انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
فن فیکشن
فن فیکشن زخم کاری| ملیکا ملازاده
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="خانوم ماه" data-source="post: 123352" data-attributes="member: 5604"><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مالک که با حرفهای سمیرا به این نتیجه رسیده بود که ریزآبادی سالها اون رو زیر پاش له کرده و ازش سواستفاده کرده تصمیم گرفت خودی نشون بده پس توی جلسه ای که به بهترین شکل اداره کرد وقتی نوبت به دادن شماره کارت رسید، بجای شماره کارت مربوط به شرکت شماره کار خودش رو داد. خیلی حالش بد بود. مالک آدمی زیادطلب، باهوش اما ترسویی بود که نمیتونست هم کاری رو انجام بده وهم نترس. انقدر ترسیده بود که وقتی ناخواسته پرده رو توی دستش چنگ زد پرده کنده شد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مالک فکر میکرد مثل همیشه ریزآبادی چنین موفقیت بزرگی رو با هدیهای کوچیک تموم کنه اما وقتی که ریزآبادی مدیریت شرکت در کیش رو که قسمت خودش بود به اون و منصوره واگذار کرد جا خورد. احساس گناه توام با ترس وجودش رو گرفت. وقتی ریزآبادی پرسید: </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">_ پول رو کی میریزن؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">گفت: </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">_ فردا میریزن. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">اما این فردا قرار نبود بیاد. ریزآبادی گفت: </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">_ باید سور بدی. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">_ در خدمتم! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">امیدوار بود حاج عمو نخواد به خونهش بیاد چون قبل از مرگ حاج خانم چندباری هم رو دیده بودن اما بعد از فوت واقعا مالک جرات نداشت سمیرا رو با ریزآبادی رو در رو کنه. هرچند که در این سالها سمیرا وفاداری خودش رو ثابت کرده بود اما میدونست که زن قدرتطلبی هست و امکانش هست سمت ریزآبادی بره اما وقتی که حاج عمو گفت: </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">_ امشب همه میایم ویلاتون. با سمیرا هم هماهنگ کردم. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">اونجا مالک احساس کرد غرورش شکست. چیز دیگه ای هم توی جلسه عذابش داد که اون توهین ناصر به پدر مالک بود. وقتی به پارکینگ اومد اول به سمیرا زنگ زد و خبر رو داد. سمیرا بدون پنهان کاری اعتراف کرد که حاج عمو قبل از اون بهش گفته. مالک پرسید: </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">_ همیشه زنگ میزنه یا همین یکبار زنگ زد؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">وقتی برای جواب نمیمونه که صدای ناصر سوار بر ماشین گرونش اومد: </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">_ بابات فکرش هم میکرد یک روز پسرش سوار ماشین چهارچرخ بشه؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مالک نگاهش کرد. اون هم یک مرد بود نه یک برده. تا جایی تحمل داشت. دهن باز کرد و چند جمله در دفاع از پدرش گفت و در آخر اضاف کرد: </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">_ لیاقت آدمها باهم فرق داره. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">این حرف باعث عصبانیت ناصر شد و پیاده شد و به سمت مالک اومد. مالک واقعا ترسید. در همون حال دایی ناصر و شریک پیر ریزآبادی که تازه به پارکینگ اومده بودند به سمتشون دویدن و ناصر مجبور شد کاری نکنه و رفت و مالک تهدید دایی رو هم گوش داد. به ویلا که رسید حالش بد بود و سمیرا نگرانش شد. مالک رفت تا توی وان یخ برای آرامش اعصاب بره و وقتی اومد خدمتکارشون شربت زعفرونی که به دستور سمیرا آماده کرده بود رو براش برد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">_ چت شده؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">این سوال سمیرا بود. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">_ منصوره قرار بیاد؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">_ برای این اینطور شدی؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مالک کلافه این نظریه رو رد میکنه و بالاخره مجبور میشه کاری که کرده رو به سمیرا لو بده. اول توی دل سمیرا چراغ روشم میشه. حالا زمان انتقام رسیده اما با حرف مالک که... </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">_ بنظرت بگم اشتباه شده و پول رو پس بدم باور میکنند؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">آره باور میکردن ولی... مالک چطور میتونست همچین کاری کنه؟ پس اهداف و آرزوهاشون چی؟ سمیرا دیگه طاقت نیاورد. لیوان رو از دست مالک گرفت و در حالی که کتکش میزد میگفت: </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">_ تو این کار رو نمیکنی، تو این کار رو نمیکنی. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">بعد از یکم کتک که حالت نهی بیشتر تا تنبیه داشت چندتا سیلی حسابی زد و بعد از گفتن فحشی ترکش کرد. </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">_ احمق! </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">همه چیز طبق برنامه پیش رفت</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">دلبریهای سمیرا</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">تریاک به حاج عمو</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">رفتن به ویلایی که میخواستن</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">حتی بعضی جاها شانس هم همراشون بود</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">مثلا اینکه همون شب بین ناصر و حاج عمو دعوا میشه</span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">قبل از رفتن همه به اتاقهاشون، بعد از قرار استخر فردا، حاج عمو آروم به سمیرا میگه: </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">_ منتظرت بمونم یا چی؟ </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">سمیرا بدون اینکه نگاهش کنه میگه: </span></p><p><span style="font-family: 'Parastoo'">_ میام. </span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="خانوم ماه, post: 123352, member: 5604"] [FONT=Parastoo]مالک که با حرفهای سمیرا به این نتیجه رسیده بود که ریزآبادی سالها اون رو زیر پاش له کرده و ازش سواستفاده کرده تصمیم گرفت خودی نشون بده پس توی جلسه ای که به بهترین شکل اداره کرد وقتی نوبت به دادن شماره کارت رسید، بجای شماره کارت مربوط به شرکت شماره کار خودش رو داد. خیلی حالش بد بود. مالک آدمی زیادطلب، باهوش اما ترسویی بود که نمیتونست هم کاری رو انجام بده وهم نترس. انقدر ترسیده بود که وقتی ناخواسته پرده رو توی دستش چنگ زد پرده کنده شد. مالک فکر میکرد مثل همیشه ریزآبادی چنین موفقیت بزرگی رو با هدیهای کوچیک تموم کنه اما وقتی که ریزآبادی مدیریت شرکت در کیش رو که قسمت خودش بود به اون و منصوره واگذار کرد جا خورد. احساس گناه توام با ترس وجودش رو گرفت. وقتی ریزآبادی پرسید: _ پول رو کی میریزن؟ گفت: _ فردا میریزن. اما این فردا قرار نبود بیاد. ریزآبادی گفت: _ باید سور بدی. _ در خدمتم! امیدوار بود حاج عمو نخواد به خونهش بیاد چون قبل از مرگ حاج خانم چندباری هم رو دیده بودن اما بعد از فوت واقعا مالک جرات نداشت سمیرا رو با ریزآبادی رو در رو کنه. هرچند که در این سالها سمیرا وفاداری خودش رو ثابت کرده بود اما میدونست که زن قدرتطلبی هست و امکانش هست سمت ریزآبادی بره اما وقتی که حاج عمو گفت: _ امشب همه میایم ویلاتون. با سمیرا هم هماهنگ کردم. اونجا مالک احساس کرد غرورش شکست. چیز دیگه ای هم توی جلسه عذابش داد که اون توهین ناصر به پدر مالک بود. وقتی به پارکینگ اومد اول به سمیرا زنگ زد و خبر رو داد. سمیرا بدون پنهان کاری اعتراف کرد که حاج عمو قبل از اون بهش گفته. مالک پرسید: _ همیشه زنگ میزنه یا همین یکبار زنگ زد؟ وقتی برای جواب نمیمونه که صدای ناصر سوار بر ماشین گرونش اومد: _ بابات فکرش هم میکرد یک روز پسرش سوار ماشین چهارچرخ بشه؟ مالک نگاهش کرد. اون هم یک مرد بود نه یک برده. تا جایی تحمل داشت. دهن باز کرد و چند جمله در دفاع از پدرش گفت و در آخر اضاف کرد: _ لیاقت آدمها باهم فرق داره. این حرف باعث عصبانیت ناصر شد و پیاده شد و به سمت مالک اومد. مالک واقعا ترسید. در همون حال دایی ناصر و شریک پیر ریزآبادی که تازه به پارکینگ اومده بودند به سمتشون دویدن و ناصر مجبور شد کاری نکنه و رفت و مالک تهدید دایی رو هم گوش داد. به ویلا که رسید حالش بد بود و سمیرا نگرانش شد. مالک رفت تا توی وان یخ برای آرامش اعصاب بره و وقتی اومد خدمتکارشون شربت زعفرونی که به دستور سمیرا آماده کرده بود رو براش برد. _ چت شده؟ این سوال سمیرا بود. _ منصوره قرار بیاد؟ _ برای این اینطور شدی؟ مالک کلافه این نظریه رو رد میکنه و بالاخره مجبور میشه کاری که کرده رو به سمیرا لو بده. اول توی دل سمیرا چراغ روشم میشه. حالا زمان انتقام رسیده اما با حرف مالک که... _ بنظرت بگم اشتباه شده و پول رو پس بدم باور میکنند؟ آره باور میکردن ولی... مالک چطور میتونست همچین کاری کنه؟ پس اهداف و آرزوهاشون چی؟ سمیرا دیگه طاقت نیاورد. لیوان رو از دست مالک گرفت و در حالی که کتکش میزد میگفت: _ تو این کار رو نمیکنی، تو این کار رو نمیکنی. بعد از یکم کتک که حالت نهی بیشتر تا تنبیه داشت چندتا سیلی حسابی زد و بعد از گفتن فحشی ترکش کرد. _ احمق! *** همه چیز طبق برنامه پیش رفت دلبریهای سمیرا تریاک به حاج عمو رفتن به ویلایی که میخواستن حتی بعضی جاها شانس هم همراشون بود مثلا اینکه همون شب بین ناصر و حاج عمو دعوا میشه قبل از رفتن همه به اتاقهاشون، بعد از قرار استخر فردا، حاج عمو آروم به سمیرا میگه: _ منتظرت بمونم یا چی؟ سمیرا بدون اینکه نگاهش کنه میگه: _ میام. [/FONT] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
فن فیکشن
فن فیکشن زخم کاری| ملیکا ملازاده
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین