انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان گمشده(جلد اول) |زهرا وحیدی نکو
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Like crazy&lt;3" data-source="post: 75627" data-attributes="member: 1249"><p>تاریخ چیز جدیدی نداشت و تقریباً همان چیزهایی بود که قبلاً خوانده بودند؛ اما اینبار چیز عجیبی پیدا کردند که نویسنده از این حرف میزد که ممکن است دختر کوچک رئیس، تایرانا و مادرش کشته نشده باشند و توانسته باشند از آن صحنهی وحشتناک، فرار کنند. اندرو کتاب را بست و گفت:</p><p>- همههش حدس و گمان یه نویسندهی قدیمی مال چهارده سال پیشه!</p><p>آوا میخواست ادامهی کتاب را بخواند، نظر اندرو برایش مهم نبود؛ اما اویریلا را دید که با نگرانی مدام به ساعتش نگاه میکند، آوا که دلیل نگرانیاش را میدانست، برای اینکه آرامش کند گفت:</p><p>- شاید رفتن اتاقشون خوابیدن.</p><p>اویریلا سریع گفت:</p><p>- خوب، پس بریم پیداشون کنیم.</p><p>جیمز با آرامش گفت:</p><p>- اگه خواب باشن، یعنی توی اتاقهاشون هستن، پس جای نگرانی نیست اویریلا!</p><p>اویریلا با عصبانیت به او نگاه کرد و به تندی گفت:</p><p>- با من مثل بچهها رفتار نکن جیمز، داری مسخرهام میکنی؟</p><p>جیمز با تعجب گفت:</p><p>- نه نه، چرا باید مسخرهات کنم؟</p><p>اویریلا سریع از جایش بلند شد و روی میز کوبید و گفت:</p><p>- تظاهر نکن همیشه درکم میکنی، اصلاً کی گفته بود تو حرف بزنی؟!</p><p>و با حرص نفسش را بیرون داد و با قدمهای سریع دور شد. جیمز بلند شد و با سردرگمی داد زد:</p><p>- اویریلا من اصلاً منظورم...</p><p>اندرو با آرامش گفت:</p><p>- بشین جیمز.</p><p>آوا با ناراحتی به راهی که اویریلا رفته بود نگاه کرد.</p><p>جیمز:</p><p>- آخه مگه من چی گفتم؟</p><p>آوا به آرامی گفت:</p><p>- جیمز، اون فقط نگران دخترها بود، وگرنه اصلاً قصدش این حرفها نبود.</p><p>اندرو با سر تایید کرد. جیمز با ناراحتی نشست و گفت:</p><p>- ولی خیلی عصبانی شد!</p><p>اندرو با حواس پرتی گفت:</p><p>- مطمئنم فردا از حرفهاش پشیمون میشه و میاد عذرخواهی میکنه!</p><p>آوا به او تشر زد:</p><p>- اندرو این چه حرفیه!</p><p>اندرو با تعجب شانهای بالا انداخت. آوا چشمغرهای به او رفت و به جیمز گفت:</p><p>- خودت رو ناراحت نکن، منظورش اصلاً این نبود.</p><p>جیمز با ناراحتی سر تکان داد و با آه به صندلی خالی اویریلا چشم دوخت.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Like crazy<3, post: 75627, member: 1249"] تاریخ چیز جدیدی نداشت و تقریباً همان چیزهایی بود که قبلاً خوانده بودند؛ اما اینبار چیز عجیبی پیدا کردند که نویسنده از این حرف میزد که ممکن است دختر کوچک رئیس، تایرانا و مادرش کشته نشده باشند و توانسته باشند از آن صحنهی وحشتناک، فرار کنند. اندرو کتاب را بست و گفت: - همههش حدس و گمان یه نویسندهی قدیمی مال چهارده سال پیشه! آوا میخواست ادامهی کتاب را بخواند، نظر اندرو برایش مهم نبود؛ اما اویریلا را دید که با نگرانی مدام به ساعتش نگاه میکند، آوا که دلیل نگرانیاش را میدانست، برای اینکه آرامش کند گفت: - شاید رفتن اتاقشون خوابیدن. اویریلا سریع گفت: - خوب، پس بریم پیداشون کنیم. جیمز با آرامش گفت: - اگه خواب باشن، یعنی توی اتاقهاشون هستن، پس جای نگرانی نیست اویریلا! اویریلا با عصبانیت به او نگاه کرد و به تندی گفت: - با من مثل بچهها رفتار نکن جیمز، داری مسخرهام میکنی؟ جیمز با تعجب گفت: - نه نه، چرا باید مسخرهات کنم؟ اویریلا سریع از جایش بلند شد و روی میز کوبید و گفت: - تظاهر نکن همیشه درکم میکنی، اصلاً کی گفته بود تو حرف بزنی؟! و با حرص نفسش را بیرون داد و با قدمهای سریع دور شد. جیمز بلند شد و با سردرگمی داد زد: - اویریلا من اصلاً منظورم... اندرو با آرامش گفت: - بشین جیمز. آوا با ناراحتی به راهی که اویریلا رفته بود نگاه کرد. جیمز: - آخه مگه من چی گفتم؟ آوا به آرامی گفت: - جیمز، اون فقط نگران دخترها بود، وگرنه اصلاً قصدش این حرفها نبود. اندرو با سر تایید کرد. جیمز با ناراحتی نشست و گفت: - ولی خیلی عصبانی شد! اندرو با حواس پرتی گفت: - مطمئنم فردا از حرفهاش پشیمون میشه و میاد عذرخواهی میکنه! آوا به او تشر زد: - اندرو این چه حرفیه! اندرو با تعجب شانهای بالا انداخت. آوا چشمغرهای به او رفت و به جیمز گفت: - خودت رو ناراحت نکن، منظورش اصلاً این نبود. جیمز با ناراحتی سر تکان داد و با آه به صندلی خالی اویریلا چشم دوخت. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان گمشده(جلد اول) |زهرا وحیدی نکو
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین