انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
فن فیکشن
فن فیکشن آریل، شیطان دریایی | نرگس محمدیان روشنفکر
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="ماهِ نزدیک" data-source="post: 126298" data-attributes="member: 6425"><p>گذشتههای دور با وجود محدود بودن به شنیدن قصهای که آنخدمتکار تعریف کرد، مانند یک فیلم از جلوی چشمان ادوارد میگذشت. زن و شوهری گوشه زندان زانوی غم بغل گرفته بودند و در بین تاریکی مغموم دیوارها، نگران تصویر پسر گریان خود در روشنایی خوفناک قصر بودند. جرم آنها چه بود؟ قتل برادر کوچکتری که خبر مرگش تمام روزشان را پر از غم کرده بود؛ با اینحال متهم به کشتن او بودند. نشانههایی وجود داشت که باعث میشدند حتی خودشان هم به قاتلبودن خودشان شک کنند! واقعیت، بیگناهی آنها بود اما کسی نتوانست بیگناهی شاهزاده متیو و همسرش، رزالین را اثبات کند، برای همین آندو به جای دوری تبعید شدند. ادواردِ خردسال مدام از افراد قصر سراغ پدر و مادر خود را میگرفت و جواب سربالا میشنید. بعدها ادوارد پنهانی متوجه شد تنها چیزی که باعث شد پدر و مادرش اعدام نشوند، لطف پادشاه، یعنی پدربزرگش بود. ادوارد چهارساله با لحنی کودکانه مشت بر زانوی پدربزرگش میزد و او را سرزنش میکرد که پدر و مادرش را دیگر نمیبیند. پدربزرگ لحظاتی که مشت ضعیف ادوارد را روی زانوی خود حس میکرد، رنگ از رخش میپرید رو لحظهای که گردنش را خم میکرد تا نوه کوچکش را ببیند، آنقدر در اضطراب بود که جلال و ابهتش را به کل کنار میگذاشت. عموی کشتهشده ادوارد، نوجوان خوشرویی بود که هرازگاهی با او بازیهای بچگانه میکرد. پدربزرگ همیشه او را سرزنش میکرد که مانند کودکان رفتار میکند. وقتی ادوارد بزرگتر شد، ترازوی غم کشته شدن عمو و غم نبود پدر و مادرش را در دست داشت و پسرعمویش، اریک همچون موشک کاغذی سبکبال میدوید و به چیزی جز بازیهای بچگانهاش فکر نمیکرد. ادوارد همیشه به اریک حسادت میکرد که هر گاه در بازی زمین میخورد و صدمه میبیند، به آغوش مادرش میرود و مورد محبت فراوان قرار میگیرد. نگاه پدربزرگ به ادوارد خیلی سنگین بود، حتی تا لحظه مرگش... آنزمان که ادوارد و اریکِ نوجوان، با چشمان نگران بالای بستر پادشاه حاضر بودند، متوجه شدند پدربزرگ هذیان میگوید؛ او اریک را شبیه عمویش میدید که به قتل رسیده بود و حرفهایی که به اریک میزد، حرفهایی بود که تمام عمرش دوست داشت به پسر مردهاش بزند. ادوارد فقط یک جمله گفت: "حرفی به پسری که سالهاست او را ندیدی نداری؟" اریک با گریه گفت: "او دیگر مرده است..."</p><p> پس از مرگ پدربزرگ، پدر اریک پادشاه شد و حالا اریک ولیعهد بود، ولیعهدی که گم شده بود و پسرعمویش نبودِ او را بزرگترین لطف خداوند میدانست! همه غواصان از پیداکردن اریک ناامید شده بودند و میگفتند او مرده است، حتی ادوارد هم فکرش را نمیکرد اریک زنده باشد. آندهکده کنار اقیانوس، جایی بود که چندین سال پیش پدر و مادرش به آنجا تبعید شده بودند. تنها چیزی که ادوارد پس از کشتن ولیعهد جدید، یعنی برادر اریک میخواست، برگرداندن پدر و مادرش به قصر و شروع یک زندگی جدید بود.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="ماهِ نزدیک, post: 126298, member: 6425"] گذشتههای دور با وجود محدود بودن به شنیدن قصهای که آنخدمتکار تعریف کرد، مانند یک فیلم از جلوی چشمان ادوارد میگذشت. زن و شوهری گوشه زندان زانوی غم بغل گرفته بودند و در بین تاریکی مغموم دیوارها، نگران تصویر پسر گریان خود در روشنایی خوفناک قصر بودند. جرم آنها چه بود؟ قتل برادر کوچکتری که خبر مرگش تمام روزشان را پر از غم کرده بود؛ با اینحال متهم به کشتن او بودند. نشانههایی وجود داشت که باعث میشدند حتی خودشان هم به قاتلبودن خودشان شک کنند! واقعیت، بیگناهی آنها بود اما کسی نتوانست بیگناهی شاهزاده متیو و همسرش، رزالین را اثبات کند، برای همین آندو به جای دوری تبعید شدند. ادواردِ خردسال مدام از افراد قصر سراغ پدر و مادر خود را میگرفت و جواب سربالا میشنید. بعدها ادوارد پنهانی متوجه شد تنها چیزی که باعث شد پدر و مادرش اعدام نشوند، لطف پادشاه، یعنی پدربزرگش بود. ادوارد چهارساله با لحنی کودکانه مشت بر زانوی پدربزرگش میزد و او را سرزنش میکرد که پدر و مادرش را دیگر نمیبیند. پدربزرگ لحظاتی که مشت ضعیف ادوارد را روی زانوی خود حس میکرد، رنگ از رخش میپرید رو لحظهای که گردنش را خم میکرد تا نوه کوچکش را ببیند، آنقدر در اضطراب بود که جلال و ابهتش را به کل کنار میگذاشت. عموی کشتهشده ادوارد، نوجوان خوشرویی بود که هرازگاهی با او بازیهای بچگانه میکرد. پدربزرگ همیشه او را سرزنش میکرد که مانند کودکان رفتار میکند. وقتی ادوارد بزرگتر شد، ترازوی غم کشته شدن عمو و غم نبود پدر و مادرش را در دست داشت و پسرعمویش، اریک همچون موشک کاغذی سبکبال میدوید و به چیزی جز بازیهای بچگانهاش فکر نمیکرد. ادوارد همیشه به اریک حسادت میکرد که هر گاه در بازی زمین میخورد و صدمه میبیند، به آغوش مادرش میرود و مورد محبت فراوان قرار میگیرد. نگاه پدربزرگ به ادوارد خیلی سنگین بود، حتی تا لحظه مرگش... آنزمان که ادوارد و اریکِ نوجوان، با چشمان نگران بالای بستر پادشاه حاضر بودند، متوجه شدند پدربزرگ هذیان میگوید؛ او اریک را شبیه عمویش میدید که به قتل رسیده بود و حرفهایی که به اریک میزد، حرفهایی بود که تمام عمرش دوست داشت به پسر مردهاش بزند. ادوارد فقط یک جمله گفت: "حرفی به پسری که سالهاست او را ندیدی نداری؟" اریک با گریه گفت: "او دیگر مرده است..." پس از مرگ پدربزرگ، پدر اریک پادشاه شد و حالا اریک ولیعهد بود، ولیعهدی که گم شده بود و پسرعمویش نبودِ او را بزرگترین لطف خداوند میدانست! همه غواصان از پیداکردن اریک ناامید شده بودند و میگفتند او مرده است، حتی ادوارد هم فکرش را نمیکرد اریک زنده باشد. آندهکده کنار اقیانوس، جایی بود که چندین سال پیش پدر و مادرش به آنجا تبعید شده بودند. تنها چیزی که ادوارد پس از کشتن ولیعهد جدید، یعنی برادر اریک میخواست، برگرداندن پدر و مادرش به قصر و شروع یک زندگی جدید بود. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
فن فیکشن
فن فیکشن آریل، شیطان دریایی | نرگس محمدیان روشنفکر
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین