انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
بازدیدهای مهمان دارای محدودیت میباشند.
تعداد محدودی بازدید از انجمن برای شما باقی مانده است
1 بازدید باقیماندهی مهمان
برای حذف این محدودیت، اکنون ثبتنام کنید
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
فن فیکشن
فن فیکشن زخم کاری| ملیکا ملازاده
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="خانوم ماه" data-source="post: 121178" data-attributes="member: 5604"><p>_ همین که فهمیدی خیلیِ.</p><p>سمیرا جوابی نداد.</p><p>_ اون پسره که میخواست بیاد خواستگاریت چی شد؟</p><p>_ میاد.</p><p>برادر کنجکاو بود.</p><p>_ دقیق بگو کیه، چیکارست.</p><p>_ توی یک شرکت باهم کار میکردیم، الان من دورم تموم شده اما اون دائمیه. یک خونه سه اتاقه داره و حقوق خوب.</p><p>چشمهای سعید برق زد.</p><p>_ فکر نمی کردم مرد خونه دار پیدا کنی.</p><p>سمیرا جواب نداد.</p><p>_ چطور پسری هست حالا؟</p><p>_ مظلوم و آروم.</p><p>برادرش پوزخند زد.</p><p>_ حیف اون که قرار دست تو بیفته.</p><p>اینبار سمیرا آروم خندید. سعید هم خندید. سمیرا زیر چشمی نگاهش کرد اینبار هر دو باهم خندیدن. سمیرا سرش رو روی پاش گذاشت و نفس عمیقی کشید و ته مونده خندش رو بیرون داد. برادر که خیلی ذوق برای این ازدواج داشت گفت:</p><p>_ کی میاد خاستگاریت؟</p><p>_ میگم آخر هفته بیاد.</p><p>سعید هل شد.</p><p>_ امروز شنبهست!</p><p>سمیرا نگاهی به برادرش کرد و گفت:</p><p>_ میگم فردا شب بیاد.</p><p>_ حالا شدی خواهر خوب.</p><p>بعد گونه خواهرش رو بوسید و رفت. مادر سمیرا که منتظر خبر بود با ذوق به سمت پسرش رفت. تا فردا شب خونه سه دور تمیز شد. هرچند که هال کوچیک و لوازم قدیمی خونه زیبایی رو ازش گرفته بود. یاسمن خانم با مظلومیت به پسرش گفت:</p><p>_ ما از کجا بیاریم پول جهاز و مراسمها رو بدیم.</p><p>سعید مادرش رو بغل کرد.</p><p>_ الهی قربونت بشم! سمیرا خودش پول خوبی آورده، جز اون من قسمت زیادی از پولی که برامون میفرستاد رو براش کنار میذاشتم. بقیهش رو هم با وام و کار درست میکنیم. بذار دخترت سر و سامون بگیره من نمیذارم سرافکنده بشه.</p><p>_ فدات بشم پسرم!</p><p>و بغض رو قورت داد. از اون طرف مالک کلافه حاضر شد و منتظر حاج خانم و ناصر که قرار بود مراسم خواستگاریش رو اونها مدیریت کنند موند. به دستور خود حاج خانم تنها کت و شلوارش که مشکی رنگ بود رو پوشیده بود و پیراهن بادمجون رنگی با جلیقه مشکی و کروات سفید. صدای بوق ماشین که اومد بیرون رفت. ناصر پیاده شد و سویچ رو به سمت مالک پرت کرد.</p><p>_ بشین.</p><p>خودش عقب نشست. حاج خانم هم که عقب بود. مالک نشست و سلام کرد. حاج خانم جواب داد و گفت:</p><p>_ آدرس رو که میدونی، حرکت کن.</p><p>حال خود حاج خانم هم خوب نبود. براش دیدن دوباره سمیرا سخت بود. همون قدر که دیدار مالک برای ناصر سخت بود. مالک در حالی که حال خوبی نداشت حرکت کرد. خیلی خسته بود! خیلی دلشکسته بود! به خودش لعنت میفرستاد که را زندگی نداشت که به این شکل بتونه خواستگاری دختر مورد علاقهش بره. از طرفی دوست نداشت زنی مثل سمیرا رو بگیره. هه! بگیره؟ خودش هم باور کرده بود الان برای خواستگاری داره میره؟ اون زنش بود. ز... ن... ش!</p><p>به محله که رسیدن همه با دیدن ماشین بیرون پریدن. بچههایی که توی کوچهها بازی میکردن دنبال ماشین راه افتادن. از ماشین که پیاده شدن ناصر شیرینی و دست گل رو برداشت و مالک به یکی از پسر بچهها گفت که مراقب ماشین باشه بعد بهش پول میده. ناصر شیرینی و گل رو توی سینه مالک کوبوند. نگاههای خیره همه روی اونها بود تا ببینند توی کدوم خونه میره. وقتی زنگ در خونه سمیرا رو زدن. صدای همهمه بالا رفت. دختر عصبی سمیه حالا که از خارج اومده بود همچین خواستگاری پیدا کرده بود.</p><p>سعید در رو وا کرد و با چشمانی مشتاق به داخل دعوتشون کرد اما ماشین رو ندید. مالک به خونه معمولیشون نگاه کرد و توی دلش گفت: پس مول خودم هست.</p><p>وارد که شدن سمیه با مانتوی بلند و روسری به سر به استقبالشون اومد. حاج خانم با مهربونی دست داد. هرچند که توی دلش از دیدن این شباهت بین مادر و دختر کلافه شد. حاج خانم و ناصر کنار هم روی زمین نشستن و به پشتی تکیه دادن. مالک وقتی که دید سمیه جلوی در نشسته سریع بلند شد و با اصرار جای خودش رو به سمیه داد و حسابی به دلش نشست. از تیپ مالک معلوم بود که دامادِ. سمیرا توی آشپزخونه کوچیک خونه بود و منتظر خبر پدر. سعید گفت:</p><p>_ خیلی خوش اومدید! قدم رنجه فرمودید!</p><p>حاج خانم لبخند زد. سمیه پرسید:</p><p>_ ببخشید شما مادر آقا مالک هستید؟</p><p>_ خیر، آقا مالک مثل پسر من هستن، از اقوام همسرم هستن اما برای من فرقی با ناصر ندارن.</p><p>ناصر خیلی سعی کرد واکنش تمسخر آمیزی نشون نده.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="خانوم ماه, post: 121178, member: 5604"] _ همین که فهمیدی خیلیِ. سمیرا جوابی نداد. _ اون پسره که میخواست بیاد خواستگاریت چی شد؟ _ میاد. برادر کنجکاو بود. _ دقیق بگو کیه، چیکارست. _ توی یک شرکت باهم کار میکردیم، الان من دورم تموم شده اما اون دائمیه. یک خونه سه اتاقه داره و حقوق خوب. چشمهای سعید برق زد. _ فکر نمی کردم مرد خونه دار پیدا کنی. سمیرا جواب نداد. _ چطور پسری هست حالا؟ _ مظلوم و آروم. برادرش پوزخند زد. _ حیف اون که قرار دست تو بیفته. اینبار سمیرا آروم خندید. سعید هم خندید. سمیرا زیر چشمی نگاهش کرد اینبار هر دو باهم خندیدن. سمیرا سرش رو روی پاش گذاشت و نفس عمیقی کشید و ته مونده خندش رو بیرون داد. برادر که خیلی ذوق برای این ازدواج داشت گفت: _ کی میاد خاستگاریت؟ _ میگم آخر هفته بیاد. سعید هل شد. _ امروز شنبهست! سمیرا نگاهی به برادرش کرد و گفت: _ میگم فردا شب بیاد. _ حالا شدی خواهر خوب. بعد گونه خواهرش رو بوسید و رفت. مادر سمیرا که منتظر خبر بود با ذوق به سمت پسرش رفت. تا فردا شب خونه سه دور تمیز شد. هرچند که هال کوچیک و لوازم قدیمی خونه زیبایی رو ازش گرفته بود. یاسمن خانم با مظلومیت به پسرش گفت: _ ما از کجا بیاریم پول جهاز و مراسمها رو بدیم. سعید مادرش رو بغل کرد. _ الهی قربونت بشم! سمیرا خودش پول خوبی آورده، جز اون من قسمت زیادی از پولی که برامون میفرستاد رو براش کنار میذاشتم. بقیهش رو هم با وام و کار درست میکنیم. بذار دخترت سر و سامون بگیره من نمیذارم سرافکنده بشه. _ فدات بشم پسرم! و بغض رو قورت داد. از اون طرف مالک کلافه حاضر شد و منتظر حاج خانم و ناصر که قرار بود مراسم خواستگاریش رو اونها مدیریت کنند موند. به دستور خود حاج خانم تنها کت و شلوارش که مشکی رنگ بود رو پوشیده بود و پیراهن بادمجون رنگی با جلیقه مشکی و کروات سفید. صدای بوق ماشین که اومد بیرون رفت. ناصر پیاده شد و سویچ رو به سمت مالک پرت کرد. _ بشین. خودش عقب نشست. حاج خانم هم که عقب بود. مالک نشست و سلام کرد. حاج خانم جواب داد و گفت: _ آدرس رو که میدونی، حرکت کن. حال خود حاج خانم هم خوب نبود. براش دیدن دوباره سمیرا سخت بود. همون قدر که دیدار مالک برای ناصر سخت بود. مالک در حالی که حال خوبی نداشت حرکت کرد. خیلی خسته بود! خیلی دلشکسته بود! به خودش لعنت میفرستاد که را زندگی نداشت که به این شکل بتونه خواستگاری دختر مورد علاقهش بره. از طرفی دوست نداشت زنی مثل سمیرا رو بگیره. هه! بگیره؟ خودش هم باور کرده بود الان برای خواستگاری داره میره؟ اون زنش بود. ز... ن... ش! به محله که رسیدن همه با دیدن ماشین بیرون پریدن. بچههایی که توی کوچهها بازی میکردن دنبال ماشین راه افتادن. از ماشین که پیاده شدن ناصر شیرینی و دست گل رو برداشت و مالک به یکی از پسر بچهها گفت که مراقب ماشین باشه بعد بهش پول میده. ناصر شیرینی و گل رو توی سینه مالک کوبوند. نگاههای خیره همه روی اونها بود تا ببینند توی کدوم خونه میره. وقتی زنگ در خونه سمیرا رو زدن. صدای همهمه بالا رفت. دختر عصبی سمیه حالا که از خارج اومده بود همچین خواستگاری پیدا کرده بود. سعید در رو وا کرد و با چشمانی مشتاق به داخل دعوتشون کرد اما ماشین رو ندید. مالک به خونه معمولیشون نگاه کرد و توی دلش گفت: پس مول خودم هست. وارد که شدن سمیه با مانتوی بلند و روسری به سر به استقبالشون اومد. حاج خانم با مهربونی دست داد. هرچند که توی دلش از دیدن این شباهت بین مادر و دختر کلافه شد. حاج خانم و ناصر کنار هم روی زمین نشستن و به پشتی تکیه دادن. مالک وقتی که دید سمیه جلوی در نشسته سریع بلند شد و با اصرار جای خودش رو به سمیه داد و حسابی به دلش نشست. از تیپ مالک معلوم بود که دامادِ. سمیرا توی آشپزخونه کوچیک خونه بود و منتظر خبر پدر. سعید گفت: _ خیلی خوش اومدید! قدم رنجه فرمودید! حاج خانم لبخند زد. سمیه پرسید: _ ببخشید شما مادر آقا مالک هستید؟ _ خیر، آقا مالک مثل پسر من هستن، از اقوام همسرم هستن اما برای من فرقی با ناصر ندارن. ناصر خیلی سعی کرد واکنش تمسخر آمیزی نشون نده. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
فن فیکشن
فن فیکشن زخم کاری| ملیکا ملازاده
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین