انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
فن فیکشن
فن فیکشن آریل، شیطان دریایی | نرگس محمدیان روشنفکر
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="ماهِ نزدیک" data-source="post: 125883" data-attributes="member: 6425"><p>کاملیا هنوز به خانه بازنگشته بود. مادر و پدرش، ناتالی و الکس براون به آریل خوشآمدگویی کردند. خانم ناتالی براون با مهربانی ظرفی از شیرینیهایی که پخته بود آورد و به آریل تعارف کرد. لباسهای خیس آریل توجهش را جلب کرد.</p><p>- اوه... الان سرما میخوری عزیزم! بعد از اینکه شیرینیات را خوردی همراهم بیا.</p><p>آریل تابهحال شیرینی نخورده بود. با تردید یک شیرینی برداشت و در دهانش گذاشت. وقتی میخواست بگوید: "خوشمزه است!" صدای نامفهومی تولید کرد که باعث شد خانم براون متوجه شود او نمیتواند حرف بزند. آریل سرش را پایین انداخت. خانم براون دست او را گرفت؛ با هم از پلههای چوبی بالا رفتند. اتاق کاملیا طبقه بالا بود. پنجرههای بزرگ و پردههای روشن اتاق، موهای سفید خانم براون را درخشان نشان میداد. آریل معذب بود. با اشاره از خانم براون قلم و کاغذ خواست. او با سرش تایید کرد که متوجه منظور آریل شده است و چیزی که میخواست را برایش آورد. آریل دستانش را به نشانه تشکر به هم چسباند و روی کاغذ نوشت: "اگر دخترتان بفهمد یک غریبه وارد اتاقش شده ناراحت نمیشود؟" </p><p>- نه عزیزم! کاملیا همیشه دوست داشت یک خواهر داشته باشد. تو هم مثل دختر من هستی؛ مطمئنم خوشحال میشود اگر تو را ببیند. اسمت چیست؟"</p><p>روی کاغذ نوشت: "آریل".</p><p>خانم براون یک پیراهن سبز فسفری بلند و کلاهی به همانرنگ از کمد کاملیا بیرون آورد و به آریل داد. صورت آریل به خاطر اینحجم از محبت سرخ شده بود. آریل روی کاغذ نوشت: "واقعا نمیدانم اینحجم از محبت را چگونه جبران کنم... ممنونم! شما برای من مثل یک مادر هستید." چند لحظه در معنی واژه مادر تأمل کرد... .</p><p>***</p><p>آریل لباس را پوشید و کلاه را روی موهای فرفری نارنجیاش گذاشت. شبیه یک دختر باوقار و متین شده بود. از دستدادن قدرت تکلمش باعث شده بود کمی خجالتی و مظلوم به نظر برسد. صدای کاملیا را شنید که وارد خانه شده بود؛ سعی کرد باعجله از پلهها پایین برود اما نمیتوانست. راهرفتنش بهتر شده بود، اما از ارتفاع پلهها میترسید. از میان نردهها پایین را نگاه کرد؛ هیچکس حواسش به اینسمت نبود. درعرض یک ثانیه خودش را به پایین پلهها انتقال داد. از اینکه قدرتش را روی زمین از دست نداده بود خوشحال بود.</p><p>کاملیا بهشدت خسته بود. اریک احوالش را پرسید.</p><p>- بند ناف دور گردن بچه پیچیده بود... واقعا معجزه بود که مادر و بچه زنده ماندند.</p><p>اریک دستپاچه بود. با اینکه آریل تابهحال عاشق نشده بود، به خوبی میتوانست احساس کند اریک عاشق آندختر شده است.</p><p>کاملیا متوجه حضور آریل شد. اریک طوری ایستاده بود که انگار میخواست از کاملیا در برابر شیطان دریایی محافظت کند. ویلیام به آریل اشاره کرد.</p><p>- ایندختر هم امروز در ساحل بود؛ گویا اقیانوس او را هم به دام انداخته بود، اما خوشبختانه سالم مانده است.</p><p>کاملیا سلام کرد. آریل روی برگه نوشت: "سلام، من آریل هستم". کاملیا با دیدن کاغذ تعجب کرد.</p><p>- فراموش کردم بگویم... سالم است ولی زبانش بند آمده و کمی در تعادل مشکل دارد.</p><p>کاملیا لبخند زد. </p><p>- حتما شناگر ماهری هستی که حداقل آسیب را در ایناقیانوس پهناور دیدی.</p><p>آریل سرش را به نشانه موافقت تکان داد و لبخند زد. بهترین داستانی که میتوانست سرهم کند، این بود که خودش را غواصی جا بزند که گم شده است.</p><p>- ویلیام هم علاقه زیادی به غواصی دارد. او دوست دارد قسمتهای مختلف دریا را از نزدیک ببیند و عکس بگیرد، از صحنههایی که هر انسانی نمیتواند ببیند.</p><p>آریل دوست داشت بگوید: "چیز عجیبی نیست... اینعلاقه را خودم در سر او انداختم!" اما ادای انسانهای شگفتزده را درآورد که از هیچچیز خبر ندارند و دارند کمکم با آدمهای دیگر آشنا میشوند. روی کاغذ نوشت: "پس من و ویلیام همکار هستیم!" یاد گذشتهها احساس عجیبی به او میداد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="ماهِ نزدیک, post: 125883, member: 6425"] کاملیا هنوز به خانه بازنگشته بود. مادر و پدرش، ناتالی و الکس براون به آریل خوشآمدگویی کردند. خانم ناتالی براون با مهربانی ظرفی از شیرینیهایی که پخته بود آورد و به آریل تعارف کرد. لباسهای خیس آریل توجهش را جلب کرد. - اوه... الان سرما میخوری عزیزم! بعد از اینکه شیرینیات را خوردی همراهم بیا. آریل تابهحال شیرینی نخورده بود. با تردید یک شیرینی برداشت و در دهانش گذاشت. وقتی میخواست بگوید: "خوشمزه است!" صدای نامفهومی تولید کرد که باعث شد خانم براون متوجه شود او نمیتواند حرف بزند. آریل سرش را پایین انداخت. خانم براون دست او را گرفت؛ با هم از پلههای چوبی بالا رفتند. اتاق کاملیا طبقه بالا بود. پنجرههای بزرگ و پردههای روشن اتاق، موهای سفید خانم براون را درخشان نشان میداد. آریل معذب بود. با اشاره از خانم براون قلم و کاغذ خواست. او با سرش تایید کرد که متوجه منظور آریل شده است و چیزی که میخواست را برایش آورد. آریل دستانش را به نشانه تشکر به هم چسباند و روی کاغذ نوشت: "اگر دخترتان بفهمد یک غریبه وارد اتاقش شده ناراحت نمیشود؟" - نه عزیزم! کاملیا همیشه دوست داشت یک خواهر داشته باشد. تو هم مثل دختر من هستی؛ مطمئنم خوشحال میشود اگر تو را ببیند. اسمت چیست؟" روی کاغذ نوشت: "آریل". خانم براون یک پیراهن سبز فسفری بلند و کلاهی به همانرنگ از کمد کاملیا بیرون آورد و به آریل داد. صورت آریل به خاطر اینحجم از محبت سرخ شده بود. آریل روی کاغذ نوشت: "واقعا نمیدانم اینحجم از محبت را چگونه جبران کنم... ممنونم! شما برای من مثل یک مادر هستید." چند لحظه در معنی واژه مادر تأمل کرد... . *** آریل لباس را پوشید و کلاه را روی موهای فرفری نارنجیاش گذاشت. شبیه یک دختر باوقار و متین شده بود. از دستدادن قدرت تکلمش باعث شده بود کمی خجالتی و مظلوم به نظر برسد. صدای کاملیا را شنید که وارد خانه شده بود؛ سعی کرد باعجله از پلهها پایین برود اما نمیتوانست. راهرفتنش بهتر شده بود، اما از ارتفاع پلهها میترسید. از میان نردهها پایین را نگاه کرد؛ هیچکس حواسش به اینسمت نبود. درعرض یک ثانیه خودش را به پایین پلهها انتقال داد. از اینکه قدرتش را روی زمین از دست نداده بود خوشحال بود. کاملیا بهشدت خسته بود. اریک احوالش را پرسید. - بند ناف دور گردن بچه پیچیده بود... واقعا معجزه بود که مادر و بچه زنده ماندند. اریک دستپاچه بود. با اینکه آریل تابهحال عاشق نشده بود، به خوبی میتوانست احساس کند اریک عاشق آندختر شده است. کاملیا متوجه حضور آریل شد. اریک طوری ایستاده بود که انگار میخواست از کاملیا در برابر شیطان دریایی محافظت کند. ویلیام به آریل اشاره کرد. - ایندختر هم امروز در ساحل بود؛ گویا اقیانوس او را هم به دام انداخته بود، اما خوشبختانه سالم مانده است. کاملیا سلام کرد. آریل روی برگه نوشت: "سلام، من آریل هستم". کاملیا با دیدن کاغذ تعجب کرد. - فراموش کردم بگویم... سالم است ولی زبانش بند آمده و کمی در تعادل مشکل دارد. کاملیا لبخند زد. - حتما شناگر ماهری هستی که حداقل آسیب را در ایناقیانوس پهناور دیدی. آریل سرش را به نشانه موافقت تکان داد و لبخند زد. بهترین داستانی که میتوانست سرهم کند، این بود که خودش را غواصی جا بزند که گم شده است. - ویلیام هم علاقه زیادی به غواصی دارد. او دوست دارد قسمتهای مختلف دریا را از نزدیک ببیند و عکس بگیرد، از صحنههایی که هر انسانی نمیتواند ببیند. آریل دوست داشت بگوید: "چیز عجیبی نیست... اینعلاقه را خودم در سر او انداختم!" اما ادای انسانهای شگفتزده را درآورد که از هیچچیز خبر ندارند و دارند کمکم با آدمهای دیگر آشنا میشوند. روی کاغذ نوشت: "پس من و ویلیام همکار هستیم!" یاد گذشتهها احساس عجیبی به او میداد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
فن فیکشن
فن فیکشن آریل، شیطان دریایی | نرگس محمدیان روشنفکر
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین