انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
سلام نویسندهی عزیز، یک نکتهی خیلی مهمی رو لازمه بدونی و اون هم اینه که در فرایند
رصد،
طراحی،
نقد،
ویراستاری،
کپیست،
و ... اگر ایرادی میبینی همون زمان به تیم مربوطه اطلاع بده. بعد از تایید شدن، هیچ تغییری در مرحلهی قبل داده نمیشه.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
ترجمه
تایپ رمانهای در حال ترجمه
ترجمه رمان باغ اسرارآمیز(The Secret Garden)|مترجمAYSA_H
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="seon-ho" data-source="post: 76914" data-attributes="member: 154"><p>مری در گوشه واگن راه آهن نشسته بود و ساده و مضطرب به نظر می رسید. او چیزی برای خواندن یا نگاه کردن نداشت و دستان نازک دستکش سیاه خود را در دامانش جمع کرده بود. لباس مشکیاش او را زردتر از همیشه نشان میداد و موهای روشن و لنگیاش از زیر کلاه کرپی مشکیاش بیرون زده بود.</p><p></p><p>خانم مدلوک فکر کرد: «جوانی با ظاهری ضعیف تر که در عمرم ندیدم. (مارد یک کلمه یورکشایری است و به معنای خراب و کوچک است.) او هرگز کودکی را ندیده بود که بدون انجام کاری تا این حد بی حرکت بنشیند. و بالاخره از تماشای او خسته شد و با صدایی تند و سخت شروع به صحبت کرد.</p><p></p><p>او گفت: «فکر میکنم میتوانم درباره جایی که میروی به شما چیزی بگویم». "آیا چیزی در مورد عمویت می دانی؟"</p><p></p><p>مریم گفت: نه.</p><p></p><p>هرگز نشنیده ای که پدر و مادرت در مورد او صحبت کنند؟</p><p></p><p>مریم با اخم گفت: نه. اخم کرد زیرا به یاد آورد که پدر و مادرش هرگز در مورد چیز خاصی با او صحبت نکرده بودند. مطمئناً آنها هرگز چیزهایی را به او نگفته بودند.</p><p></p><p>خانم مدلوک زمزمه کرد: «هامف» و به چهره ی کوچک و عجیب و غریبش خیره شد. چند لحظه دیگر چیزی نگفت و دوباره شروع کرد.</p><p></p><p>"فکر می کنم ممکن است به شما چیزی گفته شود - برای آماده کردن شما. شما به یک مکان عجیب و غریب می روید."</p><p></p><p>مری اصلاً چیزی نگفت و خانم مدلاک از بیتفاوتی ظاهری او نسبتاً ناراحت به نظر میرسید، اما پس از یک نفس، ادامه داد.</p><p></p><p>"نه اما این که مکانی بزرگ و تاریک است، و آقای کریون در راه خود به آن افتخار می کند - و این نیز به اندازه کافی غم انگیز است. خانه ششصد سال قدمت دارد و در لبه ساحل است، و نزدیک به صد اتاق در آن وجود دارد، اگرچه اکثر آنها بسته و قفل شده اند. و عکس ها و مبلمان قدیمی و چیزهایی که برای سال ها آنجا بوده اند، و یک پارک بزرگ در اطراف آن و باغ ها و درختان با شاخه هایی که به سمت زمین می آیند وجود دارد. -بعضی از آنها." مکثی کرد و نفس دیگری کشید. او ناگهان پایان داد: "اما هیچ چیز دیگری وجود ندارد."</p><p></p><p>مری با وجود خودش شروع به گوش دادن کرده بود. همه چیز برخلاف هند به نظر می رسید و هر چیز جدیدی او را جذب می کرد. اما او قصد نداشت طوری به نظر برسد که انگار علاقه مند است. این یکی از راه های ناراحت کننده و ناخوشایند او بود. پس او ساکت نشست.</p><p></p><p>خانم مدلوک گفت: خب. "در موردش چی فکر می کنی؟"</p><p></p><p>او پاسخ داد: "هیچی." من در مورد چنین مکان هایی چیزی نمی دانم.</p><p></p><p>این باعث شد که خانم مدلوک بخندد.</p><p></p><p>"آه!" او گفت: "اما تو مثل یک پیرزن هستی. برایت مهم نیست؟"</p><p></p><p>مری گفت: "مهم نیست" مهم نیست.</p><p></p><p>خانم مدلوک گفت: "در آنجا به اندازه کافی حق با شماست." "اینطور نیست. نمیدانم به خاطر چه چیزی باید در نگه داری میشوید، مگر اینکه سادهترین راه باشد. او خودش را در مورد شما اذیت نمیکند، این مطمئن و مسلم است. او هرگز خودش را در مورد هیچ مشکلی نمیکند. یکی."</p><p></p><p>طوری جلوی خودش را گرفت که انگار به موقع چیزی را به خاطر آورده است.</p><p></p><p>او گفت: کمرش کج شده است. "این باعث اشتباه او شد. او یک مرد جوان ترش بود و تا زمانی که ازدواج کرد، هیچ سودی از همه پول و جایگاه بزرگ خود نداشت."</p><p></p><p>چشمان مری بهرغم اینکه به نظر میرسید اهمیتی نمیداد، به سمت او چرخید. او هرگز به ازدواج گوژپشت فکر نکرده بود و او کمی تعجب کرد. خانم مدلوک این را دید و از آنجایی که زنی پرحرف بود با علاقه بیشتری ادامه داد. به هر حال این یکی از راههای گذراندن زمان بود.</p><p></p><p>"او چیز شیرین و زیبایی بود و او باید در سراسر دنیا قدم می زد تا علفی را که می خواست برایش بیاورد. هیچ کس فکر نمی کرد با او ازدواج کند، اما او چنین کرد و مردم می گفتند که او به خاطر پولش با او ازدواج کرده است. اما او این کار را نکرد - او این کار را نکرد. "وقتی او مرد -"</p><p> مریم کمی ناخواسته پرید...</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="seon-ho, post: 76914, member: 154"] مری در گوشه واگن راه آهن نشسته بود و ساده و مضطرب به نظر می رسید. او چیزی برای خواندن یا نگاه کردن نداشت و دستان نازک دستکش سیاه خود را در دامانش جمع کرده بود. لباس مشکیاش او را زردتر از همیشه نشان میداد و موهای روشن و لنگیاش از زیر کلاه کرپی مشکیاش بیرون زده بود. خانم مدلوک فکر کرد: «جوانی با ظاهری ضعیف تر که در عمرم ندیدم. (مارد یک کلمه یورکشایری است و به معنای خراب و کوچک است.) او هرگز کودکی را ندیده بود که بدون انجام کاری تا این حد بی حرکت بنشیند. و بالاخره از تماشای او خسته شد و با صدایی تند و سخت شروع به صحبت کرد. او گفت: «فکر میکنم میتوانم درباره جایی که میروی به شما چیزی بگویم». "آیا چیزی در مورد عمویت می دانی؟" مریم گفت: نه. هرگز نشنیده ای که پدر و مادرت در مورد او صحبت کنند؟ مریم با اخم گفت: نه. اخم کرد زیرا به یاد آورد که پدر و مادرش هرگز در مورد چیز خاصی با او صحبت نکرده بودند. مطمئناً آنها هرگز چیزهایی را به او نگفته بودند. خانم مدلوک زمزمه کرد: «هامف» و به چهره ی کوچک و عجیب و غریبش خیره شد. چند لحظه دیگر چیزی نگفت و دوباره شروع کرد. "فکر می کنم ممکن است به شما چیزی گفته شود - برای آماده کردن شما. شما به یک مکان عجیب و غریب می روید." مری اصلاً چیزی نگفت و خانم مدلاک از بیتفاوتی ظاهری او نسبتاً ناراحت به نظر میرسید، اما پس از یک نفس، ادامه داد. "نه اما این که مکانی بزرگ و تاریک است، و آقای کریون در راه خود به آن افتخار می کند - و این نیز به اندازه کافی غم انگیز است. خانه ششصد سال قدمت دارد و در لبه ساحل است، و نزدیک به صد اتاق در آن وجود دارد، اگرچه اکثر آنها بسته و قفل شده اند. و عکس ها و مبلمان قدیمی و چیزهایی که برای سال ها آنجا بوده اند، و یک پارک بزرگ در اطراف آن و باغ ها و درختان با شاخه هایی که به سمت زمین می آیند وجود دارد. -بعضی از آنها." مکثی کرد و نفس دیگری کشید. او ناگهان پایان داد: "اما هیچ چیز دیگری وجود ندارد." مری با وجود خودش شروع به گوش دادن کرده بود. همه چیز برخلاف هند به نظر می رسید و هر چیز جدیدی او را جذب می کرد. اما او قصد نداشت طوری به نظر برسد که انگار علاقه مند است. این یکی از راه های ناراحت کننده و ناخوشایند او بود. پس او ساکت نشست. خانم مدلوک گفت: خب. "در موردش چی فکر می کنی؟" او پاسخ داد: "هیچی." من در مورد چنین مکان هایی چیزی نمی دانم. این باعث شد که خانم مدلوک بخندد. "آه!" او گفت: "اما تو مثل یک پیرزن هستی. برایت مهم نیست؟" مری گفت: "مهم نیست" مهم نیست. خانم مدلوک گفت: "در آنجا به اندازه کافی حق با شماست." "اینطور نیست. نمیدانم به خاطر چه چیزی باید در نگه داری میشوید، مگر اینکه سادهترین راه باشد. او خودش را در مورد شما اذیت نمیکند، این مطمئن و مسلم است. او هرگز خودش را در مورد هیچ مشکلی نمیکند. یکی." طوری جلوی خودش را گرفت که انگار به موقع چیزی را به خاطر آورده است. او گفت: کمرش کج شده است. "این باعث اشتباه او شد. او یک مرد جوان ترش بود و تا زمانی که ازدواج کرد، هیچ سودی از همه پول و جایگاه بزرگ خود نداشت." چشمان مری بهرغم اینکه به نظر میرسید اهمیتی نمیداد، به سمت او چرخید. او هرگز به ازدواج گوژپشت فکر نکرده بود و او کمی تعجب کرد. خانم مدلوک این را دید و از آنجایی که زنی پرحرف بود با علاقه بیشتری ادامه داد. به هر حال این یکی از راههای گذراندن زمان بود. "او چیز شیرین و زیبایی بود و او باید در سراسر دنیا قدم می زد تا علفی را که می خواست برایش بیاورد. هیچ کس فکر نمی کرد با او ازدواج کند، اما او چنین کرد و مردم می گفتند که او به خاطر پولش با او ازدواج کرده است. اما او این کار را نکرد - او این کار را نکرد. "وقتی او مرد -" مریم کمی ناخواسته پرید... [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
ترجمه
تایپ رمانهای در حال ترجمه
ترجمه رمان باغ اسرارآمیز(The Secret Garden)|مترجمAYSA_H
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین