انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان گمشده(جلد اول) |زهرا وحیدی نکو
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Like crazy&lt;3" data-source="post: 74533" data-attributes="member: 1249"><p>با قدمهایی سریع خودش را به اتاقش رساند، نفسی تازه کرد و دستگیره در را گرفت؛ اما ناگهان دستی بازویش را گرفت. آوا از ترس دستگیره را رها کرد و دهانش را باز کرد که جیغ بکشد؛ ولی همان دست جلوی دهانش را هم گرفت و او را برگرداند.</p><p>- هیس! آروم باش، منم!</p><p>آوا با چشمهای گرد شده به دختری که در تاریکی ایستاده بود، نگاه کرد. قلبش به شدت میتپید و بدنش میلرزید. سعی کرد حرف بزند؛ اما دست جلوی دهانش مانعش میشد، با صدای نامفهومی که از دهانش خارج میشد به او فهماند که دستش را بردارد.</p><p>اویریلا نزدیکتر آمد و صورتش دیده شد. موهای قهوهایاش روی صورتش ریخته بودند و لباس راحتی لیمویی رنگی به تن داشت. آوا دست اویریلا را عقب زد و با عصبانیت گفت:</p><p>- نباید قبلش خبر بدی؟ داشتم زهره ترک میشدم!</p><p>اویریلا با کم رویی گفت:</p><p>- چه میدونستم اینجوری میترسی!</p><p>آوا با چند نفس کوتاه خودش را آرام کرد و گفت:</p><p>- حالا این موقع شب چی کار داشتی؟</p><p>اویریلا که انگار تازه یادش آمده اصلاً با او کاری داشته، هیجان زده گفت:</p><p>- امشب ما دخترا دور هم جمع شدیم، خیلی خوش میگذره، توهم میای، آره؟</p><p>آوا اول میخواست مخالفت کند، چون خیلی خسته بود و علاوه بر آن، زخمهایش هم درد داشتند؛ اما وقتی برق چشمهای اویریلا را دید، دلش نیامد مخالفت کند.</p><p>- خیلی خوب باشه؛ ولی فقط یک ساعت!</p><p>اویریلا لبخند زد و سرش را تکان داد و تکرار کرد:</p><p>- فقط یک ساعت!</p><p>آوا هم لبخند زد.</p><p>لبخند اویریلا حتی در این تاریکی شب هم بسیار زیبا و روشن بود.</p><p>***</p><p>آوا با اویریلا در طبقه اول به راه افتاد تا اینکه اویریلا جلوی در اتاق خودش ایستاد و گفت:</p><p>- همینجا.</p><p>آرام در زد و بلافاصله در باز شد. میشل لبخند زنان گفت:</p><p>- بفرمایید داخل!</p><p>و مانند پیشت خدمتها دستش را دراز کرد و کمی خم شد. آوا و اویریلا وارد شدند، اتاق فقط با یک چراغ کم نور روشن شده بود که آوا حدس میزد بچهها برای اینکه گیر نیفتند، احتیاط کردهاند. آوریلا روی مبل ولو شده بود و داشت یه ظرف پفیلا را میخورد. هانا هم با بدخلقی گوشهای ایستاده بود و به محض ورودشان، به آنها چشمغره رفت. در کمال تعجب آوا، رانا هم آنجا بود. او روی زمین نشسته بود و زانوهایش را بغل کرده بود. همه حالشان نسبت به صبح بهتر شده بود و کمتر احساس درد میکردند. اویریلا روبه او گفت:</p><p>- یه جایی بشین.</p><p>بعد روبه همه بچهها کرد و گفت:</p><p>- امروز تونستم یکم کیک کش برم!</p><p>خندید و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت، ادامه داد:</p><p>- اینقدر ادا و اطفار درآوردم که بالاخره دل پرستاره به حالم سوخت و این کیک رو بهم داد!</p><p>میشل که کمی رنگ پریده بود، روی مبل کنار آوریلا نشست و گفت:</p><p>- این دردناکترین مجازات ممکن بود!</p><p>صدایش آرام شد، انگار که بیشتر با خودش است تا دیگران.</p><p>- یه لحظه واقعاً فکر کردم مُردم!</p><p>آوریلا یک دانه پفیلا در دهانش انداخت و گفت:</p><p>- راستش یه جورهایی یادگاری خوبی میشه.</p><p>آوا چشمهایش را در حدقه چرخاند. اویریلا کیک به دست وارد شد و به هرکدام تکهای کوچک داد و گفت:</p><p>- ببخشید که دیگه بشقاب یا چنگال نداریم.</p><p>آوا لبخند محوی روبه اویریلا زد و گاز اول را به کیکش زد. خیلی خوشمزه بود، حس میکرد سالهاست که همچین چیزی نخورده، در صورتی که شاید فقط چند ماه بود.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Like crazy<3, post: 74533, member: 1249"] با قدمهایی سریع خودش را به اتاقش رساند، نفسی تازه کرد و دستگیره در را گرفت؛ اما ناگهان دستی بازویش را گرفت. آوا از ترس دستگیره را رها کرد و دهانش را باز کرد که جیغ بکشد؛ ولی همان دست جلوی دهانش را هم گرفت و او را برگرداند. - هیس! آروم باش، منم! آوا با چشمهای گرد شده به دختری که در تاریکی ایستاده بود، نگاه کرد. قلبش به شدت میتپید و بدنش میلرزید. سعی کرد حرف بزند؛ اما دست جلوی دهانش مانعش میشد، با صدای نامفهومی که از دهانش خارج میشد به او فهماند که دستش را بردارد. اویریلا نزدیکتر آمد و صورتش دیده شد. موهای قهوهایاش روی صورتش ریخته بودند و لباس راحتی لیمویی رنگی به تن داشت. آوا دست اویریلا را عقب زد و با عصبانیت گفت: - نباید قبلش خبر بدی؟ داشتم زهره ترک میشدم! اویریلا با کم رویی گفت: - چه میدونستم اینجوری میترسی! آوا با چند نفس کوتاه خودش را آرام کرد و گفت: - حالا این موقع شب چی کار داشتی؟ اویریلا که انگار تازه یادش آمده اصلاً با او کاری داشته، هیجان زده گفت: - امشب ما دخترا دور هم جمع شدیم، خیلی خوش میگذره، توهم میای، آره؟ آوا اول میخواست مخالفت کند، چون خیلی خسته بود و علاوه بر آن، زخمهایش هم درد داشتند؛ اما وقتی برق چشمهای اویریلا را دید، دلش نیامد مخالفت کند. - خیلی خوب باشه؛ ولی فقط یک ساعت! اویریلا لبخند زد و سرش را تکان داد و تکرار کرد: - فقط یک ساعت! آوا هم لبخند زد. لبخند اویریلا حتی در این تاریکی شب هم بسیار زیبا و روشن بود. *** آوا با اویریلا در طبقه اول به راه افتاد تا اینکه اویریلا جلوی در اتاق خودش ایستاد و گفت: - همینجا. آرام در زد و بلافاصله در باز شد. میشل لبخند زنان گفت: - بفرمایید داخل! و مانند پیشت خدمتها دستش را دراز کرد و کمی خم شد. آوا و اویریلا وارد شدند، اتاق فقط با یک چراغ کم نور روشن شده بود که آوا حدس میزد بچهها برای اینکه گیر نیفتند، احتیاط کردهاند. آوریلا روی مبل ولو شده بود و داشت یه ظرف پفیلا را میخورد. هانا هم با بدخلقی گوشهای ایستاده بود و به محض ورودشان، به آنها چشمغره رفت. در کمال تعجب آوا، رانا هم آنجا بود. او روی زمین نشسته بود و زانوهایش را بغل کرده بود. همه حالشان نسبت به صبح بهتر شده بود و کمتر احساس درد میکردند. اویریلا روبه او گفت: - یه جایی بشین. بعد روبه همه بچهها کرد و گفت: - امروز تونستم یکم کیک کش برم! خندید و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت، ادامه داد: - اینقدر ادا و اطفار درآوردم که بالاخره دل پرستاره به حالم سوخت و این کیک رو بهم داد! میشل که کمی رنگ پریده بود، روی مبل کنار آوریلا نشست و گفت: - این دردناکترین مجازات ممکن بود! صدایش آرام شد، انگار که بیشتر با خودش است تا دیگران. - یه لحظه واقعاً فکر کردم مُردم! آوریلا یک دانه پفیلا در دهانش انداخت و گفت: - راستش یه جورهایی یادگاری خوبی میشه. آوا چشمهایش را در حدقه چرخاند. اویریلا کیک به دست وارد شد و به هرکدام تکهای کوچک داد و گفت: - ببخشید که دیگه بشقاب یا چنگال نداریم. آوا لبخند محوی روبه اویریلا زد و گاز اول را به کیکش زد. خیلی خوشمزه بود، حس میکرد سالهاست که همچین چیزی نخورده، در صورتی که شاید فقط چند ماه بود. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان گمشده(جلد اول) |زهرا وحیدی نکو
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین