انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
فن فیکشن
فن فیکشن زخم کاری| ملیکا ملازاده
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="خانوم ماه" data-source="post: 123051" data-attributes="member: 5604"><p>** دو سال بعد**</p><p>برای تولد بچههای سعید رفتن. سمیرا کلافه گفت:</p><p>_ آخه خرج چهارتا پسر رو چطور میخوای بدی؟</p><p>سعید در حالی که سرخوش از به دنیا اومدن فرزندانش بود جواب داد:</p><p>_ خدا بزرگه!</p><p>بعد به میثم سه ساله گفت:</p><p>_ دوست داری چهارتا دوست داشته باشی؟</p><p>میثم با لبخند سرش رو تکون داد یعنی آره. سمیرا گفت:</p><p>_ بیخود قول الکی به بچه نده. این بچههای تو حداقل چهار سال دیگه به سنی میرسن که بتونند با این بچه بازی کنند.</p><p>_ بازم خوبه که.</p><p> چند دقیقه بعد دکتر بیرون اومد.</p><p>_ تبریک میگم بچههاتون سالم و سلامت هستن.</p><p>چند ساعت طول کشید که همسرش بحال بیاد و همه بتونند.</p><p>آرمان، آرتان، آرتا، آرمین</p><p>رو ببینند. عطش دیدن بچه ها که تموم شد به خونه برگشتن. ست جدید مبلشون رو جابجا کردن.</p><p>_ کم کم باید از این خونه هم جایی بهتر بریم.</p><p>_ من تازه جایگاهم توی شرکت بیشتر شده بذار یکم بگذره. بعدش هم بهتر پول هامون رو ذخیره کنیم تا بتونیم یک سهم کمی از شرکت رو بگیریم.</p><p>از اون طرف منصوره به خانوادش زنگ زد و اعتراض کرد:</p><p>_ چرا من نمیتونم برگردم ایران؟ مگه قرار نبود یک مدت اینجا بمونم بعد برگردم؟ چرا من باید توی این تبعید اجباری بمونم؟ سه سال گذشته دیگه میخوام برگردم؟</p><p>پدرش گفت:</p><p>_ بهت اطلاع میدم.</p><p>در سمتی دیگه ناصر و مهناز با دخترشون مائده مشغول بودن. ناصر چیزی رو توی دنیا به اندازه مائده دوست نداشت. دختر عزیز دورنه پدربزرگ و مادربزرگش هم شده بود. مهناز سمت ناصر رفت.</p><p>_ ناصر، عزیزم!</p><p>ناصر بیاحساس نگاهش کرد.</p><p>_ چیه؟</p><p>_ بهتر نیست یک مسافرت کوتاه بریم؟ دلم پوسید توی این خونه.</p><p>ناصر بچه رو بدستش داد.</p><p>_ دلت نپوسید حوصلهت سر رفت. بگیر بچهت رو بزرگ کن یکم حوصله ت سرجاش بیاد.</p><p>و از پلهها بالا رفت. مهناز آهی کشید. وجود بچه هیچ تاثیر مثبتی توی رابطهشون نداشت. از اون طرف سمیرا با یک دوبار رفتن به شرکت و ترس ریزآبادی از اینکه حاج خانم بفهمه دوباره مجبورش کرد پول ماهانه ای که بهش میداد و بعد از عروسی قطع کرده بود رو بهش بده.</p><p>_ آخه من که حقوق مالک رو بالا بردم!</p><p>سمیرا در حالی که آرایش غلیظی داشت و آدامس باد میکرد گفت:</p><p>_ اون خرج من رو نمیده.</p><p>ریزآبادی کلافه طول اتاق رو قدم زد.</p><p>_ مالک میدونه چند روزه میای شرکت من؟</p><p>_ نهایت بدونه، طلاقم که نمیتونه بده؛ یعنی تو نمیذاری. نکنه میذاری؟</p><p>ریزآبادی کلافه شد.</p><p>_ باشه، باشه، باشه برو و دیگه اینجا پیدات نشه.</p><p>سمیرا پوزخند زد.</p><p>_ یک روز که خیلی دور نبود برای دیدنم له له میزدی.</p><p>و بلند شد و بیرون رفت. واقعا که سمیرا جز زیبایی منحصر به فردش هزار خصوصیت خوب دیگه هم داشت. توی خانه داری کسی به گرد پاش نمیرسید و نسبت به هم دوره ای های خودش تحصیلات بالایی داشت. زبان فرانسوی رو خیلی قوی میدونست و اهل مطالعه بود و شعرهای زیادی هم بلد بود. توی اطلاعات تاریخی هیچکسی به گرد پاش هم نمیرسید. همچنین از خطی نیکو و بیانی فصیح و قدرت ادراک فراوان هم بهرهمند بود و در مسائل سیاسی و مسائل مربوط به اقتصاد آگاهی کامل داشت.</p><p>حالا در آمد خانوادگی شون بیشتر شده بود و میتونستن روی پسانداز برنامه ریزی کنند. مالک وقتی فهمید سمیرا چیکار کرده بهم ریخت و هرچی هم سمیرا توضیح داد که بخاطر آینده، شون این کار رو کرده فایده نداشت. باهاش قهر کرد. سمیرا واقعا اذیت بود. بیشتر بخاطر اینکه قبول داشت که اشتباه کرده و جز اون بخاطر اینکه توی این سه سال زندگی مشترک به مالک عادت کرده بود و نمیتونست قهرش رو تحمل کنه. براش عجیب بود که مالک رو دوست داره.</p><p>بالاخره بعد از چند روز با دعوت مالک به رفتن به پیست سوارکاری، ورزشی که براشون تجملاتی به حساب میاومد به این فاصله پایان داد. و اونجا سمیرا اعتراف کرد:</p><p>_ دیگه این کار رو با من نکن، برام سخته.</p><p>مالک همینطور که اسب اجارهای مشکی رنگش رو دور میداد گفت:</p><p>_ چرا، چون دوستم داری؟</p><p>سمیرا برای اولین بار توی زندگی مشترکشون سرش رو بالا گرفت و گفت:</p><p>_ آره، چون دوستت دارم.</p><p>مالک اول متعجب بهش خیره شد و بعد یک حسی ته قلبش به نطفه زد که باعث یک آینده عجیب اما وابسته بهم شد. بعد از اسب سواری توی کافه برنامه یک مسافرت رو چیدن. همون روزها میثم رو ختنه کردن و بعد توی مراسم ختنه سوران مهناز و مائده به نمایندگی کل خانواده شرکت کردن. سمیرا مائده رو از بغل مهناز گرفت و بوسید و گفت:</p><p>_ خیلی خوش اومدی عزیزم!</p><p>_ شرمنده ناصر کار داشت...</p><p>سمیرا که فهمید بهانهست خندید و گفت:</p><p>_ راحت باش.</p><p>بعد هر دو کنار هم نشستن. جشن توی رستوران بود و بقیه هم مشغول بودن. مهناز گفت:</p><p>_ زندگی بر وفق مراد هست؟</p><p>_ آره، خوبه، آرامش بخشه! مهمتر اینکه مالک جای پیشرفت داره، آدم باعرضهایه! تو چی؟</p><p>آهی کشید.</p><p>_ چی بگم؟ به سختی میگذره. همش با فکر اینکه ان شالله فردا بهتر از امروزِ، مثل خودت بخوام بگم بدترش اینکه ناصر اصلا جای پیشرفت نداره.</p><p>_ بجاش پول باباش رو داره.</p><p>مهناز زیر لب نالید:</p><p>_ چه فایده!</p><p>هر دو در سکوت به آینده پیش رو فکر کردن.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="خانوم ماه, post: 123051, member: 5604"] ** دو سال بعد** برای تولد بچههای سعید رفتن. سمیرا کلافه گفت: _ آخه خرج چهارتا پسر رو چطور میخوای بدی؟ سعید در حالی که سرخوش از به دنیا اومدن فرزندانش بود جواب داد: _ خدا بزرگه! بعد به میثم سه ساله گفت: _ دوست داری چهارتا دوست داشته باشی؟ میثم با لبخند سرش رو تکون داد یعنی آره. سمیرا گفت: _ بیخود قول الکی به بچه نده. این بچههای تو حداقل چهار سال دیگه به سنی میرسن که بتونند با این بچه بازی کنند. _ بازم خوبه که. چند دقیقه بعد دکتر بیرون اومد. _ تبریک میگم بچههاتون سالم و سلامت هستن. چند ساعت طول کشید که همسرش بحال بیاد و همه بتونند. آرمان، آرتان، آرتا، آرمین رو ببینند. عطش دیدن بچه ها که تموم شد به خونه برگشتن. ست جدید مبلشون رو جابجا کردن. _ کم کم باید از این خونه هم جایی بهتر بریم. _ من تازه جایگاهم توی شرکت بیشتر شده بذار یکم بگذره. بعدش هم بهتر پول هامون رو ذخیره کنیم تا بتونیم یک سهم کمی از شرکت رو بگیریم. از اون طرف منصوره به خانوادش زنگ زد و اعتراض کرد: _ چرا من نمیتونم برگردم ایران؟ مگه قرار نبود یک مدت اینجا بمونم بعد برگردم؟ چرا من باید توی این تبعید اجباری بمونم؟ سه سال گذشته دیگه میخوام برگردم؟ پدرش گفت: _ بهت اطلاع میدم. در سمتی دیگه ناصر و مهناز با دخترشون مائده مشغول بودن. ناصر چیزی رو توی دنیا به اندازه مائده دوست نداشت. دختر عزیز دورنه پدربزرگ و مادربزرگش هم شده بود. مهناز سمت ناصر رفت. _ ناصر، عزیزم! ناصر بیاحساس نگاهش کرد. _ چیه؟ _ بهتر نیست یک مسافرت کوتاه بریم؟ دلم پوسید توی این خونه. ناصر بچه رو بدستش داد. _ دلت نپوسید حوصلهت سر رفت. بگیر بچهت رو بزرگ کن یکم حوصله ت سرجاش بیاد. و از پلهها بالا رفت. مهناز آهی کشید. وجود بچه هیچ تاثیر مثبتی توی رابطهشون نداشت. از اون طرف سمیرا با یک دوبار رفتن به شرکت و ترس ریزآبادی از اینکه حاج خانم بفهمه دوباره مجبورش کرد پول ماهانه ای که بهش میداد و بعد از عروسی قطع کرده بود رو بهش بده. _ آخه من که حقوق مالک رو بالا بردم! سمیرا در حالی که آرایش غلیظی داشت و آدامس باد میکرد گفت: _ اون خرج من رو نمیده. ریزآبادی کلافه طول اتاق رو قدم زد. _ مالک میدونه چند روزه میای شرکت من؟ _ نهایت بدونه، طلاقم که نمیتونه بده؛ یعنی تو نمیذاری. نکنه میذاری؟ ریزآبادی کلافه شد. _ باشه، باشه، باشه برو و دیگه اینجا پیدات نشه. سمیرا پوزخند زد. _ یک روز که خیلی دور نبود برای دیدنم له له میزدی. و بلند شد و بیرون رفت. واقعا که سمیرا جز زیبایی منحصر به فردش هزار خصوصیت خوب دیگه هم داشت. توی خانه داری کسی به گرد پاش نمیرسید و نسبت به هم دوره ای های خودش تحصیلات بالایی داشت. زبان فرانسوی رو خیلی قوی میدونست و اهل مطالعه بود و شعرهای زیادی هم بلد بود. توی اطلاعات تاریخی هیچکسی به گرد پاش هم نمیرسید. همچنین از خطی نیکو و بیانی فصیح و قدرت ادراک فراوان هم بهرهمند بود و در مسائل سیاسی و مسائل مربوط به اقتصاد آگاهی کامل داشت. حالا در آمد خانوادگی شون بیشتر شده بود و میتونستن روی پسانداز برنامه ریزی کنند. مالک وقتی فهمید سمیرا چیکار کرده بهم ریخت و هرچی هم سمیرا توضیح داد که بخاطر آینده، شون این کار رو کرده فایده نداشت. باهاش قهر کرد. سمیرا واقعا اذیت بود. بیشتر بخاطر اینکه قبول داشت که اشتباه کرده و جز اون بخاطر اینکه توی این سه سال زندگی مشترک به مالک عادت کرده بود و نمیتونست قهرش رو تحمل کنه. براش عجیب بود که مالک رو دوست داره. بالاخره بعد از چند روز با دعوت مالک به رفتن به پیست سوارکاری، ورزشی که براشون تجملاتی به حساب میاومد به این فاصله پایان داد. و اونجا سمیرا اعتراف کرد: _ دیگه این کار رو با من نکن، برام سخته. مالک همینطور که اسب اجارهای مشکی رنگش رو دور میداد گفت: _ چرا، چون دوستم داری؟ سمیرا برای اولین بار توی زندگی مشترکشون سرش رو بالا گرفت و گفت: _ آره، چون دوستت دارم. مالک اول متعجب بهش خیره شد و بعد یک حسی ته قلبش به نطفه زد که باعث یک آینده عجیب اما وابسته بهم شد. بعد از اسب سواری توی کافه برنامه یک مسافرت رو چیدن. همون روزها میثم رو ختنه کردن و بعد توی مراسم ختنه سوران مهناز و مائده به نمایندگی کل خانواده شرکت کردن. سمیرا مائده رو از بغل مهناز گرفت و بوسید و گفت: _ خیلی خوش اومدی عزیزم! _ شرمنده ناصر کار داشت... سمیرا که فهمید بهانهست خندید و گفت: _ راحت باش. بعد هر دو کنار هم نشستن. جشن توی رستوران بود و بقیه هم مشغول بودن. مهناز گفت: _ زندگی بر وفق مراد هست؟ _ آره، خوبه، آرامش بخشه! مهمتر اینکه مالک جای پیشرفت داره، آدم باعرضهایه! تو چی؟ آهی کشید. _ چی بگم؟ به سختی میگذره. همش با فکر اینکه ان شالله فردا بهتر از امروزِ، مثل خودت بخوام بگم بدترش اینکه ناصر اصلا جای پیشرفت نداره. _ بجاش پول باباش رو داره. مهناز زیر لب نالید: _ چه فایده! هر دو در سکوت به آینده پیش رو فکر کردن. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
فن فیکشن
فن فیکشن زخم کاری| ملیکا ملازاده
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین