انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
سلام نویسندهی عزیز، یک نکتهی خیلی مهمی رو لازمه بدونی و اون هم اینه که در فرایند
رصد،
طراحی،
نقد،
ویراستاری،
کپیست،
و ... اگر ایرادی میبینی همون زمان به تیم مربوطه اطلاع بده. بعد از تایید شدن، هیچ تغییری در مرحلهی قبل داده نمیشه.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
ترجمه
تایپ رمانهای در حال ترجمه
ترجمه رمان کنترل از راه دور (remote control) | Serino
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Spiritous" data-source="post: 102236" data-attributes="member: 3608"><p>سانکوفا پیش خودش خندید و گفت:</p><p>_کریسمس همگی شما هم مبارک. زیاد اینجا نمیمونم. اومدم چیزی رو که مال خودمه بردارم. چیزی که سالهاست دنبالش میگشتم.</p><p>سنگهای مرمر کثیف کف راهرو، پاهایش را خنک میکرد. دیوارها پر از نقاشیهای روغنی از مناظر طبیعی دهاتهای اروپا بود که به سبک اروپایی تزیین شده بودند. سانکوفا تعجب میکرد که این افراد چقدر سختی کشیدهاند تا توانستهاند این نقاشیها را اینهمه راه به این شهر کوچک در حومه اکرا بیاورند. و همچنین برایش سوال بود که آیا اصلا ارزشش را داشته؟ نقاشیها واقعا زشت بودند. یک عکس بزرگ خانوادگی نیز بر روی دیوار آویزان بود، که در آن یک مرد قد بلند و چاق، یک زن چاق به همراه یک پسر چاق و دو دختر چاق بودند. خانوادهای شاد و سلامت به نام (بین_توز). اگر میخواست حدس بزند میگفت احتمالاً اهل آمریکا باشند.</p><p>در اتاق ناهارخوری از سانکوفا خواستند تا پشت میز بزرگی بنشیند که غذاهای رنگارنگی رویش چیده شده بود. حتی بیشتر از چیزی که او در یک هفته میخورد و این از جهاتی زشت و ناپسند بود. چه سورپرایزی؛ سانکوفا هیچوقت فکرش را نمیکرد که این خانواده اینهمه غذای محلی خورده باشند. چنار سرخ شده، کله پاچهی بز و فوفو، حتی کنکی، برنج و لوبیا، سوپ لوبیا و گوجه فرنگی، برنج ژولوف، مرغ سوخاری، سوپ آکرانتای(نوعی موش بزرگ) و گوشت بز هم داشتند. آنقدر غذا زیاد بود که سرش گیج میرفت. سانکوفا زیر ل*ب با خودش گفت:</p><p>_ وای خدای من.</p><p>مهماندار خانه یک زن جوان بود که وارد اتاق شد و در نزدیکی سانکوفا پشت سرش ایستاد و یک بشقاب خالی جلویش گذاشت. او لباس فرمی پوشیده بود که شبیه به لباس نگهبان در بود؛ یک پیراهن سفید و شلوار سرمه ای رنگ. آن زن گفت:</p><p>_ ببخشید شما... .</p><p>و به آرامی صدایش قطع شد. از چشمانش اشک میبارید. به چشمان سانکوفا خیره شد. سانکوفا نیز متقابلاً به او زل زده بود.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Spiritous, post: 102236, member: 3608"] سانکوفا پیش خودش خندید و گفت: _کریسمس همگی شما هم مبارک. زیاد اینجا نمیمونم. اومدم چیزی رو که مال خودمه بردارم. چیزی که سالهاست دنبالش میگشتم. سنگهای مرمر کثیف کف راهرو، پاهایش را خنک میکرد. دیوارها پر از نقاشیهای روغنی از مناظر طبیعی دهاتهای اروپا بود که به سبک اروپایی تزیین شده بودند. سانکوفا تعجب میکرد که این افراد چقدر سختی کشیدهاند تا توانستهاند این نقاشیها را اینهمه راه به این شهر کوچک در حومه اکرا بیاورند. و همچنین برایش سوال بود که آیا اصلا ارزشش را داشته؟ نقاشیها واقعا زشت بودند. یک عکس بزرگ خانوادگی نیز بر روی دیوار آویزان بود، که در آن یک مرد قد بلند و چاق، یک زن چاق به همراه یک پسر چاق و دو دختر چاق بودند. خانوادهای شاد و سلامت به نام (بین_توز). اگر میخواست حدس بزند میگفت احتمالاً اهل آمریکا باشند. در اتاق ناهارخوری از سانکوفا خواستند تا پشت میز بزرگی بنشیند که غذاهای رنگارنگی رویش چیده شده بود. حتی بیشتر از چیزی که او در یک هفته میخورد و این از جهاتی زشت و ناپسند بود. چه سورپرایزی؛ سانکوفا هیچوقت فکرش را نمیکرد که این خانواده اینهمه غذای محلی خورده باشند. چنار سرخ شده، کله پاچهی بز و فوفو، حتی کنکی، برنج و لوبیا، سوپ لوبیا و گوجه فرنگی، برنج ژولوف، مرغ سوخاری، سوپ آکرانتای(نوعی موش بزرگ) و گوشت بز هم داشتند. آنقدر غذا زیاد بود که سرش گیج میرفت. سانکوفا زیر ل*ب با خودش گفت: _ وای خدای من. مهماندار خانه یک زن جوان بود که وارد اتاق شد و در نزدیکی سانکوفا پشت سرش ایستاد و یک بشقاب خالی جلویش گذاشت. او لباس فرمی پوشیده بود که شبیه به لباس نگهبان در بود؛ یک پیراهن سفید و شلوار سرمه ای رنگ. آن زن گفت: _ ببخشید شما... . و به آرامی صدایش قطع شد. از چشمانش اشک میبارید. به چشمان سانکوفا خیره شد. سانکوفا نیز متقابلاً به او زل زده بود. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
ترجمه
تایپ رمانهای در حال ترجمه
ترجمه رمان کنترل از راه دور (remote control) | Serino
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین