انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
فن فیکشن
فن فیکشن زخم کاری| ملیکا ملازاده
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="خانوم ماه" data-source="post: 111372" data-attributes="member: 5604"><p>همون موقع در زدن. مالک هل شد و سریع پرید پشت تخت دراز کشید.</p><p>_ بفرمایید!</p><p>سودابه داخل اومد. منصوره سعی کرد لبخند بزنه تا متوجه هل بودنش نشه.</p><p>_ به چه ناز شدی دختر!</p><p>خندید.</p><p>_ لطف داری!</p><p>_ بدو که دانیال پشت درِِ.</p><p>رنگ چهره منصوره بیشتر از قبل پرید.</p><p>_ باشه، میام.</p><p>سودابه که رفت مالک از پشت تخت بلند شد. صورتش از ناراحتی تیره شده بود.</p><p>_ توضیح میدم.</p><p>_ چطور میخوای توضیح بدی؟</p><p>نزدیک بود گریهش بگیره.</p><p>_ بخدا...</p><p>_ هیس، قسم خدا رو نخور.</p><p>بعد به سمت در رفت. منصوره التماس آمیز جوری که کسی صداش رو نشنوه گفت:</p><p>_ مالک خواهش میکنم، بذار توضیح بدم.</p><p>اما مالک بیرون رفت. استرسهای امروز برای منصوره خیلی زیاد بود. کلافه موهاش رو توی دستش گرفت و کشید. دوست داشت نره اما دیگه برای پشیمونی دیر بود. جلوی آینه سریع موهاش رو درست کرد و بیرون رفت. با چشم دنبال مالک گشت اما پیداش نکرد. ناراحتتر پایین رفت. دانیال و حاج بابا کنار هم نشسته بودن و حرف میزدن. دانیال پسری قد بلند با صورت کشیده و موهای زاغ مشکی بود و چشمهای بادمی مشکی داشت. بینی کشیده و ابروهای قشنگش صورتش رو خوشحالتتر کرده بود. با دیدن منصوره بلند شد و با صدای بلند سلام کرد. منصوره هم با خوشرویی تصنعی جواب داد. حاج بابا گفت:</p><p>_ برید خدا به همراهتون!</p><p>هر دو خداحافظی کردن و بیرون رفتن. بنز گوجهای دانیال جلوی در بود. دانیال اهل باز کردن درب یا اینطور کارها نبود پس منصوره خودش نشست و دانیال در سکوت رانندگی رو شروع کرد. درباره دانیال میدونست که پسر یکی از بزرگترین سرمایهدارهای ایران در لندنِ و با پدرش مشارکت زیادی داره. درباره این خانواده چیزهای جالبی شنیده بود.</p><p>وقتی اموالشون به دست عمو بزرگ دانیال میافته بر اثر عرضهش یا به قول حاج خانم بیوجدانیش سرمایهشون دو برابر میشه. شرکتی میزنه و چند شعبه درست میکنه و خانوادش رو برای زندگی به لندن میاره. اما با مسموم شدن و مرگش اوضاع خانوادشون بهم میریزه. مشاور آمین خان که میخواست کنترل اوضاع رو در دست خودش نگه داره، همه اطرافیان آمین به جز برادرش آرمین و پسرهاش رو به ایران میفرسته.</p><p>_ از الینا خانم چه خبر؟</p><p>الینا دختر مشاور آمین بود که آرمین برای دوستی با پدرش نامزدی این دوتا رو اعلام کرد.</p><p>_ خوبه، درگیر شناخت فرهنگهای مختلف.</p><p>_ هنوز به کشورهای آمریکا جنوبی سفر میکنه؟</p><p>درحالی که دور میزد سر تکون داد آره.</p><p>مادر دانیال ساناز بود. ساناز زمان ازدواج، شیش سال بزرگتر از شوهرش بود و بعد از عقد، در پیش خانوادش موند و آرمین به لندن اومد. دو سال دوران عقد دور بودن و بعد از برگشت دوباره آرمین خونه ای توی تهران گرفتن و زندگیشون شروع شد. حاصل ازدواجشون چهار پسرِ؛ دانیال، باربد، دنیل، بابک. بعد از به دنیا اومدن بابک اختلافات زندگی زناشوییشون بیشتر میشه. بعد از مرگ آمین، اختلافاتشون بالا گرفت و با ورود شکوفه؛ مادر آرمین به اختلافات، آتیش درگیری بالا گرفت.</p><p>کار به جایی رسید که آرمین که حالا اختیار همه اموال دستش بود نامهای به پدر زنش در تهران نوشت و از اختلافات گزارش کرد و تقاضای حل و فصل کردن مسئله رو داد. پدر زنش هم به شکوفه نامهای نوشت و از او خواست تا پادرمیونی کنه. به اون تأکید شد که اومدن به تهران، مصادف با طلاقِ، اما در نهایت به بهانههایی به تهران اومدن و طلاق گرفته شد. با اطلاع مادر ساناز از این اتفاق اعتراضش رو به شاه در خصوص ظلمی که به دخترش وارد شده، اعلام کرد. اعتراضش تنها به حضور بچههای ساناز تا پیش از ازدواج منجر شد و جلوی حکم طلاق رو نگرفت.</p><p>_ رسیدیم.</p><p>منصوره به خودش اومد و دستی روی موهاش کشید. دانیال با اون کت و شلوار نقرهای و پیراهن آبی روشن و کراوات مشکی کنار منصوره شروع به حرکت کرد. جشن توی ویلا بزرگی انجام میشد که یک بالکن بزرگ رو به خیابون داشت و رو به روی ویلا پر از دختر و پسرهایی بود که داشتن از دیدار هم ابراز خوشحالی میکردن. از جلوی جمعیت رد شدن و داخل رفتن. میزبان به استقبالشون اومد و خودش به سمت میز ناهار خوری که الان به عنوان سلف سرویس جشن استفاده میشد راهنماییشون کرد.</p><p>بعد از برداشتن پذیرایی رفتن و روی دوتا مبل تکی نشستن. خونه میزبان چهار دست مبل داشت که هر چهارتا رو جوری چیده بود که رو به سالن رقص باشه.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="خانوم ماه, post: 111372, member: 5604"] همون موقع در زدن. مالک هل شد و سریع پرید پشت تخت دراز کشید. _ بفرمایید! سودابه داخل اومد. منصوره سعی کرد لبخند بزنه تا متوجه هل بودنش نشه. _ به چه ناز شدی دختر! خندید. _ لطف داری! _ بدو که دانیال پشت درِِ. رنگ چهره منصوره بیشتر از قبل پرید. _ باشه، میام. سودابه که رفت مالک از پشت تخت بلند شد. صورتش از ناراحتی تیره شده بود. _ توضیح میدم. _ چطور میخوای توضیح بدی؟ نزدیک بود گریهش بگیره. _ بخدا... _ هیس، قسم خدا رو نخور. بعد به سمت در رفت. منصوره التماس آمیز جوری که کسی صداش رو نشنوه گفت: _ مالک خواهش میکنم، بذار توضیح بدم. اما مالک بیرون رفت. استرسهای امروز برای منصوره خیلی زیاد بود. کلافه موهاش رو توی دستش گرفت و کشید. دوست داشت نره اما دیگه برای پشیمونی دیر بود. جلوی آینه سریع موهاش رو درست کرد و بیرون رفت. با چشم دنبال مالک گشت اما پیداش نکرد. ناراحتتر پایین رفت. دانیال و حاج بابا کنار هم نشسته بودن و حرف میزدن. دانیال پسری قد بلند با صورت کشیده و موهای زاغ مشکی بود و چشمهای بادمی مشکی داشت. بینی کشیده و ابروهای قشنگش صورتش رو خوشحالتتر کرده بود. با دیدن منصوره بلند شد و با صدای بلند سلام کرد. منصوره هم با خوشرویی تصنعی جواب داد. حاج بابا گفت: _ برید خدا به همراهتون! هر دو خداحافظی کردن و بیرون رفتن. بنز گوجهای دانیال جلوی در بود. دانیال اهل باز کردن درب یا اینطور کارها نبود پس منصوره خودش نشست و دانیال در سکوت رانندگی رو شروع کرد. درباره دانیال میدونست که پسر یکی از بزرگترین سرمایهدارهای ایران در لندنِ و با پدرش مشارکت زیادی داره. درباره این خانواده چیزهای جالبی شنیده بود. وقتی اموالشون به دست عمو بزرگ دانیال میافته بر اثر عرضهش یا به قول حاج خانم بیوجدانیش سرمایهشون دو برابر میشه. شرکتی میزنه و چند شعبه درست میکنه و خانوادش رو برای زندگی به لندن میاره. اما با مسموم شدن و مرگش اوضاع خانوادشون بهم میریزه. مشاور آمین خان که میخواست کنترل اوضاع رو در دست خودش نگه داره، همه اطرافیان آمین به جز برادرش آرمین و پسرهاش رو به ایران میفرسته. _ از الینا خانم چه خبر؟ الینا دختر مشاور آمین بود که آرمین برای دوستی با پدرش نامزدی این دوتا رو اعلام کرد. _ خوبه، درگیر شناخت فرهنگهای مختلف. _ هنوز به کشورهای آمریکا جنوبی سفر میکنه؟ درحالی که دور میزد سر تکون داد آره. مادر دانیال ساناز بود. ساناز زمان ازدواج، شیش سال بزرگتر از شوهرش بود و بعد از عقد، در پیش خانوادش موند و آرمین به لندن اومد. دو سال دوران عقد دور بودن و بعد از برگشت دوباره آرمین خونه ای توی تهران گرفتن و زندگیشون شروع شد. حاصل ازدواجشون چهار پسرِ؛ دانیال، باربد، دنیل، بابک. بعد از به دنیا اومدن بابک اختلافات زندگی زناشوییشون بیشتر میشه. بعد از مرگ آمین، اختلافاتشون بالا گرفت و با ورود شکوفه؛ مادر آرمین به اختلافات، آتیش درگیری بالا گرفت. کار به جایی رسید که آرمین که حالا اختیار همه اموال دستش بود نامهای به پدر زنش در تهران نوشت و از اختلافات گزارش کرد و تقاضای حل و فصل کردن مسئله رو داد. پدر زنش هم به شکوفه نامهای نوشت و از او خواست تا پادرمیونی کنه. به اون تأکید شد که اومدن به تهران، مصادف با طلاقِ، اما در نهایت به بهانههایی به تهران اومدن و طلاق گرفته شد. با اطلاع مادر ساناز از این اتفاق اعتراضش رو به شاه در خصوص ظلمی که به دخترش وارد شده، اعلام کرد. اعتراضش تنها به حضور بچههای ساناز تا پیش از ازدواج منجر شد و جلوی حکم طلاق رو نگرفت. _ رسیدیم. منصوره به خودش اومد و دستی روی موهاش کشید. دانیال با اون کت و شلوار نقرهای و پیراهن آبی روشن و کراوات مشکی کنار منصوره شروع به حرکت کرد. جشن توی ویلا بزرگی انجام میشد که یک بالکن بزرگ رو به خیابون داشت و رو به روی ویلا پر از دختر و پسرهایی بود که داشتن از دیدار هم ابراز خوشحالی میکردن. از جلوی جمعیت رد شدن و داخل رفتن. میزبان به استقبالشون اومد و خودش به سمت میز ناهار خوری که الان به عنوان سلف سرویس جشن استفاده میشد راهنماییشون کرد. بعد از برداشتن پذیرایی رفتن و روی دوتا مبل تکی نشستن. خونه میزبان چهار دست مبل داشت که هر چهارتا رو جوری چیده بود که رو به سالن رقص باشه. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
فن فیکشن
فن فیکشن زخم کاری| ملیکا ملازاده
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین