انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
فن فیکشن
فن فیکشن زخم کاری| ملیکا ملازاده
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="خانوم ماه" data-source="post: 123208" data-attributes="member: 5604"><p>***دو سال بعد***</p><p>صدای بچهها از توی هال میاومد. مالک کتاب رو کنار گذاشت و بیرون رفت. هانیه پتو کوچیک خودش رو روی زمین پهن کرده بود و با بچههای همسایه در حال بازی بود. صداش رو میشنید:</p><p>- پارو بزن، پارو بزن الان به ما میلسن، الان میلسن.</p><p>یکم بعد با صدای بلند گفت:</p><p>- وای رسیدن، الان کشتیمون رو غرق میکنند، بپرید توی آب.</p><p>مالک لبخندی زد و رفت توی آشپزخونه تا از ذرت بو داده امروز بخوره. در باز شد و صدای بلند سمیرا اومد:</p><p>- کتابم رسید.</p><p>بچهها هورا بلندی کشیدن. کتاب سمیرا چاپ شده بود. از آشپزخونه بیرون رفت و گفت:</p><p>- مبارکه عشقم!</p><p>کتابش رو روی میز گذاشت.</p><p>- ممنون آقا!</p><p>مالک کتاب رو برداشت و روی جلدش رو نگاه کرد.</p><p>- چند جلد؟</p><p>- دو هزار، صدتا به من دادن.</p><p>ظرف ذرت رو روی زمین گذاشت. بچهها بازی رو ول کردن و نشستن. سمیرا رفت لباس عوض کرد و اومد نشست.</p><p>- تازهست؟</p><p>- آره، داغ- داغ.</p><p>با لذت شروع به خوردن کرد. بچهها هم مشغول شدن. حالا هر دو دانشجوی دکتری بودن. سمیرا ساعت رو کوک کرد و رفت استراحت کنه. من هم مشغول مطالعه شد تا اینکه زنگ خونه رو زدن و بعد صدای غر- غر فاطمه دختر همسایه اومد.</p><p>- نمیرم، نمیرم.</p><p>بلند شد و از آیفون بیرون رو نگاه کرد. آقا سجاد همسایهشون بود. آیفون رو زد و گفت:</p><p>- بیا بالا.</p><p>در اتاق خواب رو بست که سمیرا دیده نشه. صدای یاالله اومد و سجاد وارد شد.</p><p>- سلام حاجی!</p><p>با خنده بهش دست داد. فاطمه شروع به بپر بپر کرد.</p><p>- نریم، نریم، نریم.</p><p>سجاد با خنده بلندش کرد. فاطمه یک سال از هانیه بزرگتر بود.</p><p>- برای چی نریم؟</p><p>- دارم بازی میکنم.</p><p>هانیه و دوستش هم اومدن و شروع به التماس کردن. سجاد نگاهی به هر سهشون انداخت و گفت:</p><p>- دلت برای مامانی تنگ نمیشه؟</p><p>- تنگ میشه، خوب یکم دیگه بمونیم بعد بریم.</p><p>- نه خوشگلم کار دارم، برو لباسهات رو بپوش و بیا.</p><p>فاطمه دیگه مخالفت نکرد و رفت. سجاد به مالک نگاه کرد.</p><p>- چه خبر؟ خانمت خوبه؟</p><p>- آره ممنون!</p><p>در حالی که چایی ساز رو روشن میکرد اشاره کرد بشین. پشت صندلی میز ناهار خوری نشست.</p><p>- درسها چطورِ؟ چند روز هفته باید کرج برین؟</p><p>- خوبه، دو روز در هفته. اون موقع هانیه رو پیش پرستار میذاشتم. خدا رو شکر کلاسهامون رو باهم برداشتیم. شما چیکار میکنی؟ همسرت خوبن؟</p><p>- اون هم خوبه، این ترم دانشگاهش تموم میشه.</p><p>همون موقع فاطمه با کیف کوچولوش و کلاهش اومد.</p><p>- من آمادهم اما نریم.</p><p>سجاد بغلش کرد.</p><p>- یک روز دیگه هانیه میاد خونهمون.</p><p>بعد بلند شد. مالک گفت:</p><p>- بودی حالا.</p><p>- کار دارم.</p><p>خداحافظی کرد و رفت. پسر همسایهشون همبازی دیگه هانیه، به هانیه گفت:</p><p>- من هم برم بازی تموم شد.</p><p>هانیه چیزی نگفت و اون هم رفت. بعد از رفتنش به من نگاه کرد.</p><p>- همه من لو گذاشتن رفتن.</p><p>گوشه چشمهای مالک از خنده چین خورد. بغلش کرد.</p><p>- فدات بشم بابا من که هستم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="خانوم ماه, post: 123208, member: 5604"] ***دو سال بعد*** صدای بچهها از توی هال میاومد. مالک کتاب رو کنار گذاشت و بیرون رفت. هانیه پتو کوچیک خودش رو روی زمین پهن کرده بود و با بچههای همسایه در حال بازی بود. صداش رو میشنید: - پارو بزن، پارو بزن الان به ما میلسن، الان میلسن. یکم بعد با صدای بلند گفت: - وای رسیدن، الان کشتیمون رو غرق میکنند، بپرید توی آب. مالک لبخندی زد و رفت توی آشپزخونه تا از ذرت بو داده امروز بخوره. در باز شد و صدای بلند سمیرا اومد: - کتابم رسید. بچهها هورا بلندی کشیدن. کتاب سمیرا چاپ شده بود. از آشپزخونه بیرون رفت و گفت: - مبارکه عشقم! کتابش رو روی میز گذاشت. - ممنون آقا! مالک کتاب رو برداشت و روی جلدش رو نگاه کرد. - چند جلد؟ - دو هزار، صدتا به من دادن. ظرف ذرت رو روی زمین گذاشت. بچهها بازی رو ول کردن و نشستن. سمیرا رفت لباس عوض کرد و اومد نشست. - تازهست؟ - آره، داغ- داغ. با لذت شروع به خوردن کرد. بچهها هم مشغول شدن. حالا هر دو دانشجوی دکتری بودن. سمیرا ساعت رو کوک کرد و رفت استراحت کنه. من هم مشغول مطالعه شد تا اینکه زنگ خونه رو زدن و بعد صدای غر- غر فاطمه دختر همسایه اومد. - نمیرم، نمیرم. بلند شد و از آیفون بیرون رو نگاه کرد. آقا سجاد همسایهشون بود. آیفون رو زد و گفت: - بیا بالا. در اتاق خواب رو بست که سمیرا دیده نشه. صدای یاالله اومد و سجاد وارد شد. - سلام حاجی! با خنده بهش دست داد. فاطمه شروع به بپر بپر کرد. - نریم، نریم، نریم. سجاد با خنده بلندش کرد. فاطمه یک سال از هانیه بزرگتر بود. - برای چی نریم؟ - دارم بازی میکنم. هانیه و دوستش هم اومدن و شروع به التماس کردن. سجاد نگاهی به هر سهشون انداخت و گفت: - دلت برای مامانی تنگ نمیشه؟ - تنگ میشه، خوب یکم دیگه بمونیم بعد بریم. - نه خوشگلم کار دارم، برو لباسهات رو بپوش و بیا. فاطمه دیگه مخالفت نکرد و رفت. سجاد به مالک نگاه کرد. - چه خبر؟ خانمت خوبه؟ - آره ممنون! در حالی که چایی ساز رو روشن میکرد اشاره کرد بشین. پشت صندلی میز ناهار خوری نشست. - درسها چطورِ؟ چند روز هفته باید کرج برین؟ - خوبه، دو روز در هفته. اون موقع هانیه رو پیش پرستار میذاشتم. خدا رو شکر کلاسهامون رو باهم برداشتیم. شما چیکار میکنی؟ همسرت خوبن؟ - اون هم خوبه، این ترم دانشگاهش تموم میشه. همون موقع فاطمه با کیف کوچولوش و کلاهش اومد. - من آمادهم اما نریم. سجاد بغلش کرد. - یک روز دیگه هانیه میاد خونهمون. بعد بلند شد. مالک گفت: - بودی حالا. - کار دارم. خداحافظی کرد و رفت. پسر همسایهشون همبازی دیگه هانیه، به هانیه گفت: - من هم برم بازی تموم شد. هانیه چیزی نگفت و اون هم رفت. بعد از رفتنش به من نگاه کرد. - همه من لو گذاشتن رفتن. گوشه چشمهای مالک از خنده چین خورد. بغلش کرد. - فدات بشم بابا من که هستم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
فن فیکشن
فن فیکشن زخم کاری| ملیکا ملازاده
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین