انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
فن فیکشن
فن فیکشن زخم کاری| ملیکا ملازاده
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="خانوم ماه" data-source="post: 111375" data-attributes="member: 5604"><p>*فلش بک*</p><p>مالک در عجب از این همه زنگ زدن و پیگیری های حاج عمو بود. شنیده بود دختری قرار به عنوان حسابدار برای شرکت کار کنه و حالا هم داشت به لندن می اومد اما اینکه چرا رئیس شرکت انقدر نگران دیر کردن هواپیما خدا می دونه! در حال توضیح به حاج عمو بود که دختر رو از دور دید. خداحافظی کرد و دختر نزدیک اومد.</p><p>- سمیرا خانم؟</p><p>سر تکون داد. سمیرا دختری با صورت کشیده، چشم های وحشی و موهای فر مشکی بود که تاپ دکلته ماشی رنگی به همراه شلوار کوتاه تا بالای مچ به رنگ پسته ای پوشیده بود. مالک با خودش فکر کرد.</p><p>- عقده ای ها از داخل هواپیما مشخص می شند.</p><p>- راننده ریز آبادی؟</p><p>مالک با خودش فکر کرد چه صدای پر اصابتی این دختر بچه داره.</p><p>- بله، خودم هستم.</p><p>و چمدون های دختر رو برداشت و صندوق عقب گذاشت. سمیرا دوباره پرسید:</p><p>- کجا میریم؟</p><p>- قرار شد به هتلی ببرمتون.</p><p>نیشخندی روی لب سمیرا نشست.</p><p>- باشه، ممنون!</p><p>در رو براش باز کرد و سمیرا عقب نشست. مالک هم سوار شد و ماشین رو به حرکت در آورد. سمیرا شیشه رو پایین داد و دستش رو از شیشه بیرون برد.</p><p>- چه هوایی داره لندن!</p><p>مالک حرفی برای گفتن نداشت. سمیرا پرسید:</p><p>- شما چند وقته اینجا هستید؟</p><p>- بعد از دیپلم.</p><p>دختر جوری که معلوم بود شیفته شهر شده پرسید:</p><p>- اینجا خوش می گذره؟</p><p>یکم مکث کرد بعد گفت:</p><p>- والا تا منظورتون از خوش گذشتن چی باشه! من که همیشه حواسم پی درس بود و کار دیگه ای نکردم. شما چند سالتونه؟</p><p>- بیست و یک.</p><p>به هتل رسیدن. مالک بدو بدو به داخل رفت و از آمادگی اتاق مطمئن شد بعد برگشت و چمدون ها رو برداشت و تا وقتی به اتاق رسیدن توضیحات لازم رو داد:</p><p>- فردا صبح ساعت نه صبح خودم میام دنبالتون و به شرکت می برمتون. همون فردا بهتون شماره خودم رو میدم تا اگه قصد داشتید جایی برید برسونمتون. آقا ریز آبادی کلاس زبان ثبتنامتون کردن که از پس فردا شروع می شه. اینجا همه چی امنِِ اما اگه در اتاقتون رو ببندید خیال من جمع تر میشه.</p><p>مالک که رفت سمیرا خودش رو روی تخت بزرگ اتاق پهن کرد.</p><p>_ وای به این میگن زندگی!</p><p>برای دختری که توی حومه شهر بزرگ شده همچین اتاقی خود بهشت بود. بعد از طلاق مادرش مجبور میشه خودش از سمیرا مراقبت کنه و برادرش هم پیش پدر میمونه. با پولی که از مهریه دست مادر رو میگیره ماشینی میخره و به مسافرکشی مشغول میشه. سمیرا زندگی توی خونه مادر بزرگ و کار کردن مادرش رو تجربه میکنه. پدرش رو کمتر میدید و گاهی با برادرش سعید که سه سال از خودش بزرگتر دیدار داشت. یک سال جهشی میخونه و دانشگاه اصفهان قبول میشه که همه زندگیش از اون زمان تغییر میکنه.</p><p>دوباره نگاهی به اتاقش انداخت.</p><p>_ اینجا قصرِ!</p><p>گوشی که ریز آبادی بهش هدیه داده بود رو در آورد. قرار بود فردا براش سیمکارت به شماره لندن بگیره اما حالا هم میتونست با لذت به اختراع جدید و ایونی دستش خیره بشه. بلند شد و توی هتل دوری زد. یخچال پر، حموم بزرگ با وان، یک دست مبل اشرافی و لوازم اتاق شیک. در بالکن رو باز کرد و بیرون رفت. با دیدن منظره رو به روش جیغی از خوشی کشید.</p><p>_ وای!</p><p>کلا لندن زیر پاش بود.</p><p>_ سلام لندن!</p><p>دستهاش رو از هم باز کرد و دوری زد. توی دانشگاه اولین رابطه عاشقانه رو تجربه میکنه اما به مدت پنج ماه. ترم دوم دانشگاه از بین پسرهایی که بهش شماره میدن یکی رو انتخاب میکنه و به مدت سه سال باهاش دوست میمونه. بعد از تموم کردن تحصیل اون پسر جایی کار پیدا میکنه و سمیرا رو هم با خودش میبره. وقتی داشتن برای ازدواجشون برنامهریزی میکردن پسر برای گرفتن مرخصی پیش صاحب کارش میره و وقتس دلیلش رو میگه... ریز آبادی پا پیش میذاره. وقتی سمیرا میگه:</p><p>_ تمام این روزها منتظر این اعتراف بودم.</p><p>از سمیرا فقط یک قول میخواد:</p><p>_ قسم بخور که تا وقتی با منی با کسی نباشی.</p><p>و سمیرا قسم خورد و شیش ماه به قسمش وفادار.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="خانوم ماه, post: 111375, member: 5604"] *فلش بک* مالک در عجب از این همه زنگ زدن و پیگیری های حاج عمو بود. شنیده بود دختری قرار به عنوان حسابدار برای شرکت کار کنه و حالا هم داشت به لندن می اومد اما اینکه چرا رئیس شرکت انقدر نگران دیر کردن هواپیما خدا می دونه! در حال توضیح به حاج عمو بود که دختر رو از دور دید. خداحافظی کرد و دختر نزدیک اومد. - سمیرا خانم؟ سر تکون داد. سمیرا دختری با صورت کشیده، چشم های وحشی و موهای فر مشکی بود که تاپ دکلته ماشی رنگی به همراه شلوار کوتاه تا بالای مچ به رنگ پسته ای پوشیده بود. مالک با خودش فکر کرد. - عقده ای ها از داخل هواپیما مشخص می شند. - راننده ریز آبادی؟ مالک با خودش فکر کرد چه صدای پر اصابتی این دختر بچه داره. - بله، خودم هستم. و چمدون های دختر رو برداشت و صندوق عقب گذاشت. سمیرا دوباره پرسید: - کجا میریم؟ - قرار شد به هتلی ببرمتون. نیشخندی روی لب سمیرا نشست. - باشه، ممنون! در رو براش باز کرد و سمیرا عقب نشست. مالک هم سوار شد و ماشین رو به حرکت در آورد. سمیرا شیشه رو پایین داد و دستش رو از شیشه بیرون برد. - چه هوایی داره لندن! مالک حرفی برای گفتن نداشت. سمیرا پرسید: - شما چند وقته اینجا هستید؟ - بعد از دیپلم. دختر جوری که معلوم بود شیفته شهر شده پرسید: - اینجا خوش می گذره؟ یکم مکث کرد بعد گفت: - والا تا منظورتون از خوش گذشتن چی باشه! من که همیشه حواسم پی درس بود و کار دیگه ای نکردم. شما چند سالتونه؟ - بیست و یک. به هتل رسیدن. مالک بدو بدو به داخل رفت و از آمادگی اتاق مطمئن شد بعد برگشت و چمدون ها رو برداشت و تا وقتی به اتاق رسیدن توضیحات لازم رو داد: - فردا صبح ساعت نه صبح خودم میام دنبالتون و به شرکت می برمتون. همون فردا بهتون شماره خودم رو میدم تا اگه قصد داشتید جایی برید برسونمتون. آقا ریز آبادی کلاس زبان ثبتنامتون کردن که از پس فردا شروع می شه. اینجا همه چی امنِِ اما اگه در اتاقتون رو ببندید خیال من جمع تر میشه. مالک که رفت سمیرا خودش رو روی تخت بزرگ اتاق پهن کرد. _ وای به این میگن زندگی! برای دختری که توی حومه شهر بزرگ شده همچین اتاقی خود بهشت بود. بعد از طلاق مادرش مجبور میشه خودش از سمیرا مراقبت کنه و برادرش هم پیش پدر میمونه. با پولی که از مهریه دست مادر رو میگیره ماشینی میخره و به مسافرکشی مشغول میشه. سمیرا زندگی توی خونه مادر بزرگ و کار کردن مادرش رو تجربه میکنه. پدرش رو کمتر میدید و گاهی با برادرش سعید که سه سال از خودش بزرگتر دیدار داشت. یک سال جهشی میخونه و دانشگاه اصفهان قبول میشه که همه زندگیش از اون زمان تغییر میکنه. دوباره نگاهی به اتاقش انداخت. _ اینجا قصرِ! گوشی که ریز آبادی بهش هدیه داده بود رو در آورد. قرار بود فردا براش سیمکارت به شماره لندن بگیره اما حالا هم میتونست با لذت به اختراع جدید و ایونی دستش خیره بشه. بلند شد و توی هتل دوری زد. یخچال پر، حموم بزرگ با وان، یک دست مبل اشرافی و لوازم اتاق شیک. در بالکن رو باز کرد و بیرون رفت. با دیدن منظره رو به روش جیغی از خوشی کشید. _ وای! کلا لندن زیر پاش بود. _ سلام لندن! دستهاش رو از هم باز کرد و دوری زد. توی دانشگاه اولین رابطه عاشقانه رو تجربه میکنه اما به مدت پنج ماه. ترم دوم دانشگاه از بین پسرهایی که بهش شماره میدن یکی رو انتخاب میکنه و به مدت سه سال باهاش دوست میمونه. بعد از تموم کردن تحصیل اون پسر جایی کار پیدا میکنه و سمیرا رو هم با خودش میبره. وقتی داشتن برای ازدواجشون برنامهریزی میکردن پسر برای گرفتن مرخصی پیش صاحب کارش میره و وقتس دلیلش رو میگه... ریز آبادی پا پیش میذاره. وقتی سمیرا میگه: _ تمام این روزها منتظر این اعتراف بودم. از سمیرا فقط یک قول میخواد: _ قسم بخور که تا وقتی با منی با کسی نباشی. و سمیرا قسم خورد و شیش ماه به قسمش وفادار. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
فن فیکشن
فن فیکشن زخم کاری| ملیکا ملازاده
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین