انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
فن فیکشن
فن فیکشن زخم کاری| ملیکا ملازاده
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="خانوم ماه" data-source="post: 111374" data-attributes="member: 5604"><p>_ اون دختر کیه؟</p><p>دختری که حواس منصوره رو به خودش جلب کرد دختری قد متوسط، ریز و سفید رنگ با موهای لخت طلایی و چشمهای سبز بود که لباس مجلسی و بلندی داشت.</p><p>_ چطور؟</p><p>_ آخه خیلی مجلسی لباس پوشیده انگار عروسیِ.</p><p>دانیال نیشخندی زد.</p><p>_ الینا، الینا ملوانی.</p><p>منصوره چند ثانیه فکر کرد بعد پرسشگرانه به دانیال خیره شد. دانیال سرش رو به معنی آره تکون داد. فهمید الینا دختر دومین شوهر ساناز که بعد از ازدواج پدرش با مادر دانیال به بهانه زندگی با پدر به خونه اونها اومد و تمام تلاشش رو کرد که پدرش از ساناز طلاق گرفت و دوباره با مادرش ازدواج کرد.</p><p>رقص دوباره شروع اما نه دانیال اهل رقص بود و نه منصوره دوست داشت با کسی جز مالک برقصه.</p><p></p><p>*آینده*</p><p></p><p>هیچکس به استقبال منصوره نرفت اما ناراحت که نشد هیچ، خوشحال هم شد. طاقت نداشت جای خالی پدرش رو توی جمع ببینه. براش خبر ناگواری اومد. با خودش فکر کرد چرا هیچوقت خوشی براش موندگار نشده؟ وقتی پدرش زنگ زد و گفت میخواد که منصوره به ایران برگرده جا خورد. بیست سال بود به این تبعید اجباری رفته بود. بیست سال به بهانه رسیدگی به شعبههای خارج کشور به ایران نیومده بود که به زندگی مالک و سمیرا آسیبی وارد نشه.</p><p>نه اینکه حاج بابا براش این مسئله مهم باشه، نه. اما حاج خانم نمیذاشت منصوره برگرده. دوست نداشت سمیرا بهانهای برای جدایی از مالک پیدا کنه و... ولی در کمال تعجب سمیرا چنان همسر فداکار و عاشقی برای مالک شده بود که نه تا حالا خیانتی ازش دیده شده بود و نه با وجود همه دعواهاشون خبری از قهرشون کسی شنیده بود. با این حال وقتی چند ماه بعد از فوت حاج خانم منصوره شنید که قرار در شراکت با مالک مدیریت شعبههای جنوب و کیش رو به عهده بگیره فهمید که این یک چراغ سبزی از پدرش تا بتونه به آرزو بیست سال قبلش برسه.</p><p>البته منصوره متوجه نشد که قصد ریز آبادی فقط آرزوی دخترش نیست و... زمانی که منصوره داشت کارهای اومدنش رو درست میکرد مالک توی ویلاش مهمونی به مناسبت لطف حاج عموی عزیزش داده بود. البته مهمونی که نه، یک دورهمی ساده که همه درش خوشحال بودن جز خود مالک که از پشت پنجره اتاق خواب به حرف زدن ریز آبادی و سمیرا نگاه میکرد. از شبش هم خبر نداشت که سمیرا بطری آب رو از یخچال برداشت و با صد قلم آرایش و لباس بازی به اتاق حاج عمو رفت.</p><p>به همین شکل کسی خبر نداشت که نجفی دوست ناصر وقتی این صحنه رو دیده بود از ترس مراقب ایستاده بود تا کسی به اتاق نزدیک نشه و این رسوایی رو نبینه. نجفی تنها فردی بود که ورود مالک به اتاق حاج عمو و خروج زن و شوهر از اون اتاق رو دیده بود.</p><p>بهرحال منصوره وقتی احساس میکرد برای دومین بار آرزوهاش به گور رفته پا به زمین ایران گذاشت. چند قدمی بیشتر نرفته بود که گوشیش زنگ خورد. ناصر بود.</p><p>_ الو!</p><p>برادرش داشت گریه میکرد.</p><p>_ آبجی، دیدی چه بلایی سرمون اومد؟</p><p>منصوره در حالی که بغض کرده بود گفت:</p><p>_ میدونم داداش، میدونم بهم گفتن.</p><p>_ تو الان کجایی؟</p><p>منصوره در حالی که از دور رانندهای رو دید گفت:</p><p>_ توی فرودگاهم.</p><p>نیم ساعت بعد به خونه رسید. همه برای استقبالش اومدن. دلش براشون تنگ شده بود. برای سودابه خدمتکارشون که حکم دایه رو داشت. برای برادرش ناصر که گریهش یک لحظه تموم نمیشد. برای مهناز زن داداشش و پدر روی ویلچر افتادش. برای عزیز دردونهش مائده دختر ناصر. دلش برای همه تنگ شده بود. با کمک سودابه لوازمش رو بالا برد و چید. نگاهی به اتاقش انداخت و توی دلش گفت.* اینجا اتاق منِ، دیگه هیچکس نمیتونه من رو بیرون کنه.*</p><p>پدرش مسئولیت کارهای شرکت رو به اون سپرده بود و قصد داشت به بهترین شکل انجامشون بده پس اول سعی کرد اطلاعات درباره هرکسی رو بدست بیاره. راجعبه شریک پیر پدرش یا مالک که حالا دلال شرکت به حساب میاومد. درباره وکیل شرکت یا منشی و... .</p><p>_ منصوره!</p><p>به عقب برگشت. مهناز بود.</p><p>_ جان!</p><p>_ داریم برای مراسم تصمیم میگیریم تو نمیای؟</p><p>سری تکون داد و دفترش رو بست.</p><p>_ چرا میام.</p><p>و پایین رفت. تمام مدت به این فکر میکرد که قرار فردا مالک رو ببینه.</p><p>بالاخره فردا رسید. منصوره سمت راست ایستاده بود تا به خانمها خیر مقدم بگه که...</p><p>خودش بود</p><p>مالک چه چهارشونه شده بود، با اینکه همه عکسهاش رو روزی چندبار نگاه میکرد اما باز هم براش جذابیت داشت.</p><p>اون سفیدی مو چقدر بهش میاومد!</p><p>هنوز نگاه ساده و مهربونی داشت،</p><p>وای مالک!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="خانوم ماه, post: 111374, member: 5604"] _ اون دختر کیه؟ دختری که حواس منصوره رو به خودش جلب کرد دختری قد متوسط، ریز و سفید رنگ با موهای لخت طلایی و چشمهای سبز بود که لباس مجلسی و بلندی داشت. _ چطور؟ _ آخه خیلی مجلسی لباس پوشیده انگار عروسیِ. دانیال نیشخندی زد. _ الینا، الینا ملوانی. منصوره چند ثانیه فکر کرد بعد پرسشگرانه به دانیال خیره شد. دانیال سرش رو به معنی آره تکون داد. فهمید الینا دختر دومین شوهر ساناز که بعد از ازدواج پدرش با مادر دانیال به بهانه زندگی با پدر به خونه اونها اومد و تمام تلاشش رو کرد که پدرش از ساناز طلاق گرفت و دوباره با مادرش ازدواج کرد. رقص دوباره شروع اما نه دانیال اهل رقص بود و نه منصوره دوست داشت با کسی جز مالک برقصه. *آینده* هیچکس به استقبال منصوره نرفت اما ناراحت که نشد هیچ، خوشحال هم شد. طاقت نداشت جای خالی پدرش رو توی جمع ببینه. براش خبر ناگواری اومد. با خودش فکر کرد چرا هیچوقت خوشی براش موندگار نشده؟ وقتی پدرش زنگ زد و گفت میخواد که منصوره به ایران برگرده جا خورد. بیست سال بود به این تبعید اجباری رفته بود. بیست سال به بهانه رسیدگی به شعبههای خارج کشور به ایران نیومده بود که به زندگی مالک و سمیرا آسیبی وارد نشه. نه اینکه حاج بابا براش این مسئله مهم باشه، نه. اما حاج خانم نمیذاشت منصوره برگرده. دوست نداشت سمیرا بهانهای برای جدایی از مالک پیدا کنه و... ولی در کمال تعجب سمیرا چنان همسر فداکار و عاشقی برای مالک شده بود که نه تا حالا خیانتی ازش دیده شده بود و نه با وجود همه دعواهاشون خبری از قهرشون کسی شنیده بود. با این حال وقتی چند ماه بعد از فوت حاج خانم منصوره شنید که قرار در شراکت با مالک مدیریت شعبههای جنوب و کیش رو به عهده بگیره فهمید که این یک چراغ سبزی از پدرش تا بتونه به آرزو بیست سال قبلش برسه. البته منصوره متوجه نشد که قصد ریز آبادی فقط آرزوی دخترش نیست و... زمانی که منصوره داشت کارهای اومدنش رو درست میکرد مالک توی ویلاش مهمونی به مناسبت لطف حاج عموی عزیزش داده بود. البته مهمونی که نه، یک دورهمی ساده که همه درش خوشحال بودن جز خود مالک که از پشت پنجره اتاق خواب به حرف زدن ریز آبادی و سمیرا نگاه میکرد. از شبش هم خبر نداشت که سمیرا بطری آب رو از یخچال برداشت و با صد قلم آرایش و لباس بازی به اتاق حاج عمو رفت. به همین شکل کسی خبر نداشت که نجفی دوست ناصر وقتی این صحنه رو دیده بود از ترس مراقب ایستاده بود تا کسی به اتاق نزدیک نشه و این رسوایی رو نبینه. نجفی تنها فردی بود که ورود مالک به اتاق حاج عمو و خروج زن و شوهر از اون اتاق رو دیده بود. بهرحال منصوره وقتی احساس میکرد برای دومین بار آرزوهاش به گور رفته پا به زمین ایران گذاشت. چند قدمی بیشتر نرفته بود که گوشیش زنگ خورد. ناصر بود. _ الو! برادرش داشت گریه میکرد. _ آبجی، دیدی چه بلایی سرمون اومد؟ منصوره در حالی که بغض کرده بود گفت: _ میدونم داداش، میدونم بهم گفتن. _ تو الان کجایی؟ منصوره در حالی که از دور رانندهای رو دید گفت: _ توی فرودگاهم. نیم ساعت بعد به خونه رسید. همه برای استقبالش اومدن. دلش براشون تنگ شده بود. برای سودابه خدمتکارشون که حکم دایه رو داشت. برای برادرش ناصر که گریهش یک لحظه تموم نمیشد. برای مهناز زن داداشش و پدر روی ویلچر افتادش. برای عزیز دردونهش مائده دختر ناصر. دلش برای همه تنگ شده بود. با کمک سودابه لوازمش رو بالا برد و چید. نگاهی به اتاقش انداخت و توی دلش گفت.* اینجا اتاق منِ، دیگه هیچکس نمیتونه من رو بیرون کنه.* پدرش مسئولیت کارهای شرکت رو به اون سپرده بود و قصد داشت به بهترین شکل انجامشون بده پس اول سعی کرد اطلاعات درباره هرکسی رو بدست بیاره. راجعبه شریک پیر پدرش یا مالک که حالا دلال شرکت به حساب میاومد. درباره وکیل شرکت یا منشی و... . _ منصوره! به عقب برگشت. مهناز بود. _ جان! _ داریم برای مراسم تصمیم میگیریم تو نمیای؟ سری تکون داد و دفترش رو بست. _ چرا میام. و پایین رفت. تمام مدت به این فکر میکرد که قرار فردا مالک رو ببینه. بالاخره فردا رسید. منصوره سمت راست ایستاده بود تا به خانمها خیر مقدم بگه که... خودش بود مالک چه چهارشونه شده بود، با اینکه همه عکسهاش رو روزی چندبار نگاه میکرد اما باز هم براش جذابیت داشت. اون سفیدی مو چقدر بهش میاومد! هنوز نگاه ساده و مهربونی داشت، وای مالک! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
فن فیکشن
فن فیکشن زخم کاری| ملیکا ملازاده
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین