انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
امور فرهنگی
ادبیات
متفرقه ادبیات
شیرین و فرهاد
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="~Romaysa_paX~" data-source="post: 18102" data-attributes="member: 21"><p>چو شیرین کوهکن را دید با خویش</p><p></p><p>به تنها دور از چشم بداندیش</p><p></p><p>به نرمی گفت او را خیرمقدم</p><p></p><p>که جانت از وصالم باد خرم</p><p></p><p>غم دیرین مگو در سینه دارم</p><p></p><p>که در ساغر می دیرینه دارم</p><p></p><p>بگو، بشنو ، چو اکنون هست فرصت</p><p></p><p>که عاقل گاه فرصت ندهد از دست</p><p></p><p>کم افتد کز دری یاری درآید</p><p></p><p>پس از سالی گل از خاری برآید</p><p></p><p>به هر سودا اگر میبود سودی</p><p></p><p>فقیری در جهان هرگز نبودی</p><p></p><p>به ملک و مال اگر کس کام دیدی</p><p></p><p>ز لعلم کام خسرو جام دیدی</p><p></p><p>ز قسمت بیش نتوان خورد هرگز</p><p></p><p>ز مدت پیش نتوان برد هرگز</p><p></p><p>چو فرهاد این سخنها کرد از او گوش</p><p></p><p>به سر همچون خم می آمدش جوش</p><p></p><p>بگفتا عقل کو تا کار بندم</p><p></p><p>بگو تا پیش تو زنار بندم</p><p></p><p>بگفتا از لبم شکر نخواهی</p><p></p><p>بگفتا خواهم ار کیفر نخواهی</p><p></p><p>بگفتا شکرم را نرخ جان است</p><p></p><p>بگفتا گر به سد جان رایگان است</p><p></p><p>بگفتا یک دو ساغر خورد باید</p><p></p><p>بگفتا هر چه فرمایی تو شاید</p><p></p><p>بگفتا نه صراحی پیش دستم</p><p></p><p>بگفتا ده قدح زان چشم مستم</p><p></p><p>نگاهی کرد از آن چشم مستش</p><p></p><p>بکلی برد دین و دل ز دستش</p><p></p><p>قدح پر کرد و گفتا گیر و درکش</p><p></p><p>گرفت و خورد و گفتا پرده برکش</p><p></p><p>شنید و برقع و معجر برانداخت</p><p></p><p>به رویش دیده برکرد و سرانداخت</p><p></p><p>چوشیرین آن نیاز از کوهکن دید</p><p></p><p>به رویش چون گل سیراب خندید</p><p></p><p>ز درج لعل مروارید بنمود</p><p></p><p>نیاز کوهکن زان خنده افزود</p><p></p><p>تقاضا کرد بوسیدن لبش را</p><p></p><p>به سر ننهاد دندان مطلبش را</p><p></p><p>چو شیرین گشت آگه از تقاضاش</p><p></p><p>به سان غنچه خندان گشت لبهاش</p><p></p><p>میان خنده و م×س×ت×ی به کامش</p><p></p><p>نهاد آن لب که از وی بود کامش</p><p></p><p>لبش چون با لب شیرین قرین شد</p><p></p><p>به کام از کوثرش ماء معین شد</p><p></p><p>نبودش باور از بخت این که شیرین</p><p></p><p>نشسته در برش چون باغ نسرین</p><p></p><p>به دندان خواست خاییدن لبش را</p><p></p><p>نه تنها لب که سیب غبغبش را</p><p></p><p>ولی ترسید کز لعلش چکد خون</p><p></p><p>فتد از پرده راز عشق بیرون</p><p></p><p>به بوسیدن نیفزود او گزیدن</p><p></p><p>که چون خسرو شکر باید مزیدن</p><p></p><p>دل شیرین هم از آن کار خوش بود</p><p></p><p>که با او یار و او با یار خوش بود</p><p></p><p>زمانی دیر در این کار ماندند</p><p></p><p>دویی را در برون در نشاندند</p><p></p><p>یکی گشتند همچون شیر و شکر</p><p></p><p>نه از پا باخبر بودند و نی سر</p><p></p><p>چو جان و تن به هم پیوسته گشتند</p><p></p><p>ز هر اندیشهای وارسته گشتند</p><p></p><p>چو از شب رفت پاسی دست فرهاد</p><p></p><p>شد اندر سینهٔ آن سرو آزاد</p><p></p><p>دولیمو دید شیرین و رسیده</p><p></p><p>که به ز آن باغبان هرگز ندیده</p><p></p><p>برای دفع صفراهای هجران</p><p></p><p>بر آن شد تا گزد او را به دندان</p><p></p><p>ولیکن از گزیدن پاس خود داشت</p><p></p><p>مکیده و ب×و×س×های در پاش بگذاشت</p><p></p><p>براند از ساحت سینه به نافش</p><p></p><p>چو شیرین داشت زین جرأت معافش</p><p></p><p>ز ناف او دل فرهاد خون شد</p><p></p><p>چو مشک از نافهٔ نافش برون شد</p><p></p><p>مگرپنداشت ناف او فتادهست</p><p></p><p>به حقه لعل رخت خود نهادهست</p><p></p><p>همی رفت از پی افتاده نافش</p><p></p><p>که جا بدهد چو مشک اندر غلافش</p><p></p><p>ره از شلوار بندش دید بسته</p><p></p><p>چو بندی شد دلش زین عقده خسته</p><p></p><p>ولی از معنی خیر الامورش</p><p></p><p>نه در نزدیک دل ماند و نه دورش</p><p></p><p>کز اینجا بر گذشتن حد کس نیست</p><p></p><p>بجز خسرو کسی را این هوس نیست</p><p></p><p>چو نقدش از محک بیغش برآمد</p><p></p><p>چو آب افتاده ، چون آتش برآمد</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="~Romaysa_paX~, post: 18102, member: 21"] چو شیرین کوهکن را دید با خویش به تنها دور از چشم بداندیش به نرمی گفت او را خیرمقدم که جانت از وصالم باد خرم غم دیرین مگو در سینه دارم که در ساغر می دیرینه دارم بگو، بشنو ، چو اکنون هست فرصت که عاقل گاه فرصت ندهد از دست کم افتد کز دری یاری درآید پس از سالی گل از خاری برآید به هر سودا اگر میبود سودی فقیری در جهان هرگز نبودی به ملک و مال اگر کس کام دیدی ز لعلم کام خسرو جام دیدی ز قسمت بیش نتوان خورد هرگز ز مدت پیش نتوان برد هرگز چو فرهاد این سخنها کرد از او گوش به سر همچون خم می آمدش جوش بگفتا عقل کو تا کار بندم بگو تا پیش تو زنار بندم بگفتا از لبم شکر نخواهی بگفتا خواهم ار کیفر نخواهی بگفتا شکرم را نرخ جان است بگفتا گر به سد جان رایگان است بگفتا یک دو ساغر خورد باید بگفتا هر چه فرمایی تو شاید بگفتا نه صراحی پیش دستم بگفتا ده قدح زان چشم مستم نگاهی کرد از آن چشم مستش بکلی برد دین و دل ز دستش قدح پر کرد و گفتا گیر و درکش گرفت و خورد و گفتا پرده برکش شنید و برقع و معجر برانداخت به رویش دیده برکرد و سرانداخت چوشیرین آن نیاز از کوهکن دید به رویش چون گل سیراب خندید ز درج لعل مروارید بنمود نیاز کوهکن زان خنده افزود تقاضا کرد بوسیدن لبش را به سر ننهاد دندان مطلبش را چو شیرین گشت آگه از تقاضاش به سان غنچه خندان گشت لبهاش میان خنده و م×س×ت×ی به کامش نهاد آن لب که از وی بود کامش لبش چون با لب شیرین قرین شد به کام از کوثرش ماء معین شد نبودش باور از بخت این که شیرین نشسته در برش چون باغ نسرین به دندان خواست خاییدن لبش را نه تنها لب که سیب غبغبش را ولی ترسید کز لعلش چکد خون فتد از پرده راز عشق بیرون به بوسیدن نیفزود او گزیدن که چون خسرو شکر باید مزیدن دل شیرین هم از آن کار خوش بود که با او یار و او با یار خوش بود زمانی دیر در این کار ماندند دویی را در برون در نشاندند یکی گشتند همچون شیر و شکر نه از پا باخبر بودند و نی سر چو جان و تن به هم پیوسته گشتند ز هر اندیشهای وارسته گشتند چو از شب رفت پاسی دست فرهاد شد اندر سینهٔ آن سرو آزاد دولیمو دید شیرین و رسیده که به ز آن باغبان هرگز ندیده برای دفع صفراهای هجران بر آن شد تا گزد او را به دندان ولیکن از گزیدن پاس خود داشت مکیده و ب×و×س×های در پاش بگذاشت براند از ساحت سینه به نافش چو شیرین داشت زین جرأت معافش ز ناف او دل فرهاد خون شد چو مشک از نافهٔ نافش برون شد مگرپنداشت ناف او فتادهست به حقه لعل رخت خود نهادهست همی رفت از پی افتاده نافش که جا بدهد چو مشک اندر غلافش ره از شلوار بندش دید بسته چو بندی شد دلش زین عقده خسته ولی از معنی خیر الامورش نه در نزدیک دل ماند و نه دورش کز اینجا بر گذشتن حد کس نیست بجز خسرو کسی را این هوس نیست چو نقدش از محک بیغش برآمد چو آب افتاده ، چون آتش برآمد [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
امور فرهنگی
ادبیات
متفرقه ادبیات
شیرین و فرهاد
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین