انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
فن فیکشن
فن فیکشن آریل، شیطان دریایی | نرگس محمدیان روشنفکر
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="ماهِ نزدیک" data-source="post: 125216" data-attributes="member: 6425"><p>آریل خشمگین با شیشه معجون روی میز به سر اورسولا ضربه زد. شیشه شکست و معجون آبی تیره در آب پخش شد. </p><p>- خانه ابدی؟ بهتر است قبل از فکرکردن به زندانیکردن من، فکر پناهی برای خودت باشی!</p><p>رنگ آبی تیره کم کم محو شد. اورسولا سرش را با دست بزرگش فشار میداد و با لبهای بزرگ و تیره و دندانهای صافش میخندید. </p><p>- قبل از کشتن من، نگاهی به زیر دم خودت بینداز.</p><p>آریل پایین را نگاه کرد. فلوندر روی زمین افتاده بود و مثل ماهیای که توسط انسانها صید میشود و در ساحل میافتد، بالا و پایین میپرید. آریل فریاد زد و فلوندر را در دستانش گرفت.</p><p>- چه کار کردی؟!</p><p>اورسولا لبخند مرموزی زد.</p><p>- چیزی نیست... فقط شریک جرمت با آبششهایش خداحافظی کرده است. اگر الان از جان من بگذری، شاید بتوانی در زمان اندکی که از زندگیاش مانده، کاری برایش بکنی.</p><p>آریل از شدت عصبانیت تمام دریا را به رنگ خون میدید. حرکت شدید فلوندر دستانش را قلقلک میداد. یاد موقعی افتاد که دمش را نمیتوانست کنترل کند. نگرانی تمام بدنش را فرا گرفته بود. در عرض چند ثانیه به قصر رسید و به سمت قفسه معجونها رفت. معجون جاودانگی، معجون تبدیل دم به پا، معجون درمان سوزش پولک، معجون درمان سرفه، معجون تغییر رنگ پوست و صدها معجون بهدردنخور دیگر... . آریل با صدایی مانند جیغ، ملکه را صدا زد. ملکه آریستا با عجله آمد.</p><p>- چه شده است؟</p><p>کتابهای طلسم را به گوشهای پرتاب کرد؛ جسم در حال جاندادن فلوندر را روی زمین گذاشت و مانند یک فرد عاجز، با التماس شروع کرد به گریهکردن.</p><p>- آریستا... مغزم کار نمیکند! نمیفهمم برای نجاتش باید چه کار کنم! خواهش میکنم کاری بکن!</p><p>آریستا دستش را به شانه آریل زد و سعی کرد او را آرام کند؛ سپس با هم مشغول گشتن شدند. کمتر از یک دقیقه بعد، آریستا با دستان لرزان یک کتاب و یک معجون به آریل داد.</p><p>- میدانم سخت است، اما تنها راه نجات او همین است.</p><p>آریل اشکهایش را با دست پاک کرد و جلد کتاب را خواند:《 تبدیل ماهی به انسان》</p><p>- انسان؟!</p><p>- وقتی راهی برای درمانش وجود ندارد، مجبوریم او را به موجودی تبدیل کنیم که آبشش ندارد.</p><p>- بهای خوردن اینمعجون چیست؟</p><p>- از دستدادن حافظه.</p><p>بهترین دوست آریل باید تمام خاطراتشان را فراموش میکرد و وارد دنیایی ناشناخته میشد؛ این یعنی پایان یک دوستی. با تردید و اکراه معجون را روی کتاب طلسم ریخت. سیاهی همه جا را فراگرفت. اینسیاهی، با احوال او کاملا هماهنگی داشت. آریل چشمانش را بست؛ دلش نمیخواست تاریکی به پایان برسد. احتیاج داشت مدتی بخوابد. وقتی بوی معجون محو شد، آریل چشمانش را باز کرد و شنلش را تن فلوندر کرد که داشت به آرامی تبدیل به انسان میشد. آریستا گوشش را روی سینه فلوندر گذاشت و لبخند زد.</p><p>- زنده است.</p><p>- پس چرا بیهوش شده؟</p><p>- حالش خوب میشود.</p><p>انسانی که جلوی چشمان آریل بود، پسری جوان با پوست سفید و موهای آبی و زرد بود. آریستا باورش نمیشد این همانماهی کوچکی باشد که بین موهایش پنهان میشد. </p><p>- باید عجله کنیم.</p><p>آریل با چشمانی نگران، به آریستا که فلوندر را در آغوش گرفته بود و به سمت بالا شنا میکرد خیره شده بود. </p><p>- آریل! من را به ساحل برسان. خیلی دور است!</p><p>آریل دوست داشت فلوندر را بیشتر ببیند، اما آریستا و بهترین دوستش را به ساحل انتقال داد. </p><p>نور خورشید پوست سفید آریستا را میسوزاند و چشمان آبیاش را آزار میداد. فلوندر را روی شنها گذاشت.</p><p>- چرا در لحظه خداحافظی حس میکنم... </p><p>سکوتِ دنیای بیرون آب از او میپرسید: " چه چیزی احساس میکنی؟" صورت آریستا سرخ شده بود. نفسش تمام شده بود؛ زیر آب رفت و در حالی که از ساحل دور میشد، با گونههایی سرخ گفت: " چرا در لحظه خداحافظی حس کردم تمام اینمدت شخصیت تو را دوست داشتهام، فلوندر؟ آرزو میکنم باز هم یکدیگر را ببینیم."</p><p>یک قطره اشک با آب مخلوط شد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="ماهِ نزدیک, post: 125216, member: 6425"] آریل خشمگین با شیشه معجون روی میز به سر اورسولا ضربه زد. شیشه شکست و معجون آبی تیره در آب پخش شد. - خانه ابدی؟ بهتر است قبل از فکرکردن به زندانیکردن من، فکر پناهی برای خودت باشی! رنگ آبی تیره کم کم محو شد. اورسولا سرش را با دست بزرگش فشار میداد و با لبهای بزرگ و تیره و دندانهای صافش میخندید. - قبل از کشتن من، نگاهی به زیر دم خودت بینداز. آریل پایین را نگاه کرد. فلوندر روی زمین افتاده بود و مثل ماهیای که توسط انسانها صید میشود و در ساحل میافتد، بالا و پایین میپرید. آریل فریاد زد و فلوندر را در دستانش گرفت. - چه کار کردی؟! اورسولا لبخند مرموزی زد. - چیزی نیست... فقط شریک جرمت با آبششهایش خداحافظی کرده است. اگر الان از جان من بگذری، شاید بتوانی در زمان اندکی که از زندگیاش مانده، کاری برایش بکنی. آریل از شدت عصبانیت تمام دریا را به رنگ خون میدید. حرکت شدید فلوندر دستانش را قلقلک میداد. یاد موقعی افتاد که دمش را نمیتوانست کنترل کند. نگرانی تمام بدنش را فرا گرفته بود. در عرض چند ثانیه به قصر رسید و به سمت قفسه معجونها رفت. معجون جاودانگی، معجون تبدیل دم به پا، معجون درمان سوزش پولک، معجون درمان سرفه، معجون تغییر رنگ پوست و صدها معجون بهدردنخور دیگر... . آریل با صدایی مانند جیغ، ملکه را صدا زد. ملکه آریستا با عجله آمد. - چه شده است؟ کتابهای طلسم را به گوشهای پرتاب کرد؛ جسم در حال جاندادن فلوندر را روی زمین گذاشت و مانند یک فرد عاجز، با التماس شروع کرد به گریهکردن. - آریستا... مغزم کار نمیکند! نمیفهمم برای نجاتش باید چه کار کنم! خواهش میکنم کاری بکن! آریستا دستش را به شانه آریل زد و سعی کرد او را آرام کند؛ سپس با هم مشغول گشتن شدند. کمتر از یک دقیقه بعد، آریستا با دستان لرزان یک کتاب و یک معجون به آریل داد. - میدانم سخت است، اما تنها راه نجات او همین است. آریل اشکهایش را با دست پاک کرد و جلد کتاب را خواند:《 تبدیل ماهی به انسان》 - انسان؟! - وقتی راهی برای درمانش وجود ندارد، مجبوریم او را به موجودی تبدیل کنیم که آبشش ندارد. - بهای خوردن اینمعجون چیست؟ - از دستدادن حافظه. بهترین دوست آریل باید تمام خاطراتشان را فراموش میکرد و وارد دنیایی ناشناخته میشد؛ این یعنی پایان یک دوستی. با تردید و اکراه معجون را روی کتاب طلسم ریخت. سیاهی همه جا را فراگرفت. اینسیاهی، با احوال او کاملا هماهنگی داشت. آریل چشمانش را بست؛ دلش نمیخواست تاریکی به پایان برسد. احتیاج داشت مدتی بخوابد. وقتی بوی معجون محو شد، آریل چشمانش را باز کرد و شنلش را تن فلوندر کرد که داشت به آرامی تبدیل به انسان میشد. آریستا گوشش را روی سینه فلوندر گذاشت و لبخند زد. - زنده است. - پس چرا بیهوش شده؟ - حالش خوب میشود. انسانی که جلوی چشمان آریل بود، پسری جوان با پوست سفید و موهای آبی و زرد بود. آریستا باورش نمیشد این همانماهی کوچکی باشد که بین موهایش پنهان میشد. - باید عجله کنیم. آریل با چشمانی نگران، به آریستا که فلوندر را در آغوش گرفته بود و به سمت بالا شنا میکرد خیره شده بود. - آریل! من را به ساحل برسان. خیلی دور است! آریل دوست داشت فلوندر را بیشتر ببیند، اما آریستا و بهترین دوستش را به ساحل انتقال داد. نور خورشید پوست سفید آریستا را میسوزاند و چشمان آبیاش را آزار میداد. فلوندر را روی شنها گذاشت. - چرا در لحظه خداحافظی حس میکنم... سکوتِ دنیای بیرون آب از او میپرسید: " چه چیزی احساس میکنی؟" صورت آریستا سرخ شده بود. نفسش تمام شده بود؛ زیر آب رفت و در حالی که از ساحل دور میشد، با گونههایی سرخ گفت: " چرا در لحظه خداحافظی حس کردم تمام اینمدت شخصیت تو را دوست داشتهام، فلوندر؟ آرزو میکنم باز هم یکدیگر را ببینیم." یک قطره اشک با آب مخلوط شد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
فن فیکشن
فن فیکشن آریل، شیطان دریایی | نرگس محمدیان روشنفکر
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین