انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
امور فرهنگی
ادبیات
متفرقه ادبیات
قصاید ملک الشعرای بهار
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="S O-O M" data-source="post: 26798" data-attributes="member: 36"><p>بس کن از این مکابره ای غوک ژاژخا</p><p></p><p>خامش، گرت هزار عروسیست، ور عزا</p><p></p><p>ای دیو زشتروی، رخ زشت را بشوی</p><p></p><p>ورنه در آب جوی مزن بیش دست و پا</p><p></p><p>آن غوک سبزپوش برآن برگ پیلگوش</p><p></p><p>جسته کمین خموش و دو دیده سوی سما</p><p></p><p>چون زاهدی عنود، به سجادهٔ کبود</p><p></p><p>برکرده از سجود، سر و روی با خدا</p><p></p><p>گر بگذرد ز پیشش، پروانهای ضعیف</p><p></p><p>بر وی کمین گشاید، آن زاهد دغا</p><p></p><p>بیرنج گیر و دار بیوباردش به قهر</p><p></p><p>چونان که آدمی را اوبارد اژدها</p><p></p><p>غوک کبود چهر، شده خیره بر سپهر</p><p></p><p>خواهد مگر ز مهر، فلک دوزدش قبا</p><p></p><p>«ای غوک جنگلوک چو پژمرده برگ کوک()»</p><p></p><p>«خواهی کهچون چگوک بپری سویهوا»</p><p></p><p>زادی ز مام خود، به یکی رودهٔ دراز</p><p></p><p>بک بچگان رده شده در آن درازنا</p><p></p><p>تا باغبان بجنبید، آن روده درگسست</p><p></p><p>شد خوزهٔ غدیر زکفلیزوان() ملا</p><p></p><p>زانروده برشدی سر وتن گرد و دم نحیف</p><p></p><p>چون کرمکان بکردی در برکه آشنا</p><p></p><p>چون یافتی کمالی آن پوست بفکنی</p><p></p><p>خردک همی برآید برتنت دست وپا</p><p></p><p>از برکه اندر آیی نرمک میان خوید</p><p></p><p>وزکوچکی ز خوید نداند کسی ترا</p><p></p><p>از آفتاب و باد نگهداردت گیاه</p><p></p><p>وزکرمکان خرد به پیش آیدت غذا</p><p></p><p>آموزگار، دهر و پرستارت آفتاب</p><p></p><p>استارگانت یار و شب و روزت اقربا</p><p></p><p>در هر زمین و آب که آنجا چراکنی</p><p></p><p>همرنگ آن زمین فتدت رنگ بر قبا</p><p></p><p>در خاک تیره، تیره و در خاک زرد، زرد</p><p></p><p>در جای سبزه سبز و به جای سیه سیا</p><p></p><p>این جادویی از آنت بیاموخت روزگار</p><p></p><p>کز شرّ دشمنان منافق شوی رها</p><p></p><p>دیری بنگذرد که جوان و کلان شوی</p><p></p><p>در جست و خیزآیی ودر نشو و در نما</p><p></p><p>همزادگانت بیشترین از میان روند</p><p></p><p>تو لیک چیرهآیی درکوشش بقا</p><p></p><p>گیرد فروغ، چشمت وگیرد نگار، جلد</p><p></p><p>گردد قوی رگ وپی وگردد فزون دها</p><p></p><p>زانپس مراد و بویهٔ جفت آیدت بلی</p><p></p><p>اشکم چوگشت سیر، دگرگون شود هوا</p><p></p><p>هر شب سرود نرم سرایی به یاد جفت</p><p></p><p>تا بشنوی ز سویی، آواز آشنا</p><p></p><p>چون مه شدی به حلقه غوکان درون شوی</p><p></p><p>شب چون درافکند به سرآن قیرگون ردا</p><p></p><p>ازگوشهای درآیی و رانی تحیتی</p><p></p><p>وز جمع مهتران شنوی بانگ مرحبا</p><p></p><p>لختی خموش مانی و بینی که بردمید</p><p></p><p>از هر طرف سری و ز هرسر یکی نوا</p><p></p><p>آن یک به خصم حاضرگوید: برو، برو</p><p></p><p>این یک به یار غایت گوید: بیا، بیا</p><p></p><p>شرم آیدت نخست چو بینی که آن گروه</p><p></p><p>یکباره کارشان تو بگایست و من بگا</p><p></p><p>زان پس حسد بری چو به بینی که غوک نر</p><p></p><p>بر غوک ماده جست و بپیچید و شد جدا</p><p></p><p>رفتار دوستان به تو باری اثرکند</p><p></p><p>آری مؤثر است محیط جهان به ما</p><p></p><p>تدبیرها کنی و به خود شکلها دهی</p><p></p><p>تاآیدت به چنگ یکی غوک خوش لقا</p><p></p><p>میبینمت که از همگان گوی بردهای</p><p></p><p>کایدون رسد به گوش، غریوت چو کرنا</p><p></p><p>چشمی فراخ داری و حلقی فراختر</p><p></p><p>رانی بسی ستبر و بری همچو متکا</p><p></p><p>چون دشمنی به بینی اندر طپی به آب</p><p></p><p>کرده بکش دو دست و روان کرده پایها</p><p></p><p>از تک چو بر سر آیی و سربرکنی ز آب</p><p></p><p>گیری به دست ساحل و پاها کنی رها</p><p></p><p>دست از پی گرفتن و پای از پی شدن</p><p></p><p>این خوی آدمیست تو چون کردی اقتدا؟</p><p></p><p>نی نی که اقتدا به تو کردست آدمی</p><p></p><p>کز تو گذشته است در ادوار ارتقا</p><p></p><p>در قعرآب حبس نفس می کنی، ولیک</p><p></p><p>گر دیر بر سر آیی، لاشک شوی فنا</p><p></p><p>از بام تا به شام، تو و همگنان تو</p><p></p><p>هستید م×س×ت عربده و کینه و مرا</p><p></p><p>من خسته در حظیرهٔ گرم اندرون بتاب</p><p></p><p>خوابم ز سر پریده از آن حرب و ماجرا</p><p></p><p>این خانه نیست مصر و من از قبطیان نیم</p><p></p><p>موسی دعا نکرد، چرا خاست این بلا؟</p><p></p><p>فرمود بوعلی که چو غوکان فزون شوند</p><p></p><p>بگریز از آنکه آید اندر پیش وبا</p><p></p><p>اکنون فزون شد ستید اندر سرای من</p><p></p><p>وز من ربود خواهید این باغ واین سرا</p><p></p><p>اندر حدیث، کشتن تو نارواست، لیک</p><p></p><p>یک ره بر آن سرم که کنم کار ناروا</p><p></p><p>آن برکه را تهی کنم از آب و افکنم</p><p></p><p>چندین هزار غوک لعین را به زبرپا</p><p></p><p>کاین برکه جایگاه فسادست و نام اوست</p><p></p><p>بنگاه فسق و جای زنا، مرکز شقا</p><p></p><p>دار فریب و خانه جور و سرای کفر</p><p></p><p>بنگاه جهل و حوزهٔ کذب و در ریا</p><p></p><p>در زندگیت هرگز دردی دوا نشد</p><p></p><p>لیکن ز کشتهٔ تو شود دردها دوا</p><p></p><p>آوخ که مرغ و بره اجازت نمیدهند</p><p></p><p>ورنه که گردنت شدی از گرد ران جدا</p><p></p><p>بیتی ز اوستاد لبیبی، بدین نمط</p><p></p><p>برخواندم و نبشت و بدان کرد اقتفا</p><p></p><p>آن بیت را من ایدون پیوند ساختم</p><p></p><p>دریابد آن که دارد در پارسی ذکا</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="S O-O M, post: 26798, member: 36"] بس کن از این مکابره ای غوک ژاژخا خامش، گرت هزار عروسیست، ور عزا ای دیو زشتروی، رخ زشت را بشوی ورنه در آب جوی مزن بیش دست و پا آن غوک سبزپوش برآن برگ پیلگوش جسته کمین خموش و دو دیده سوی سما چون زاهدی عنود، به سجادهٔ کبود برکرده از سجود، سر و روی با خدا گر بگذرد ز پیشش، پروانهای ضعیف بر وی کمین گشاید، آن زاهد دغا بیرنج گیر و دار بیوباردش به قهر چونان که آدمی را اوبارد اژدها غوک کبود چهر، شده خیره بر سپهر خواهد مگر ز مهر، فلک دوزدش قبا «ای غوک جنگلوک چو پژمرده برگ کوک()» «خواهی کهچون چگوک بپری سویهوا» زادی ز مام خود، به یکی رودهٔ دراز بک بچگان رده شده در آن درازنا تا باغبان بجنبید، آن روده درگسست شد خوزهٔ غدیر زکفلیزوان() ملا زانروده برشدی سر وتن گرد و دم نحیف چون کرمکان بکردی در برکه آشنا چون یافتی کمالی آن پوست بفکنی خردک همی برآید برتنت دست وپا از برکه اندر آیی نرمک میان خوید وزکوچکی ز خوید نداند کسی ترا از آفتاب و باد نگهداردت گیاه وزکرمکان خرد به پیش آیدت غذا آموزگار، دهر و پرستارت آفتاب استارگانت یار و شب و روزت اقربا در هر زمین و آب که آنجا چراکنی همرنگ آن زمین فتدت رنگ بر قبا در خاک تیره، تیره و در خاک زرد، زرد در جای سبزه سبز و به جای سیه سیا این جادویی از آنت بیاموخت روزگار کز شرّ دشمنان منافق شوی رها دیری بنگذرد که جوان و کلان شوی در جست و خیزآیی ودر نشو و در نما همزادگانت بیشترین از میان روند تو لیک چیرهآیی درکوشش بقا گیرد فروغ، چشمت وگیرد نگار، جلد گردد قوی رگ وپی وگردد فزون دها زانپس مراد و بویهٔ جفت آیدت بلی اشکم چوگشت سیر، دگرگون شود هوا هر شب سرود نرم سرایی به یاد جفت تا بشنوی ز سویی، آواز آشنا چون مه شدی به حلقه غوکان درون شوی شب چون درافکند به سرآن قیرگون ردا ازگوشهای درآیی و رانی تحیتی وز جمع مهتران شنوی بانگ مرحبا لختی خموش مانی و بینی که بردمید از هر طرف سری و ز هرسر یکی نوا آن یک به خصم حاضرگوید: برو، برو این یک به یار غایت گوید: بیا، بیا شرم آیدت نخست چو بینی که آن گروه یکباره کارشان تو بگایست و من بگا زان پس حسد بری چو به بینی که غوک نر بر غوک ماده جست و بپیچید و شد جدا رفتار دوستان به تو باری اثرکند آری مؤثر است محیط جهان به ما تدبیرها کنی و به خود شکلها دهی تاآیدت به چنگ یکی غوک خوش لقا میبینمت که از همگان گوی بردهای کایدون رسد به گوش، غریوت چو کرنا چشمی فراخ داری و حلقی فراختر رانی بسی ستبر و بری همچو متکا چون دشمنی به بینی اندر طپی به آب کرده بکش دو دست و روان کرده پایها از تک چو بر سر آیی و سربرکنی ز آب گیری به دست ساحل و پاها کنی رها دست از پی گرفتن و پای از پی شدن این خوی آدمیست تو چون کردی اقتدا؟ نی نی که اقتدا به تو کردست آدمی کز تو گذشته است در ادوار ارتقا در قعرآب حبس نفس می کنی، ولیک گر دیر بر سر آیی، لاشک شوی فنا از بام تا به شام، تو و همگنان تو هستید م×س×ت عربده و کینه و مرا من خسته در حظیرهٔ گرم اندرون بتاب خوابم ز سر پریده از آن حرب و ماجرا این خانه نیست مصر و من از قبطیان نیم موسی دعا نکرد، چرا خاست این بلا؟ فرمود بوعلی که چو غوکان فزون شوند بگریز از آنکه آید اندر پیش وبا اکنون فزون شد ستید اندر سرای من وز من ربود خواهید این باغ واین سرا اندر حدیث، کشتن تو نارواست، لیک یک ره بر آن سرم که کنم کار ناروا آن برکه را تهی کنم از آب و افکنم چندین هزار غوک لعین را به زبرپا کاین برکه جایگاه فسادست و نام اوست بنگاه فسق و جای زنا، مرکز شقا دار فریب و خانه جور و سرای کفر بنگاه جهل و حوزهٔ کذب و در ریا در زندگیت هرگز دردی دوا نشد لیکن ز کشتهٔ تو شود دردها دوا آوخ که مرغ و بره اجازت نمیدهند ورنه که گردنت شدی از گرد ران جدا بیتی ز اوستاد لبیبی، بدین نمط برخواندم و نبشت و بدان کرد اقتفا آن بیت را من ایدون پیوند ساختم دریابد آن که دارد در پارسی ذکا [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
امور فرهنگی
ادبیات
متفرقه ادبیات
قصاید ملک الشعرای بهار
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین