انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
امور فرهنگی
ادبیات
متفرقه ادبیات
قصاید سلمان ساوجی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="S O-O M" data-source="post: 45182" data-attributes="member: 36"><p>خواجه جمال الدین سلمان ابن خواجه علاءالدین محمد مشهور به سلمان ساوجی در دههٔ اول قرن هشتم هجری در ساوه متولد شد. وی ابتدا در خدمت خواجه غیاث الدین محمد و سلطان ابوسعید بهادر خان بوده و پس ازبر هم خوردن اساس سلطنت ایلخانان واقعی به خدمت امرای جلایر پیوست. دلشاد خاتون همسر شیخ حسن بزرگ نسبت به سلمان کمال توجه و محبت را داشت و تربیت فرزندش سلطان اویس را به او واگذار کرد. وی در اواخر عمر منزوی شد و به زادگاه خود بازگشت و در همانجا در سال ۷۷۸ هجری قمری دار فانی را وداع گفت. از وی علاوه بر دیوان قصاید و غزلیات و مقطعات، دو مثنوی به نام "جمشید و خورشید" و "فراقنامه" به جای مانده است.</p><p></p><p></p><p>همچنین بخوانید:</p><p><a href="https://romanik.ir/forums/threads/%D8%BA%D8%B2%D9%84%DB%8C%D8%A7%D8%AA-%D8%B3%D9%84%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B3%D8%A7%D9%88%D8%AC%DB%8C.4013/" target="_blank">غزلیات سلمان ساوجی</a></p><p><a href="https://romanik.ir/forums/threads/%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B9%DB%8C%D8%A7%D8%AA-%D8%B3%D9%84%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B3%D8%A7%D9%88%D8%AC%DB%8C.4393/" target="_blank">رباعیات سلمان ساوجی</a></p><p></p><p>در مدح سلطان اویس:</p><p></p><p>ای غبار موکبت چشم فلک را توتیا</p><p>خیر مقدم، مرحبا «اهلاً و سهلاً» مرحبا</p><p>رایت رایت، به پیروزی چو چتر آفتاب</p><p>سایه بر ربع ربیع انداخت از «بیت الشتا»</p><p>باز چتر سایه بر نسرین چرخ انداخته</p><p>فرخ و میمون شده، فی ظله بال هما</p><p>آفتابت در رکاب، و مشتری در کوکبه</p><p>آسمان زیر علم، ماه علم خورشید سا</p><p>با غبار نعل شبذیر تو میارزد کنون</p><p>خاک آذربایجان، مشگ ختن را خون بها</p><p>شهر تبریز از قدوم موکب سلطان اویس</p><p>چون مقام مکه از پیغمبر آمد با صفا</p><p>این بشارت در چمن هر دم که میآرد نسیم</p><p>مینهد اشجار سرها بر زمین، شکرانه را</p><p>مینهد بر خوان دولتخانه گل صد گونه برگ</p><p>میزند بر روی مهر آن رود بلبل صد نوا</p><p>ای ز فیض خاطرات آب سخن کوثر ذهاب!</p><p>وی ز ابر همتت باغ امل طوبی نما!</p><p>سایه لطف خدایی، تا جهان پاینده است</p><p>بر جهان پاینده باد این سایه لطف خدا!</p><p>ملک لطفت راست آن نعمت که در ایران زمین</p><p>عطف ذیل عاطفت میگستراند بر خطا</p><p>وصف لطفت در چمن میکرد ابر نوبهار</p><p>سوسن و گل را ع×ر×ق بر چهره افتاد از حیا</p><p>در افق مهر از نهیبت روی تابد، ور به کین</p><p>بازگردانی افق را نیز ننماید قفا</p><p>دور رای استوارت کافتابش نقطهایست</p><p>در کشید از استقامت، خط به خط استوا</p><p>غنچهای بودی به نسبت بر درخت همتت</p><p>گنبد نیلوفری گرداشتی رنگ و نما</p><p>رایت عزم شریفت دولتی بیانقلاب</p><p>سده قدر رفیعت سدره بیمنتها</p><p>در نهاد آب شمشیرت قضای مبرم است</p><p>بر سر شوم عدویت خواهد آمد این قضا</p><p>در شب هیجا سپاه فتح را تیغت دلیل</p><p>در ره تدبیر، پیر عقل را کلکت عصا</p><p>آفتاب از عکس شمشیر تو میگیرد فروغ</p><p>آسمان از بار احسان تو میگردد دو تا</p><p>در جهانداری، دو آیت داری از تیغ و قلم</p><p>کاسمان خواند همی آن را صبا، این را مسا</p><p>گردی از کهل سپاهت بر فلک رفت، آفتاب</p><p>کردش استقبال و گفت: ای روشنایی مرحبا!</p><p>ابر اگر آموزد از طبع تو رسم مردمی</p><p>در زمین دیگر نرویاند به جز مردم گیا</p><p>پیش چترت آن مقدم بر سمات اندر سمو</p><p>جبهه و اکلیل را بر ارض میساید، سما</p><p>اطلسی بر قد قدرت در ازل میدوختند</p><p>وصلهای افتاد از آن اطلس، فلک را شد قبا</p><p>صد ره ار با صخره صما کند امرت خطاب</p><p>جز «سمعنا و اطعنا» نشنود سمع از صدا</p><p>هر کجا تیغت همی گرید، همی خندد اجل</p><p>هر کجا کلکت همی نالد، همی نالد سخا</p><p>تا شبانگاه امل میگردد ایمن از زوال</p><p>گر به چترت میکند چون سایه خورشید التجا</p><p>طبع گیتی راست شد در عهد تو ز انسان که باز</p><p>نشنود صوت مخالف هیچکس زین چار تا</p><p>کاهی از ملکت نیارد برد خصمت، گرچه گشت</p><p>از نهیب تیغ مینایین، چو رنگ کهربا</p><p>دشمنت بیمار و شمشیرت طبیب حاذق است</p><p>بر سرش میآید و میسازدش در دم دوا</p><p>هر که رو بر در گهت بنماد کارش شد چو زر</p><p>خاک درگاهت مگر دارد خواص کیمیا</p><p>هرکه چون دل در درون دارد هوای حضرتت</p><p>در یسارست او همه وقتی و دارد صدر جا</p><p>هست مستغنی، بحمد الله، ز اعوان درگهت</p><p>گر به درگاهت نیاید شوربختی، گو: میا</p><p>تیره باد آن روز و سال و مه که دارد بر سپهر</p><p>چشمه خورشید چشم روشنایی از سها</p><p>خویش را بیگانه میدارد ز مدحت طبع من</p><p>زآنکه دریای زاخر نیست جای آشنا</p><p>چون ز تقدیر بیانت عاجز آمد طبع من</p><p>این غزل سر زد درون دل، در اثنای ثنا</p><p>در فراقت گرچه بگذشت آب چشم از سر مرا</p><p>بر زبان هرگز نراندم سرگذشت و ماجرا</p><p>شمع وارم، روزگار از جان شیرین دور کرد</p><p>باز دارد آنگه به دست دشمنم سر رشته را</p><p>تا مگر وصل تو یکدم وصله کارم شود</p><p>در فراقت پیرهن را ساختم در بر قبا</p><p>من به بویت کردهام با باد خو در همرهی</p><p>لاجرم بی باد یک دم بر نمیآید مرا</p><p>هست دایی بیدوا در جان من از عشق تو</p><p>بود و خواهد بود بر جان من این غم دائما</p><p>در میان چشم و دل گردی است دور از روی تو</p><p>خیز و بنشین در میان هر دو، بشنو ماجرا</p><p>خاصه این ساعت که دلها را صفایی حاصل است</p><p>از غبار موکب جمشید افریدون لقا</p><p>آن جهانگیری، جهانداری، جهان بخشی که هست</p><p>تیغ و کلک او جهان را مایه خوف و رجا</p><p>دولتت چون آفتاب و نور و کوه و سایهاند</p><p>آفتاب از نور و کوه از سایه چون گردد جدا</p><p>پادشاها هشت مه نزدیک شد تا کردهاست</p><p>دور از آن حضرت، بلای درد پایم مبتلا</p><p>درد پای ماست همچون ما، به غایت پایدار</p><p>در ثبات و پایداری درد آرد پای ما</p><p>نی که پایم پای بر جا تر ز درد آمد که درد</p><p>هر زمان میجنبد و پایم نمیجنبد ز جا</p><p>شرح این درد مفاصل را مفصل چون کنم؟</p><p>کی شود ممکن به شرح این قیام آنگه مرا</p><p>ضعف پایم کرد چون نرگس چنان کز عین ضعف</p><p>سرنگون بر پای میخیزم به یاری عصا</p><p>درد پایم کرد منع از خاک ب×و×س درگهت</p><p>خاک بر سر میکنم هر ساعتی از درد پا</p><p>اندرین مدت که بود از درد غم صباح من عشا</p><p>گفتهام حقا دعایت، در صباح و در مسا</p><p>مرکبی از روشنی نگذشت بر من تا که من</p><p>همره ایشان نکردم کاروانی از دعا</p><p>تا چو باد نوبهاری مژده گل میدهد</p><p>لاله میاندازد از شادی کله را بر هوا</p><p>هم هوا گردد چو چشم عاشقان گوهر فشان</p><p>هم زمین باشد چو صحن آسمان انجم نما</p><p>گل گشاید سفره پر برگ بهر عندلیب</p><p>صبح خیزان را زند بر سفره گلبانگ صلا</p><p>تاج نرگس را بیاراید به زر هر شب، سحاب</p><p>آتش گل را بر افروزد به دم هر دم صبا</p><p>روضه عمرت که هست آن ملکت باغ بهار</p><p>باد چون دارالبقا آسوده از باد فنا</p><p>عالم فرسوده از جور سپهر آسوده باد</p><p>جاودان در سایه این رایت گیتی گشا</p><p>باد ماه روزهات میمون و هر ساعت زنو</p><p>ابتدای دولتی کان را نباشد انتها</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="S O-O M, post: 45182, member: 36"] خواجه جمال الدین سلمان ابن خواجه علاءالدین محمد مشهور به سلمان ساوجی در دههٔ اول قرن هشتم هجری در ساوه متولد شد. وی ابتدا در خدمت خواجه غیاث الدین محمد و سلطان ابوسعید بهادر خان بوده و پس ازبر هم خوردن اساس سلطنت ایلخانان واقعی به خدمت امرای جلایر پیوست. دلشاد خاتون همسر شیخ حسن بزرگ نسبت به سلمان کمال توجه و محبت را داشت و تربیت فرزندش سلطان اویس را به او واگذار کرد. وی در اواخر عمر منزوی شد و به زادگاه خود بازگشت و در همانجا در سال ۷۷۸ هجری قمری دار فانی را وداع گفت. از وی علاوه بر دیوان قصاید و غزلیات و مقطعات، دو مثنوی به نام "جمشید و خورشید" و "فراقنامه" به جای مانده است. همچنین بخوانید: [URL='https://romanik.ir/forums/threads/%D8%BA%D8%B2%D9%84%DB%8C%D8%A7%D8%AA-%D8%B3%D9%84%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B3%D8%A7%D9%88%D8%AC%DB%8C.4013/']غزلیات سلمان ساوجی[/URL] [URL='https://romanik.ir/forums/threads/%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B9%DB%8C%D8%A7%D8%AA-%D8%B3%D9%84%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B3%D8%A7%D9%88%D8%AC%DB%8C.4393/']رباعیات سلمان ساوجی[/URL] در مدح سلطان اویس: ای غبار موکبت چشم فلک را توتیا خیر مقدم، مرحبا «اهلاً و سهلاً» مرحبا رایت رایت، به پیروزی چو چتر آفتاب سایه بر ربع ربیع انداخت از «بیت الشتا» باز چتر سایه بر نسرین چرخ انداخته فرخ و میمون شده، فی ظله بال هما آفتابت در رکاب، و مشتری در کوکبه آسمان زیر علم، ماه علم خورشید سا با غبار نعل شبذیر تو میارزد کنون خاک آذربایجان، مشگ ختن را خون بها شهر تبریز از قدوم موکب سلطان اویس چون مقام مکه از پیغمبر آمد با صفا این بشارت در چمن هر دم که میآرد نسیم مینهد اشجار سرها بر زمین، شکرانه را مینهد بر خوان دولتخانه گل صد گونه برگ میزند بر روی مهر آن رود بلبل صد نوا ای ز فیض خاطرات آب سخن کوثر ذهاب! وی ز ابر همتت باغ امل طوبی نما! سایه لطف خدایی، تا جهان پاینده است بر جهان پاینده باد این سایه لطف خدا! ملک لطفت راست آن نعمت که در ایران زمین عطف ذیل عاطفت میگستراند بر خطا وصف لطفت در چمن میکرد ابر نوبهار سوسن و گل را ع×ر×ق بر چهره افتاد از حیا در افق مهر از نهیبت روی تابد، ور به کین بازگردانی افق را نیز ننماید قفا دور رای استوارت کافتابش نقطهایست در کشید از استقامت، خط به خط استوا غنچهای بودی به نسبت بر درخت همتت گنبد نیلوفری گرداشتی رنگ و نما رایت عزم شریفت دولتی بیانقلاب سده قدر رفیعت سدره بیمنتها در نهاد آب شمشیرت قضای مبرم است بر سر شوم عدویت خواهد آمد این قضا در شب هیجا سپاه فتح را تیغت دلیل در ره تدبیر، پیر عقل را کلکت عصا آفتاب از عکس شمشیر تو میگیرد فروغ آسمان از بار احسان تو میگردد دو تا در جهانداری، دو آیت داری از تیغ و قلم کاسمان خواند همی آن را صبا، این را مسا گردی از کهل سپاهت بر فلک رفت، آفتاب کردش استقبال و گفت: ای روشنایی مرحبا! ابر اگر آموزد از طبع تو رسم مردمی در زمین دیگر نرویاند به جز مردم گیا پیش چترت آن مقدم بر سمات اندر سمو جبهه و اکلیل را بر ارض میساید، سما اطلسی بر قد قدرت در ازل میدوختند وصلهای افتاد از آن اطلس، فلک را شد قبا صد ره ار با صخره صما کند امرت خطاب جز «سمعنا و اطعنا» نشنود سمع از صدا هر کجا تیغت همی گرید، همی خندد اجل هر کجا کلکت همی نالد، همی نالد سخا تا شبانگاه امل میگردد ایمن از زوال گر به چترت میکند چون سایه خورشید التجا طبع گیتی راست شد در عهد تو ز انسان که باز نشنود صوت مخالف هیچکس زین چار تا کاهی از ملکت نیارد برد خصمت، گرچه گشت از نهیب تیغ مینایین، چو رنگ کهربا دشمنت بیمار و شمشیرت طبیب حاذق است بر سرش میآید و میسازدش در دم دوا هر که رو بر در گهت بنماد کارش شد چو زر خاک درگاهت مگر دارد خواص کیمیا هرکه چون دل در درون دارد هوای حضرتت در یسارست او همه وقتی و دارد صدر جا هست مستغنی، بحمد الله، ز اعوان درگهت گر به درگاهت نیاید شوربختی، گو: میا تیره باد آن روز و سال و مه که دارد بر سپهر چشمه خورشید چشم روشنایی از سها خویش را بیگانه میدارد ز مدحت طبع من زآنکه دریای زاخر نیست جای آشنا چون ز تقدیر بیانت عاجز آمد طبع من این غزل سر زد درون دل، در اثنای ثنا در فراقت گرچه بگذشت آب چشم از سر مرا بر زبان هرگز نراندم سرگذشت و ماجرا شمع وارم، روزگار از جان شیرین دور کرد باز دارد آنگه به دست دشمنم سر رشته را تا مگر وصل تو یکدم وصله کارم شود در فراقت پیرهن را ساختم در بر قبا من به بویت کردهام با باد خو در همرهی لاجرم بی باد یک دم بر نمیآید مرا هست دایی بیدوا در جان من از عشق تو بود و خواهد بود بر جان من این غم دائما در میان چشم و دل گردی است دور از روی تو خیز و بنشین در میان هر دو، بشنو ماجرا خاصه این ساعت که دلها را صفایی حاصل است از غبار موکب جمشید افریدون لقا آن جهانگیری، جهانداری، جهان بخشی که هست تیغ و کلک او جهان را مایه خوف و رجا دولتت چون آفتاب و نور و کوه و سایهاند آفتاب از نور و کوه از سایه چون گردد جدا پادشاها هشت مه نزدیک شد تا کردهاست دور از آن حضرت، بلای درد پایم مبتلا درد پای ماست همچون ما، به غایت پایدار در ثبات و پایداری درد آرد پای ما نی که پایم پای بر جا تر ز درد آمد که درد هر زمان میجنبد و پایم نمیجنبد ز جا شرح این درد مفاصل را مفصل چون کنم؟ کی شود ممکن به شرح این قیام آنگه مرا ضعف پایم کرد چون نرگس چنان کز عین ضعف سرنگون بر پای میخیزم به یاری عصا درد پایم کرد منع از خاک ب×و×س درگهت خاک بر سر میکنم هر ساعتی از درد پا اندرین مدت که بود از درد غم صباح من عشا گفتهام حقا دعایت، در صباح و در مسا مرکبی از روشنی نگذشت بر من تا که من همره ایشان نکردم کاروانی از دعا تا چو باد نوبهاری مژده گل میدهد لاله میاندازد از شادی کله را بر هوا هم هوا گردد چو چشم عاشقان گوهر فشان هم زمین باشد چو صحن آسمان انجم نما گل گشاید سفره پر برگ بهر عندلیب صبح خیزان را زند بر سفره گلبانگ صلا تاج نرگس را بیاراید به زر هر شب، سحاب آتش گل را بر افروزد به دم هر دم صبا روضه عمرت که هست آن ملکت باغ بهار باد چون دارالبقا آسوده از باد فنا عالم فرسوده از جور سپهر آسوده باد جاودان در سایه این رایت گیتی گشا باد ماه روزهات میمون و هر ساعت زنو ابتدای دولتی کان را نباشد انتها [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
امور فرهنگی
ادبیات
متفرقه ادبیات
قصاید سلمان ساوجی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین