انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
فن فیکشن
فن فیکشن آریل، شیطان دریایی | نرگس محمدیان روشنفکر
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="ماهِ نزدیک" data-source="post: 125526" data-attributes="member: 6425"><p>نوری طلایی با تاریکیِ پشت چشمان بسته اریک مخلوط شده بود. آهسته چشمانش را باز کرد و دستش را روی پیشانیاش گذاشت تا به نور خورشید عادت کند. اریک سرفههای شدیدی کرد و از دهانش مقداری آب روی شنها ریخت.</p><p>- من... زندهام؟</p><p>دختری که موهای قهوهای روشن خود را بافته بود و چشمانی عسلی و گونههایی سرخ داشت، دستش را به سمت او دراز کرد.</p><p>- میتوانید از جای خود بلند شوید؟</p><p>اریک دست او را گرفت و بلند شد.</p><p>- شما من را نجات دادید؟</p><p>- امواج شما را به ساحل آورده بودند؛ من فقط با کمک برادرم شما را مداوا کردم.</p><p>اریک متوجه حضور جوانی سفیدپوست با موهای آبی و زرد شد. از آندو نفر تشکر کرد و در حالی که حفظ تعادل برایش سخت بود قدم برداشت. موجی به سمتش آمد. اریک به آبی که ساق پاهایش را از آغوش گرفت خیره شد. میترسید مثل دیشب ناگهان اسیر اقیانوس شود. آب وحشت عجیبی به او تحمیل میکرد. ضربان قلبش غیرعادی بود. دختر با نگرانی به سمتش آمد.</p><p>- به ظاهرتان نمیآید از اهالی اینروستا باشید. جایی برای رفتن دارید؟ مراقب عفونت ریههایتان باشید.</p><p>پسری که موهای زرد و آبی داشت، دست اریک را گرفت.</p><p>- اگر جایی برای ماندن ندارید، میتوانید در خانه ما استراحت کنید. کاملیا پزشک است؛ من هم قبلا در دریا غرق شده بودم و با کمک او نجات یافتم. </p><p>اریک با چشمانی پر از ترس به او نگاه کرد.</p><p>- آنپری دریایی تو را هم به اعماق دریا کشانده بود؟</p><p>پسر با تعجب نگاه کرد. کاملیا خندید.</p><p>- پری دریایی؟! احتمالا دارید هذیان میگویید. بهتر است زودتر استراحت کنید و دارو بخورید. خانه ما فاصله چندانی با دریا ندارد. ویلیام به شما کمک میکند تعادلتان را حفظ کنید.</p><p>ویلیام دست اریک را دور گردن خود انداخت. اریک دوست داشت با او حرف بزند تا از وحشتش کاسته شود.</p><p>- تو چگونه غرق شدی؟</p><p>- نمیدانم.</p><p>- مگر میشود ندانی؟!</p><p>- حافظهام را از دست دادهام. فقط میدانم وقتی بیدار شدم، نه کسی را میشناختم و نه کسی مرا میشناخت. ویلیام اسمی است که کاملیا به من داد.</p><p>اریک احساس میکرد دارد خواب میبیند. سعی کرد خاطراتش را مرور کند: " شب قبل کجا بودم؟ داخل کشتی... هدیه تولد بیست و دو سالگی من، سفر به کشور دوست و همسایه بود که طبیعت زیبایی داشت. خاطرات قبل از آن را هم خوب یادم میآید؛ اما چیزی که زیر آب دیدم چه بود؟ توهم؟ اگر توهم بود، پس چرا داشت مرا غرق میکرد؟"</p><p>- اینپزشک با تو چه نسبتی دارد، ویلیام؟</p><p>- کاملیا خواهرخوانده من است.</p><p>تکتک اجزای چهره ظریف و استخوانی و برق چشمان کاملیا نشان میدادند انسان مهربانی است؛ برعکس ظاهر آنپری دریایی! کاملیا یک پیراهن ساده صورتی پوشیده بود، با یقه و سرآستینی که گلدوزیهای سفید داشت. یک گلسر صورتیِ دستساز گوشه چتریهایش زده بود و لبخندی که لثههایش را نمایان میکرد، سادگی و صمیمیت ملموسی به چهرهاش داده بود.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="ماهِ نزدیک, post: 125526, member: 6425"] نوری طلایی با تاریکیِ پشت چشمان بسته اریک مخلوط شده بود. آهسته چشمانش را باز کرد و دستش را روی پیشانیاش گذاشت تا به نور خورشید عادت کند. اریک سرفههای شدیدی کرد و از دهانش مقداری آب روی شنها ریخت. - من... زندهام؟ دختری که موهای قهوهای روشن خود را بافته بود و چشمانی عسلی و گونههایی سرخ داشت، دستش را به سمت او دراز کرد. - میتوانید از جای خود بلند شوید؟ اریک دست او را گرفت و بلند شد. - شما من را نجات دادید؟ - امواج شما را به ساحل آورده بودند؛ من فقط با کمک برادرم شما را مداوا کردم. اریک متوجه حضور جوانی سفیدپوست با موهای آبی و زرد شد. از آندو نفر تشکر کرد و در حالی که حفظ تعادل برایش سخت بود قدم برداشت. موجی به سمتش آمد. اریک به آبی که ساق پاهایش را از آغوش گرفت خیره شد. میترسید مثل دیشب ناگهان اسیر اقیانوس شود. آب وحشت عجیبی به او تحمیل میکرد. ضربان قلبش غیرعادی بود. دختر با نگرانی به سمتش آمد. - به ظاهرتان نمیآید از اهالی اینروستا باشید. جایی برای رفتن دارید؟ مراقب عفونت ریههایتان باشید. پسری که موهای زرد و آبی داشت، دست اریک را گرفت. - اگر جایی برای ماندن ندارید، میتوانید در خانه ما استراحت کنید. کاملیا پزشک است؛ من هم قبلا در دریا غرق شده بودم و با کمک او نجات یافتم. اریک با چشمانی پر از ترس به او نگاه کرد. - آنپری دریایی تو را هم به اعماق دریا کشانده بود؟ پسر با تعجب نگاه کرد. کاملیا خندید. - پری دریایی؟! احتمالا دارید هذیان میگویید. بهتر است زودتر استراحت کنید و دارو بخورید. خانه ما فاصله چندانی با دریا ندارد. ویلیام به شما کمک میکند تعادلتان را حفظ کنید. ویلیام دست اریک را دور گردن خود انداخت. اریک دوست داشت با او حرف بزند تا از وحشتش کاسته شود. - تو چگونه غرق شدی؟ - نمیدانم. - مگر میشود ندانی؟! - حافظهام را از دست دادهام. فقط میدانم وقتی بیدار شدم، نه کسی را میشناختم و نه کسی مرا میشناخت. ویلیام اسمی است که کاملیا به من داد. اریک احساس میکرد دارد خواب میبیند. سعی کرد خاطراتش را مرور کند: " شب قبل کجا بودم؟ داخل کشتی... هدیه تولد بیست و دو سالگی من، سفر به کشور دوست و همسایه بود که طبیعت زیبایی داشت. خاطرات قبل از آن را هم خوب یادم میآید؛ اما چیزی که زیر آب دیدم چه بود؟ توهم؟ اگر توهم بود، پس چرا داشت مرا غرق میکرد؟" - اینپزشک با تو چه نسبتی دارد، ویلیام؟ - کاملیا خواهرخوانده من است. تکتک اجزای چهره ظریف و استخوانی و برق چشمان کاملیا نشان میدادند انسان مهربانی است؛ برعکس ظاهر آنپری دریایی! کاملیا یک پیراهن ساده صورتی پوشیده بود، با یقه و سرآستینی که گلدوزیهای سفید داشت. یک گلسر صورتیِ دستساز گوشه چتریهایش زده بود و لبخندی که لثههایش را نمایان میکرد، سادگی و صمیمیت ملموسی به چهرهاش داده بود. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
فن فیکشن
فن فیکشن آریل، شیطان دریایی | نرگس محمدیان روشنفکر
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین