انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
فن فیکشن
فن فیکشن زخم کاری| ملیکا ملازاده
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="خانوم ماه" data-source="post: 111368" data-attributes="member: 5604"><p>حاج عمو بالای سفره نشسته بود و سمت راستش حاج خانم. سمت چپش عروسش مهناز و ناصر همسرش کنارش نشسته بود. رو به روی ناصر منصوره دختر هجده ساله حاج عمو نشسته بود. خدمت کارها غذا رو چیندن. ناصر می خواست دست به غذا ببره که منصوره گفت:</p><p>- مالک نمیاد؟</p><p>حاج عمو که خبری از راز دل منصوره و مالک نداشت گفت:</p><p>- رفته بود ماست بخره، الان میاد.</p><p>همون موقع در باز شد و مالک با سطل ماست داخل اومد. مالک پسر یکی از دوست ها و اقوام دور حاج عمو بود که فقط دو سال از منصوره بزرگتر بود. ناصر و مالک هم سن و سال بودن و به پیشنهاد ناصر حاج عمو که سری تو سرا داشته مالک رو به همراه خودش به تهران آورده بود و همزمان با ناصر تحصیل کرده بود و وقتی برای دانشگاه می خواستن ناصر رو به لندن بفرستن مالک هم به همراه ناصر به لندن فرستاده شد. مالک جلو اومد و نگاهی به میز کرد.</p><p>- شرمنده دیر شد.</p><p>خودش از ماست توی پیاله ها کشید. برای منصوره یک پیاله بیشتر کشید که این از دید منصوره دور نموند و با چشمهای براق نگاهش کرد. مالک هم نگاه سرسری بهش انداخت و سریع به سمت بقیه پیالهها رفت. بعد سطل ماست رو به یکی از خدمه به اسم سودابه داد و خودش کنار ناصر نشست. تا آخر غذا حرفی گفته نشد. بعد از غذا منصوره گفت:</p><p>- با دوستهام قرار سینما دارم، میرم حاضر بشم.</p><p>حاج عمو نگاهش کرد.</p><p>- الان؟</p><p>- نیم ساعت دیگه.</p><p>- باشه. مالک برسونش.</p><p>مالک چشمی گفت. منصوره که دنبال همین بود با هیجان پلهها رو بالا رفت و وارد اتاق بزرگش شد. بجای کمد به سمت پنجره رفت و به لندن نگاه کرد. بهترین اتفاق زندگیش اومدن به لندن بود؛ اما نه برای بودن در این شهر زیبا، بلکه برای دیدن دوباره مالک. وقتی بعد از دو سال مالک رو دید، متوجه شد از اون پسر ریقو تبدیل به یک جوون جنتلمن شده که پسرهای چشم آبی و مو بور لندن مقابلش به مثال پشه در کنار پروانه بودن.</p><p>به سمت کمد رفت و بلوز آبی تیرهای رو برداشت و با پیراهن خونه ش عوض کرد. شلوار نقره ای پوشید و جورابش رو پا کرد. موهای فرش رو شونه کرد و گل سر بنفشی زد. کیفش رو برداشت و بدو بدو پایین رفت. مالک دم در منتظرش بود و کسی دیگه داخل سالن نبود. به سمتش رفت و چند دقیقه با نیشخند بهم زل زدن. </p><p>- چرا چیزی نمیگی؟</p><p>مالک خندید.</p><p>- از دیدنت خوشم!</p><p>این حرفها از مالک که کمتر با حرف نشون می داد عجیب بود. منصوره با محبت بهش زل زد.</p><p>- خیلی دوستت دارم.</p><p> مالک خندید و در رو باز کرد.</p><p>- برو تا سودابه ندیده!</p><p>منصوره بیرون پرید و شروع به دویدن به سمت ماشین کرد. مالک نگاهی به دور و بر کرد و وقتی باغبون ها رو دید با سنگینی به سمت ماشین رفت و سوار شد. هر دو بهم نگاه کردن و خندیدن. ماشین رو به حرکت در آورد. خونه لندنشون با خونه تهران تفاوت زیادی داشت. باغ تهران پر از دار و درخت بود و استخری در زیر زمین داشت، دیوارهای بلند و پنجره های پرده دار از خاصیت های عمارت ایرانی بود. اما باغ لندن پر از چمن و با چهار درخت کاج بود.</p><p>حصارهای کوچیک سفید دور باغ رو گرفته بود و پنجره های بزرگ دودی عمارت رو احاطه کرده بود. برای منصوره اون حصارهای کوتاه حکم مرز زمینی رو داشت. مجبور بود تا زمانی که سوار ماشین هست صندلی عقب بشینِ و از پنجره به بیرون زل زده باشه. از حصار که می گذشت مالک ماشین رو نگه می داشت و منصوره صندلی جلو می شست. اونجا انگار تمام لندن برای خدمت رسانی به خوشبختیشون آماده میشد.</p><p>انگار همه دختر و پسرهایی که کنار رود قدم می زدن. برای تنها نبودن اون ها بود و هرکی می خندید از شادی این دوتا بود. درخت ها به احترامشون صاف می ایستادن و رود به استقبالشون از زیر پل رد می شد. معلوم مالک پول زیادی در جیب نداشت پس دور زدن یا روی نیمکتی نشستن از لحظات تکراری هر روزشون بود. اگه مالک پولی بدست می آورد هدیه کوچیکی برای عزیزش می گرفت یا برای شام به جایی ارزون می بردش.</p><p>در صورتی منصوره هوس تفاوت دوران می کرد مالک رو به رستوران دعوت میکرد. اون روز هم باهم به رستوران رفتن و بعد از خوردن پاستا تصمیم به قایق سواری گرفتن. قبل از اون یک شاخه گل گرفت و به منصوره هدیه داد. دختر از همیشه خوشحالتر بود. توی دلش هزار بار خدا رو شکر می کرد که برادرش ناصر وقتی به روستای آبا و اجدادی شون میرن پدرش رو راضی میکنه تا دوست زرنگش رو با خودش به تهران بیاره و به مدرسه ناصر بره.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="خانوم ماه, post: 111368, member: 5604"] حاج عمو بالای سفره نشسته بود و سمت راستش حاج خانم. سمت چپش عروسش مهناز و ناصر همسرش کنارش نشسته بود. رو به روی ناصر منصوره دختر هجده ساله حاج عمو نشسته بود. خدمت کارها غذا رو چیندن. ناصر می خواست دست به غذا ببره که منصوره گفت: - مالک نمیاد؟ حاج عمو که خبری از راز دل منصوره و مالک نداشت گفت: - رفته بود ماست بخره، الان میاد. همون موقع در باز شد و مالک با سطل ماست داخل اومد. مالک پسر یکی از دوست ها و اقوام دور حاج عمو بود که فقط دو سال از منصوره بزرگتر بود. ناصر و مالک هم سن و سال بودن و به پیشنهاد ناصر حاج عمو که سری تو سرا داشته مالک رو به همراه خودش به تهران آورده بود و همزمان با ناصر تحصیل کرده بود و وقتی برای دانشگاه می خواستن ناصر رو به لندن بفرستن مالک هم به همراه ناصر به لندن فرستاده شد. مالک جلو اومد و نگاهی به میز کرد. - شرمنده دیر شد. خودش از ماست توی پیاله ها کشید. برای منصوره یک پیاله بیشتر کشید که این از دید منصوره دور نموند و با چشمهای براق نگاهش کرد. مالک هم نگاه سرسری بهش انداخت و سریع به سمت بقیه پیالهها رفت. بعد سطل ماست رو به یکی از خدمه به اسم سودابه داد و خودش کنار ناصر نشست. تا آخر غذا حرفی گفته نشد. بعد از غذا منصوره گفت: - با دوستهام قرار سینما دارم، میرم حاضر بشم. حاج عمو نگاهش کرد. - الان؟ - نیم ساعت دیگه. - باشه. مالک برسونش. مالک چشمی گفت. منصوره که دنبال همین بود با هیجان پلهها رو بالا رفت و وارد اتاق بزرگش شد. بجای کمد به سمت پنجره رفت و به لندن نگاه کرد. بهترین اتفاق زندگیش اومدن به لندن بود؛ اما نه برای بودن در این شهر زیبا، بلکه برای دیدن دوباره مالک. وقتی بعد از دو سال مالک رو دید، متوجه شد از اون پسر ریقو تبدیل به یک جوون جنتلمن شده که پسرهای چشم آبی و مو بور لندن مقابلش به مثال پشه در کنار پروانه بودن. به سمت کمد رفت و بلوز آبی تیرهای رو برداشت و با پیراهن خونه ش عوض کرد. شلوار نقره ای پوشید و جورابش رو پا کرد. موهای فرش رو شونه کرد و گل سر بنفشی زد. کیفش رو برداشت و بدو بدو پایین رفت. مالک دم در منتظرش بود و کسی دیگه داخل سالن نبود. به سمتش رفت و چند دقیقه با نیشخند بهم زل زدن. - چرا چیزی نمیگی؟ مالک خندید. - از دیدنت خوشم! این حرفها از مالک که کمتر با حرف نشون می داد عجیب بود. منصوره با محبت بهش زل زد. - خیلی دوستت دارم. مالک خندید و در رو باز کرد. - برو تا سودابه ندیده! منصوره بیرون پرید و شروع به دویدن به سمت ماشین کرد. مالک نگاهی به دور و بر کرد و وقتی باغبون ها رو دید با سنگینی به سمت ماشین رفت و سوار شد. هر دو بهم نگاه کردن و خندیدن. ماشین رو به حرکت در آورد. خونه لندنشون با خونه تهران تفاوت زیادی داشت. باغ تهران پر از دار و درخت بود و استخری در زیر زمین داشت، دیوارهای بلند و پنجره های پرده دار از خاصیت های عمارت ایرانی بود. اما باغ لندن پر از چمن و با چهار درخت کاج بود. حصارهای کوچیک سفید دور باغ رو گرفته بود و پنجره های بزرگ دودی عمارت رو احاطه کرده بود. برای منصوره اون حصارهای کوتاه حکم مرز زمینی رو داشت. مجبور بود تا زمانی که سوار ماشین هست صندلی عقب بشینِ و از پنجره به بیرون زل زده باشه. از حصار که می گذشت مالک ماشین رو نگه می داشت و منصوره صندلی جلو می شست. اونجا انگار تمام لندن برای خدمت رسانی به خوشبختیشون آماده میشد. انگار همه دختر و پسرهایی که کنار رود قدم می زدن. برای تنها نبودن اون ها بود و هرکی می خندید از شادی این دوتا بود. درخت ها به احترامشون صاف می ایستادن و رود به استقبالشون از زیر پل رد می شد. معلوم مالک پول زیادی در جیب نداشت پس دور زدن یا روی نیمکتی نشستن از لحظات تکراری هر روزشون بود. اگه مالک پولی بدست می آورد هدیه کوچیکی برای عزیزش می گرفت یا برای شام به جایی ارزون می بردش. در صورتی منصوره هوس تفاوت دوران می کرد مالک رو به رستوران دعوت میکرد. اون روز هم باهم به رستوران رفتن و بعد از خوردن پاستا تصمیم به قایق سواری گرفتن. قبل از اون یک شاخه گل گرفت و به منصوره هدیه داد. دختر از همیشه خوشحالتر بود. توی دلش هزار بار خدا رو شکر می کرد که برادرش ناصر وقتی به روستای آبا و اجدادی شون میرن پدرش رو راضی میکنه تا دوست زرنگش رو با خودش به تهران بیاره و به مدرسه ناصر بره. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
فن فیکشن
فن فیکشن زخم کاری| ملیکا ملازاده
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین