انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
امور فرهنگی
دین و مذهب
داستانهای پیامبران و امامان
سلیمان قاضی کوچک
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="راضیه" data-source="post: 18314" data-attributes="member: 304"><p>در سرزمین زیبای فلسطین،مردم به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی می کردند و همدلی و همکاری در میان آنه</p><p></p><p>موج می زد.داود پیامبر(ع)،حاکم سرزمین آنها و همچون ستاره ای درخشان راهنمای امور آنها بود.مردم،در حالی که در همه امور از او فرمانبرداری می کردند،این همه سعادت را مدیون فرمانروایی و راهبری های او می دانستند،اما این پیامبر بزرگ،دیگر به سن پیری رسیده وپیوسته در آن اندیشه بود که اینده و امور مردمش را،بعد از خود،به چه کسی بسپارد،تا این همه سعادت در پناه خداوند در امان بماند.</p><p></p><p>بعد از اندیشه های فراوان،به این نتیجه رسید که در ابتدای امر،این موضوع را با فرزندان خود در میان بگذارد،شاید بین آنها فرد شایسته ای که توانایی ادامه راه پدر را داشته باشد، بیابد.</p><p></p><p>شب فرا رسید و داوود(ع) موضوع را در جمع همه فرزندان خود مطرح کرد:فرزندانم بوی مرگ به مشامم می رسد و آن را در چند قدمی خود حس می کنم.از اکنون،باید به فکر اینده این مملکت باشم،تا امورش را به کاردانش بسپارم.حال می خواهم بدانم،کدامیک از شما حاضر است،این راه دشوار را ادامه بدهد.</p><p></p><p>سکوت همه جا را فراگرفت.پسران به پدر خیره ماندند و گویی حرفی برای گفتن نداشتند.داوود(ع) سکوت را شکست و فرمود:یعنی هیچکس از شما این شایستگی را در خود نمی بیند؟!</p><p></p><p>سپس رو به فرزند بزرگش نمود و پرسید:حتی تو هم از عهده این کار بر نمی ایی؟!</p><p></p><p>پسر جواب داد:ای پدر بزرگوار،این خواسته بزرگی است،از کسی که جز کشاورزی و دامپروری نمی داند.من هیچ گاه همراه و همکار شما نبوده ام و از کار مملکت داری سر رشته ای ندارم.</p><p></p><p>پیامبر خدا(ع) رو به پسران دیگرش کرد و گفت:شما چه؟ شما هم نمی توانید این مسؤلیت را بپذیرید؟</p><p></p><p>در حالی که آنها نیز، یکی یکی،از ناتوانی خود در انجام این مسئولیت سخن می گفتند،همگی از زیر بار این مسئولیت سنگین، شانه خالی کردند.</p><p></p><p>سلیمان(ع)،کوچکترین فرزند داوود(ع) که یازده سال سن بیشتر نداشت،از جای خود برخاست و گفت:پدر،من حاضرم تا مطیع خواسته شما شوم.داوود(ع) نگاهی به او کرد و فرمود:برادران بزرگت در این زمینه هیچ تجربه ای کسب نکرده اند،حال تو که از همه کوچکتری،چگونه از امور مملکت داری سر در می آوری؟</p><p></p><p>سلیمان(ع) فرمود:پدر،هنوز هم دیر نشده است.تا زمانی که شما زنده اید،من همواره،همراه شما می شوم؛تا از تجربیات شما استفاده و خود را برای اینده آماده کنم.</p><p></p><p>همچنان که داوود(ع) با شک و تردید به او نگاه می کرد،پسران همه باهم هوش و ذکاوت سلیمان(ع) را تایید کردند و از پدرشان خواستند تا او را به جانشینی خویش برگزیند.</p><p></p><p>او نیز که از مدتها پیش،برتری علم و حکمت فرزندش را دریافته بود، پذیرفت و این چنین،سلیمان شاگرد مکتب پدر شد.</p><p></p><p>داوود(ع) پسرش را در جلسات قضاوت خود حاضر می ساخت؛تا نیروی قضاوت او تقویت شود و فکرش جان بگیرد.</p><p></p><p>سلیمان(ع) هم تلاش می کرد،همه ریزه کاری های امور مملکت داری را فراگیرد.</p><p></p><p>در یکی از روزها،داوود پیامبر(ع) بر تخت قضاوت نشسته بود و سلیمان هم در کنار او حضور داشت. دو نفر در حالی که با هم مشاجره می کردند،وارد شدند.یکی از آنها شروع به سخن کرد و گفت:من زمینی داشتم که با زحمت فراوان آن را به صفا و سرسبزی رساندم و هنگامی که زمان برداشت محصولات آن فرا رسیده بود،گوسفندان این مرد چوپان وارد زمین من شدند و تمام محصولاتم را تباه کردند….</p><p></p><p>سخنان کشاورز تمام شد،اما چوپان ساکت نشسته و حرفی برای گفتن نداشت.</p><p></p><p>قاضی از چوپان پرسید:ایا حرفی برای گفتن نداری،تا با آن از خود دفاع کنی؟</p><p></p><p>چوپان جواب داد:نه حرفی برای گفتن ندارم.</p><p></p><p>داود(ع) فرمود:ایا برای قضاوت آماده اید و قضاوت مرا درباره خودتان قبول دارید؟</p><p></p><p>آنها پاسخ دادند:آری، هرآنچه قضاوت کنی،می پذیریم.</p><p></p><p>سپس،رو به آن دو کرد و گفت:گوسفندها از آن این کشاورز شود؛تا محصولات از دست رفته اش جبران گردد و این خسارتی است که چوپان به خاطر سهل انگاری اش باید بپردازد،تا دیگر به کار خود کم توجهی نکند و ظیفه اش را درست انجام دهد.سلیمان(ع) از این قضاوت پدر متعجب شد.اما اجازه اعتراض به پدرش را به خود نمی داد.چند بار،در جای خود تکان خورد،اما از اینکه حرفی بزند شرم داشت.</p><p></p><p>داوود(ع) پرسید:ایا کسی به این قضاوت اعتراضی دارد؟همه حاضران گفتند:خیر،هر آنچه شما بگوئید، ما قبول داریم،اما سلیمان(ع) نتوانست، بیش از آن،سکوت کند و از جا برخاست و گفت:ای پدر بزرگوار،درباره این اختلاف قضاوت بهتری هم می توان کرد!</p><p></p><p>حاضران از جرأت سلیمان به وحشت افتادند و منتظر ماندند تا ببینند چه پیش می اید.</p><p></p><p>داوود(ع) به آرامی فرمود:می توانی نظرت را بیان کنی.فرزندش جواب داد:باید گوسفندان را به کشاورز داد؛تا از شیر،برّه و محصولات دیگر آنها استفاده کند و زمین نیز به چوپان داده شود؛تا به آباد کردنش بپردازد و آن را مانند روز اول،سرسبز پر محصول کند.پس از این زمان،گوسفندها به چوپان برگردد و زمین به کشاورز.همه از این قضاوت انگشت به دهان شدند و زبان به تشویق او گشودند.</p><p></p><p>داوود(ع) هم به او آفرین گفت و بیان کرد: آری!این به عدالت نزدیکتر است.سپس سلیمان(ع) را در آغوش کشید و فرمود:حال،با خاطری آسوده و آرام به اینده می نگرم و از اکنون،این مملکت و این مردم را به زمامداری تو می سپارم.این اتفاق باعث شد همه،با اطمینان،تو را به عنوان جانشین من و رهبری دانا و عادل بپذیرند</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="راضیه, post: 18314, member: 304"] در سرزمین زیبای فلسطین،مردم به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی می کردند و همدلی و همکاری در میان آنه موج می زد.داود پیامبر(ع)،حاکم سرزمین آنها و همچون ستاره ای درخشان راهنمای امور آنها بود.مردم،در حالی که در همه امور از او فرمانبرداری می کردند،این همه سعادت را مدیون فرمانروایی و راهبری های او می دانستند،اما این پیامبر بزرگ،دیگر به سن پیری رسیده وپیوسته در آن اندیشه بود که اینده و امور مردمش را،بعد از خود،به چه کسی بسپارد،تا این همه سعادت در پناه خداوند در امان بماند. بعد از اندیشه های فراوان،به این نتیجه رسید که در ابتدای امر،این موضوع را با فرزندان خود در میان بگذارد،شاید بین آنها فرد شایسته ای که توانایی ادامه راه پدر را داشته باشد، بیابد. شب فرا رسید و داوود(ع) موضوع را در جمع همه فرزندان خود مطرح کرد:فرزندانم بوی مرگ به مشامم می رسد و آن را در چند قدمی خود حس می کنم.از اکنون،باید به فکر اینده این مملکت باشم،تا امورش را به کاردانش بسپارم.حال می خواهم بدانم،کدامیک از شما حاضر است،این راه دشوار را ادامه بدهد. سکوت همه جا را فراگرفت.پسران به پدر خیره ماندند و گویی حرفی برای گفتن نداشتند.داوود(ع) سکوت را شکست و فرمود:یعنی هیچکس از شما این شایستگی را در خود نمی بیند؟! سپس رو به فرزند بزرگش نمود و پرسید:حتی تو هم از عهده این کار بر نمی ایی؟! پسر جواب داد:ای پدر بزرگوار،این خواسته بزرگی است،از کسی که جز کشاورزی و دامپروری نمی داند.من هیچ گاه همراه و همکار شما نبوده ام و از کار مملکت داری سر رشته ای ندارم. پیامبر خدا(ع) رو به پسران دیگرش کرد و گفت:شما چه؟ شما هم نمی توانید این مسؤلیت را بپذیرید؟ در حالی که آنها نیز، یکی یکی،از ناتوانی خود در انجام این مسئولیت سخن می گفتند،همگی از زیر بار این مسئولیت سنگین، شانه خالی کردند. سلیمان(ع)،کوچکترین فرزند داوود(ع) که یازده سال سن بیشتر نداشت،از جای خود برخاست و گفت:پدر،من حاضرم تا مطیع خواسته شما شوم.داوود(ع) نگاهی به او کرد و فرمود:برادران بزرگت در این زمینه هیچ تجربه ای کسب نکرده اند،حال تو که از همه کوچکتری،چگونه از امور مملکت داری سر در می آوری؟ سلیمان(ع) فرمود:پدر،هنوز هم دیر نشده است.تا زمانی که شما زنده اید،من همواره،همراه شما می شوم؛تا از تجربیات شما استفاده و خود را برای اینده آماده کنم. همچنان که داوود(ع) با شک و تردید به او نگاه می کرد،پسران همه باهم هوش و ذکاوت سلیمان(ع) را تایید کردند و از پدرشان خواستند تا او را به جانشینی خویش برگزیند. او نیز که از مدتها پیش،برتری علم و حکمت فرزندش را دریافته بود، پذیرفت و این چنین،سلیمان شاگرد مکتب پدر شد. داوود(ع) پسرش را در جلسات قضاوت خود حاضر می ساخت؛تا نیروی قضاوت او تقویت شود و فکرش جان بگیرد. سلیمان(ع) هم تلاش می کرد،همه ریزه کاری های امور مملکت داری را فراگیرد. در یکی از روزها،داوود پیامبر(ع) بر تخت قضاوت نشسته بود و سلیمان هم در کنار او حضور داشت. دو نفر در حالی که با هم مشاجره می کردند،وارد شدند.یکی از آنها شروع به سخن کرد و گفت:من زمینی داشتم که با زحمت فراوان آن را به صفا و سرسبزی رساندم و هنگامی که زمان برداشت محصولات آن فرا رسیده بود،گوسفندان این مرد چوپان وارد زمین من شدند و تمام محصولاتم را تباه کردند…. سخنان کشاورز تمام شد،اما چوپان ساکت نشسته و حرفی برای گفتن نداشت. قاضی از چوپان پرسید:ایا حرفی برای گفتن نداری،تا با آن از خود دفاع کنی؟ چوپان جواب داد:نه حرفی برای گفتن ندارم. داود(ع) فرمود:ایا برای قضاوت آماده اید و قضاوت مرا درباره خودتان قبول دارید؟ آنها پاسخ دادند:آری، هرآنچه قضاوت کنی،می پذیریم. سپس،رو به آن دو کرد و گفت:گوسفندها از آن این کشاورز شود؛تا محصولات از دست رفته اش جبران گردد و این خسارتی است که چوپان به خاطر سهل انگاری اش باید بپردازد،تا دیگر به کار خود کم توجهی نکند و ظیفه اش را درست انجام دهد.سلیمان(ع) از این قضاوت پدر متعجب شد.اما اجازه اعتراض به پدرش را به خود نمی داد.چند بار،در جای خود تکان خورد،اما از اینکه حرفی بزند شرم داشت. داوود(ع) پرسید:ایا کسی به این قضاوت اعتراضی دارد؟همه حاضران گفتند:خیر،هر آنچه شما بگوئید، ما قبول داریم،اما سلیمان(ع) نتوانست، بیش از آن،سکوت کند و از جا برخاست و گفت:ای پدر بزرگوار،درباره این اختلاف قضاوت بهتری هم می توان کرد! حاضران از جرأت سلیمان به وحشت افتادند و منتظر ماندند تا ببینند چه پیش می اید. داوود(ع) به آرامی فرمود:می توانی نظرت را بیان کنی.فرزندش جواب داد:باید گوسفندان را به کشاورز داد؛تا از شیر،برّه و محصولات دیگر آنها استفاده کند و زمین نیز به چوپان داده شود؛تا به آباد کردنش بپردازد و آن را مانند روز اول،سرسبز پر محصول کند.پس از این زمان،گوسفندها به چوپان برگردد و زمین به کشاورز.همه از این قضاوت انگشت به دهان شدند و زبان به تشویق او گشودند. داوود(ع) هم به او آفرین گفت و بیان کرد: آری!این به عدالت نزدیکتر است.سپس سلیمان(ع) را در آغوش کشید و فرمود:حال،با خاطری آسوده و آرام به اینده می نگرم و از اکنون،این مملکت و این مردم را به زمامداری تو می سپارم.این اتفاق باعث شد همه،با اطمینان،تو را به عنوان جانشین من و رهبری دانا و عادل بپذیرند [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
امور فرهنگی
دین و مذهب
داستانهای پیامبران و امامان
سلیمان قاضی کوچک
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین