورد و بنگ</p><p>همیشه در همچین مواقعی زمان برای سانکوفا آهسته میشد. دود سفید مهآلودی از دهانه تفنگ بیرون آمد. بعد نوبت گلولهی کوتاه، طلایی و دهانه دار بود که همراه با انبوهی از دود سفید از دهانه اسلحه خارج شود. همزمان که گلوله به طور پادساعتگرد به دور خودش میچرخید به سمت سانکوفا پیش میرفت. همینطور که سانکوفا این صحنهی آهسته را میدید، گرمایی اندرونش مانند یک قارچ گرد شکوفه میزد. اینجور وقتها واکنشش تقریباً غیر ارادی بود. از اعماق جایی در وجودش، یک قسمت بنیادین در روحش، قدرتی فرازمینی به او داده بود. آن قسمت از وجودش روی زمین بود، راه میرفت و خاک سرزمینی که هزاران سال است به اسم گانا شناخته میشود را لکه دار میکرد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Spiritous, post: 102253, member: 3608"] ساعتی بعد سانکوفا خانه را با شکمی پر ترک کرد. دوش گرفته بود و کمی از باقی مانده غذایش را نیز با خودش آورده بود. سانکوفا کتاب "هیچ ارکیده ای برای خانم بلندیش نیست" را با کتابی به نام "موش نگهبان" که ادگار اصرار میکرد آن را بخواند تعویض کرد. ادگار میگفت که این کتاب را در یکی از سفرهایی که با خانواده به انگلستان داشتند گرفته و اینکه این تنها کتاب کاغذیای بود که میتوانست به او بدهد. سانکوفا نمیخواست که همچین جایزهی گرانبهایی را قبول کند. ولی ادگار خیلی اصرار کرد. او دوباره وارد جاده خاکی شد اما اینبار یک چادرشب آبی و سفید کاملاً نو که با بالاتنه و سربندش ست شده بود بر تن داشت که همه از پارچه ابریشمی نرم با خاصیت درمانی درست شده بودند. سرش را بالا گرفت و با اعتماد به نفسی به مانند یک پلنگ به راهش در دل شب ادامه داد. سانکوفا همیشه در تصوراتش خودش را مانند یک پرنسس مامپروسی تصور میکرد که در یک مسیر روشن و نورانی به سمت قلمرو دور افتاده و گم شدهاش حرکت میکند. او حدس میزد که اگر مادرش آنجا بود به روشی که او انتخاب کرده بود و با وجود همه این اتفاقات روی پای خودش ایستاده بود افتخار میکرد مشت هایش را گره کرد و زیر ل*ب گفت: _ دارم میرسم مامان. کمی ترس و اضطراب راجعبه حادثهای که چند شب پیش در جاده اتفاق افتاده بود به دورنش رخنه کرد ولی چند لحظه بعد خبری از آن احساس نبود. پیش به سوی آینده! اون اتفاق مال خیلی وقت پیشه. با شنیدن صدای پای پشت سرش ایستاد. چرخید و اطرافش را نگاه کرد. نگهبان در خانهای را دید که به تازگی از آن بیرون آمده بود. همان که به او مانند لکهای مدفوع روی لباس زیر یک بچه نگاه میکرد. گریه کنان گفت: _ آنییِن. سپس به انگلیسی تکرار کرد: _ جادوگر شیطانی. در حالی که گریه میکرد و ع×ر×ق میریخت نفسی گرفت و ادامه داد: _ کواکو آگیا. این اسم رو به یاد میاری؟ اسم داداش منو یادته؟ اصلاً فرزند شی*طان اسم کسایی که میکشه رو یادش میمونه؟ سانکوفا گفت: _ یادمه. سانکوفا اسم تمام کسانی را که به عنوان یک مهربانی گرفته بود میدانست. تعجب و خشم روی صورت مرد آشکار شد. یک چیز سیاه رنگ که در دستش بود را بالا آورد و بنگ همیشه در همچین مواقعی زمان برای سانکوفا آهسته میشد. دود سفید مهآلودی از دهانه تفنگ بیرون آمد. بعد نوبت گلولهی کوتاه، طلایی و دهانه دار بود که همراه با انبوهی از دود سفید از دهانه اسلحه خارج شود. همزمان که گلوله به طور پادساعتگرد به دور خودش میچرخید به سمت سانکوفا پیش میرفت. همینطور که سانکوفا این صحنهی آهسته را میدید، گرمایی اندرونش مانند یک قارچ گرد شکوفه میزد. اینجور وقتها واکنشش تقریباً غیر ارادی بود. از اعماق جایی در وجودش، یک قسمت بنیادین در روحش، قدرتی فرازمینی به او داده بود. آن قسمت از وجودش روی زمین بود، راه میرفت و خاک سرزمینی که هزاران سال است به اسم گانا شناخته میشود را لکه دار میکرد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
ترجمه
تایپ رمانهای در حال ترجمه
ترجمه رمان کنترل از راه دور (remote control) | Serino
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین