انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
فن فیکشن
فن فیکشن زخم کاری| ملیکا ملازاده
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="خانوم ماه" data-source="post: 111376" data-attributes="member: 5604"><p>از اون طرف مالک و منصوره رفته بودن دم پلی که پاتوق عاشقانهشون بود و بستنی میخوردن.</p><p>_ جدیدا بیرون میرم ناصر گیر میده.</p><p>_ اوه هنوز عادتهای ایرانی توی سرشِ؟</p><p>منصوره سرش رو به نشونه تاسف تکون داد.</p><p>_ نمیدونم از دستش چیکار بکنم. راستی...</p><p>دست کرد توی کیفش و یک قاب عکس در حالی که از پشت به سمت مالک بود رو در آورد.</p><p>_ این مال توی.</p><p>مالک با محبت نگاهش کرد.</p><p>_ راضی به زحمت نبودیم.</p><p>تابلو رو گرفت و به سمت خودش برگردوند. یک تصویر از بچگی مالک، ناصر و منصوره در حالی که ناصر وسط ایستاده و هر سه دست گردن هم انداختن و نیششون بازِ.</p><p>_ این رو از کجا پیدا کردی بلا؟</p><p>دل منصوره ضعف رفت. یکم راه رفتن تا اینکه چشم منصوره به کارباره افتاد.</p><p>_ مالک!</p><p>_ نه دیگه.</p><p>خودش رو لوس کرد.</p><p>_ خواهش میکنم!</p><p>_ حرفشم نزن.</p><p>منصوره با صدای بچهگانهای گفت:</p><p>_ تولو خدا!</p><p>_ تو حد خودت رو نگه نمیداری منصوره.</p><p>منصوره در حالی که بالا و پایین میپرید میگفت:</p><p>_ نگه میدارم، نگه میدارم.</p><p>مالک که در مقابل اصرار قدرت تحمل نداشت گفت:</p><p>_ باشی ولی دو پک.</p><p>**</p><p>هوا تاریک بود. ماشین رو توی حیاط پارک کرد و به سمت منصوره برگشت. کت مالک تنش بود و سرش به سمتی کج شده و در خواب عمیقی فرو رفته بود. نیشخندی گوشه لب مالک نشست.</p><p>_ عزیزم!</p><p>منصوره تکونی خورد و هزیونی گفت و دوباره به خواب رفت. مالک میدونست با شرایط الان منصوره رو نمیتونه از خواب بیدار کنه. از ته دل دوست داشت عشقش رو به آغوش بکشه و بره روی تخت بذارتش اما ترس از واکنش دیگران رو هم داشت. بر خلاف میلش پیاده شد و پایین رفت. توی سالن خونه کسی نبود پس از پلهها بالا رفت و در اتاق ناصر رو زد.</p><p>_ بله!</p><p>داخل رفت. ناصر با تعجب نگاهش کرد.</p><p>_ چه عجب سر به ما زدی.</p><p>_ رفته بودم دنبال منصوره.</p><p>ناصر در حالی که هنوز کار مالک با خودش رو نمیفهمید شونه بالا انداخت.</p><p>_ خوب؟</p><p>_ زیادی خورده، بیا ببرش اتاقش.</p><p>ناصر پوفی کشید.</p><p>_ از دست این دختر.</p><p>بلند شد و از کنار مالک گذشت تا خواهرش رو دور از چشم خانواده به اتاقش ببره. وقتی مالک منصوره رو بغل ناصر میبینه با خیال راحت میخواد به اتاقش بره که صدای ناصر رو میشنوه:</p><p>_ هو!</p><p>به سمتش بر میگرده.</p><p>_ با منی؟</p><p>_ بلا ملا که توی ماشین به سرش نیاوردی؟</p><p>مالک اول متوجه حرفش نمیشه و بعد صورتش از، خشم سرخ میشه.</p><p>_ تو با اینکه از خانواده پولداری هستی و همیشه بین آدم حسابیها بزرگ شدی متاسفانه قد یک گوسفند شعور نداری.</p><p>و با قدمهای بلند سمت اتاقش میره.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="خانوم ماه, post: 111376, member: 5604"] از اون طرف مالک و منصوره رفته بودن دم پلی که پاتوق عاشقانهشون بود و بستنی میخوردن. _ جدیدا بیرون میرم ناصر گیر میده. _ اوه هنوز عادتهای ایرانی توی سرشِ؟ منصوره سرش رو به نشونه تاسف تکون داد. _ نمیدونم از دستش چیکار بکنم. راستی... دست کرد توی کیفش و یک قاب عکس در حالی که از پشت به سمت مالک بود رو در آورد. _ این مال توی. مالک با محبت نگاهش کرد. _ راضی به زحمت نبودیم. تابلو رو گرفت و به سمت خودش برگردوند. یک تصویر از بچگی مالک، ناصر و منصوره در حالی که ناصر وسط ایستاده و هر سه دست گردن هم انداختن و نیششون بازِ. _ این رو از کجا پیدا کردی بلا؟ دل منصوره ضعف رفت. یکم راه رفتن تا اینکه چشم منصوره به کارباره افتاد. _ مالک! _ نه دیگه. خودش رو لوس کرد. _ خواهش میکنم! _ حرفشم نزن. منصوره با صدای بچهگانهای گفت: _ تولو خدا! _ تو حد خودت رو نگه نمیداری منصوره. منصوره در حالی که بالا و پایین میپرید میگفت: _ نگه میدارم، نگه میدارم. مالک که در مقابل اصرار قدرت تحمل نداشت گفت: _ باشی ولی دو پک. ** هوا تاریک بود. ماشین رو توی حیاط پارک کرد و به سمت منصوره برگشت. کت مالک تنش بود و سرش به سمتی کج شده و در خواب عمیقی فرو رفته بود. نیشخندی گوشه لب مالک نشست. _ عزیزم! منصوره تکونی خورد و هزیونی گفت و دوباره به خواب رفت. مالک میدونست با شرایط الان منصوره رو نمیتونه از خواب بیدار کنه. از ته دل دوست داشت عشقش رو به آغوش بکشه و بره روی تخت بذارتش اما ترس از واکنش دیگران رو هم داشت. بر خلاف میلش پیاده شد و پایین رفت. توی سالن خونه کسی نبود پس از پلهها بالا رفت و در اتاق ناصر رو زد. _ بله! داخل رفت. ناصر با تعجب نگاهش کرد. _ چه عجب سر به ما زدی. _ رفته بودم دنبال منصوره. ناصر در حالی که هنوز کار مالک با خودش رو نمیفهمید شونه بالا انداخت. _ خوب؟ _ زیادی خورده، بیا ببرش اتاقش. ناصر پوفی کشید. _ از دست این دختر. بلند شد و از کنار مالک گذشت تا خواهرش رو دور از چشم خانواده به اتاقش ببره. وقتی مالک منصوره رو بغل ناصر میبینه با خیال راحت میخواد به اتاقش بره که صدای ناصر رو میشنوه: _ هو! به سمتش بر میگرده. _ با منی؟ _ بلا ملا که توی ماشین به سرش نیاوردی؟ مالک اول متوجه حرفش نمیشه و بعد صورتش از، خشم سرخ میشه. _ تو با اینکه از خانواده پولداری هستی و همیشه بین آدم حسابیها بزرگ شدی متاسفانه قد یک گوسفند شعور نداری. و با قدمهای بلند سمت اتاقش میره. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
فن فیکشن
فن فیکشن زخم کاری| ملیکا ملازاده
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین