انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
بازدیدهای مهمان دارای محدودیت میباشند.
تعداد محدودی بازدید از انجمن برای شما باقی مانده است
5 بازدید باقیماندهی مهمان
برای حذف این محدودیت، اکنون ثبتنام کنید
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
فن فیکشن
فن فیکشن زخم کاری| ملیکا ملازاده
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="خانوم ماه" data-source="post: 121564" data-attributes="member: 5604"><p>***فلش بک به گذشته***</p><p></p><p>سمیرا به در کوبید.</p><p>_ واستا.</p><p>راننده که از این حرکت یکدفعه ای سمیرا تعجب کرده بود سریع ماشین رو کناری نگه داشت. چند ساعتی بیشتر از عقد صوریشون نگذشته بود و قرار شد راننده مالک و سمیرا روی خونه سمیه بذاره و خودش ماشین رو بیاره. سمیرا پیاده شد و توی جوب بالا آورد. مالک هم پیاده شد و به سمتش رفت.</p><p>_ خوبی؟</p><p>سمیرا همینطور بالا می آورد. مالک سریع به سمت ماشین برگشت و شیشه آب رو برداشت. وقتی دوباره کنار سمیرا قرار گرفت حالت تهوعش بند اومده بود.</p><p>_ بیا صورتت رو تمیز کن.</p><p>کمکش کرد تا صورتش رو تمیز کنه و بعد گفت:</p><p>_ چرا اینطور شدی؟</p><p>سمیرا که با کمک مالک داشت بلند میشد گفت:</p><p>_ از بچگی همینطوری بودم. فشار زیادی که روی اعصابم میاومد اینطور بهم میریختم.</p><p>_ الان میریم خونه تون استراحت می کنی.</p><p>دوباره سوار شدن و به خونه شون رسیدن. سمیه پسرش رو به خونه خانواده زنش فرستاده بود و خودش به استقبال دامادش اومد و گونه مالک رو محکم بوسید.</p><p>_ خوش اومدی پسرم!</p><p>به اتاقشون راهنمایی شون کرد. اتاق رو تمیز و مرتب کرده بود و بادبدک های قرمز و مشکی هم از شقف آویزون کرده بود. مالک و سمیرا هر دو خندیدن. سمیرا برای اینکه خیال مادرش راحت بشه کار جالبی کرده گفت:</p><p>_ خیلی قشنگ شده مامان ممنون!</p><p>سمیه هم با سرخوشی بیرون رفت. مالک با دیدن اتاق گیج شد. یعنی از الان باید با سمیرا توی یک اتاق می خوابید؟ سمیرا که حالش خوب نبود بدون توجه به مالک به سمت کمد قدیمی اتاقش رفت و شروع به تغویض لباس کرد. با کت و شلوار سفید و تاپ هفت رنگ برای عقد اومده بود. اول شالش رو در آورد که موهای شلاقیش روی کمرش ریختن. بعد کتش رو در آورد و بازوهای براقش نمایان شدن. البته مالک اصلا جذب نشد چون خیلی وقت ها سمیرا رو با تیپ های بدتر از این هم دیده بود.</p><p>اما وقتی... مالک روش رو گرفت و سمیرا تیشرت و شلوار راحتی پوشید و گفت:</p><p>_ مامان برای توهم زیر پوش گذاشته.</p><p>_ لباس آورده بودم.</p><p>سمیرا شونه ای بالا انداخت و چیزی نگفت. مالک رفت و زیر پوش رو برداشت. کت و شلوارش رو صاف روی صندلی گذاشت تا برای بله برون فردا تمیز بمونه و وقتی مطمئن شد سمیرا خوابیده پیراهنش رو هم با زیر پوش عوض کرد. زیر شلوارش مثل همیشه شلوار خونه پوشیده بود. به سمت تشک هایی که کنار هم انداخته بودن رفت. تشک خودش رو یکم از سمیرا دور کرد و دراز کشید. سمیرا رنگ پریده و آروم خوابیده بود. اما مالک تا خود صبح خوابش نبرد.</p><p>صبح که چشم باز کرد دید مالک در حالی که دوتا دست هاش رو پشت سرش قلاب کرده به سقف زل زده و رد اشک روی گونه ش خشک شده.</p><p>_ تو بیدار بودی؟</p><p>مالک بدون اینکه نگاهش کنه سر تکون داد یعنی آره. سمیرا به ساعت نگاه کرد.</p><p>_ چهار ساعت دیگه تا بله برون وقت داریم.</p><p>_ ظهر میگیرید؟</p><p>ساعت شیش صبح بود.</p><p>_ تا ظهر. زود باش بریم صبحانه بخوریم.</p><p>خودش بلند شد و مشغول شونه کردن موهاش شد. مالک پرسید:</p><p>_ همین لباسم خوبه؟</p><p>_ آره، خوبه.</p><p>مالک هم موهاش رو شونه کرد و در حالی که واقعا علاقه به بیرون اومدن از اون اتاق رو نداشت پشت سر سمیرا بیرون رفت. سمیه خونه نبود. قرار بود مراسم رو توی خونه یکی از همسایه ها بگیرن پس سمیه اونجا بود. سمیرا به سمت آشپزخونه کوچیک رفت تا صبحانه حاضر کنه که صداش اومد:</p><p>_ او، چه مادر زنت دوستت داره!</p><p>مالک هم به اون سمت رفت و دید که سفره کوچیکی کف آشپزخونه پهنه اما پر از لوازم صبحانه شده. سمیرا دلسوزانه متوجه شد مادرش برای خرید این لوازم خوراکی خیلی به خرج افتاده. هر دو نشستن. مالک خیلی اشتها نداشت اما دلش نیومد با دست نخورده گذاشتن اون سفره دل سمیه رو بشکنه. بعد از صبحانه دوشی گرفت و آماده شدن.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="خانوم ماه, post: 121564, member: 5604"] ***فلش بک به گذشته*** سمیرا به در کوبید. _ واستا. راننده که از این حرکت یکدفعه ای سمیرا تعجب کرده بود سریع ماشین رو کناری نگه داشت. چند ساعتی بیشتر از عقد صوریشون نگذشته بود و قرار شد راننده مالک و سمیرا روی خونه سمیه بذاره و خودش ماشین رو بیاره. سمیرا پیاده شد و توی جوب بالا آورد. مالک هم پیاده شد و به سمتش رفت. _ خوبی؟ سمیرا همینطور بالا می آورد. مالک سریع به سمت ماشین برگشت و شیشه آب رو برداشت. وقتی دوباره کنار سمیرا قرار گرفت حالت تهوعش بند اومده بود. _ بیا صورتت رو تمیز کن. کمکش کرد تا صورتش رو تمیز کنه و بعد گفت: _ چرا اینطور شدی؟ سمیرا که با کمک مالک داشت بلند میشد گفت: _ از بچگی همینطوری بودم. فشار زیادی که روی اعصابم میاومد اینطور بهم میریختم. _ الان میریم خونه تون استراحت می کنی. دوباره سوار شدن و به خونه شون رسیدن. سمیه پسرش رو به خونه خانواده زنش فرستاده بود و خودش به استقبال دامادش اومد و گونه مالک رو محکم بوسید. _ خوش اومدی پسرم! به اتاقشون راهنمایی شون کرد. اتاق رو تمیز و مرتب کرده بود و بادبدک های قرمز و مشکی هم از شقف آویزون کرده بود. مالک و سمیرا هر دو خندیدن. سمیرا برای اینکه خیال مادرش راحت بشه کار جالبی کرده گفت: _ خیلی قشنگ شده مامان ممنون! سمیه هم با سرخوشی بیرون رفت. مالک با دیدن اتاق گیج شد. یعنی از الان باید با سمیرا توی یک اتاق می خوابید؟ سمیرا که حالش خوب نبود بدون توجه به مالک به سمت کمد قدیمی اتاقش رفت و شروع به تغویض لباس کرد. با کت و شلوار سفید و تاپ هفت رنگ برای عقد اومده بود. اول شالش رو در آورد که موهای شلاقیش روی کمرش ریختن. بعد کتش رو در آورد و بازوهای براقش نمایان شدن. البته مالک اصلا جذب نشد چون خیلی وقت ها سمیرا رو با تیپ های بدتر از این هم دیده بود. اما وقتی... مالک روش رو گرفت و سمیرا تیشرت و شلوار راحتی پوشید و گفت: _ مامان برای توهم زیر پوش گذاشته. _ لباس آورده بودم. سمیرا شونه ای بالا انداخت و چیزی نگفت. مالک رفت و زیر پوش رو برداشت. کت و شلوارش رو صاف روی صندلی گذاشت تا برای بله برون فردا تمیز بمونه و وقتی مطمئن شد سمیرا خوابیده پیراهنش رو هم با زیر پوش عوض کرد. زیر شلوارش مثل همیشه شلوار خونه پوشیده بود. به سمت تشک هایی که کنار هم انداخته بودن رفت. تشک خودش رو یکم از سمیرا دور کرد و دراز کشید. سمیرا رنگ پریده و آروم خوابیده بود. اما مالک تا خود صبح خوابش نبرد. صبح که چشم باز کرد دید مالک در حالی که دوتا دست هاش رو پشت سرش قلاب کرده به سقف زل زده و رد اشک روی گونه ش خشک شده. _ تو بیدار بودی؟ مالک بدون اینکه نگاهش کنه سر تکون داد یعنی آره. سمیرا به ساعت نگاه کرد. _ چهار ساعت دیگه تا بله برون وقت داریم. _ ظهر میگیرید؟ ساعت شیش صبح بود. _ تا ظهر. زود باش بریم صبحانه بخوریم. خودش بلند شد و مشغول شونه کردن موهاش شد. مالک پرسید: _ همین لباسم خوبه؟ _ آره، خوبه. مالک هم موهاش رو شونه کرد و در حالی که واقعا علاقه به بیرون اومدن از اون اتاق رو نداشت پشت سر سمیرا بیرون رفت. سمیه خونه نبود. قرار بود مراسم رو توی خونه یکی از همسایه ها بگیرن پس سمیه اونجا بود. سمیرا به سمت آشپزخونه کوچیک رفت تا صبحانه حاضر کنه که صداش اومد: _ او، چه مادر زنت دوستت داره! مالک هم به اون سمت رفت و دید که سفره کوچیکی کف آشپزخونه پهنه اما پر از لوازم صبحانه شده. سمیرا دلسوزانه متوجه شد مادرش برای خرید این لوازم خوراکی خیلی به خرج افتاده. هر دو نشستن. مالک خیلی اشتها نداشت اما دلش نیومد با دست نخورده گذاشتن اون سفره دل سمیه رو بشکنه. بعد از صبحانه دوشی گرفت و آماده شدن. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
فن فیکشن
فن فیکشن زخم کاری| ملیکا ملازاده
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین