انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان گمشده(جلد اول) |زهرا وحیدی نکو
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Like crazy&lt;3" data-source="post: 74056" data-attributes="member: 1249"><p>انتظار برای ساعت موعد بسیار سخت بود! آوا همیشه ظهر را دوست داشت، گرما و نور ظهرگاهی به او آرامش میداد؛ اما ظهر امروز باعث میشد تنش به لرزه بیفتد و هر احساسی پیدا کند، به جز آرامش! حتی نمیتوانست غذا بخورد یا به چیزی فکر کند، ذهنش به کلی مغشوش شده بود و پر از افکار درهم و برهم بود.</p><p>همه تقریباً همین حس را داشتند به طوری که میشل چندبار از ترس بالا آورد؛ اما به طور خیلی طبیعیای حال هانا کاملاً خوب بود و انگار نه انگار که قرار است چند ساعت بعد او را به تیرک ببندند و سه ضربه شلاق بزنند! هانا، طوری که انگاریک ماهه غذا نخورده و مانند وحشیها، به جان غذایش افتاده بود و اصلاً توجهی به دور و بریهای آشفتهاش نداشت. اویریلا خیلی ناگهانی زیر گریه زد و با صدای گرفته گفت:</p><p>- من حتماً میمیرم، مطمئنم جون سالم به در نمیبرم!</p><p>آوریلا با عصبانیت پوفی کرد و گفت:</p><p>- اویریلا تمومش کن، کسی تا حالا با سه تا ضربه شلاق نمرده که تو دومیش باشی!</p><p>اویریلا همانطور که هقهق میکرد گفت:</p><p>- نه! میدونم که میمیرم، من تحمل سه تا ضربه رو ندارم! حتماً زیرش تلف میشم!</p><p>آوریلا دهانش را باز کرد که به او تشر بزند؛ اما جیمز سریع وارد عمل شد و جلوی او را گرفت و با لحن آرام و مهربانی گفت:</p><p>- اویریلا، کسی قرار نیست بمیره یا تلف بشه! میدونم ممکنه خیلی درد داشته باشه؛ ولی مطمئن باش زود خوب میشی، فقط چند لحظهست، فقط چند لحظه تحمل کن.</p><p>جیمز خیلی بچهگانه با اویریلا برخورد میکرد؛ اما به نظر نمیرسید اویریلا ناراحت شده باشد. اویریلا همانطور که دماغش را بالا میکشید گفت:</p><p>- راست میگی؟ ولی باز هم خیلی درد داره!</p><p>جیمز آهی کشید؛ اما سریع جعمش کرد. کنار اویریلا زانو زد و دوباره با لحن مهربانش ادامه داد:</p><p>- اویریلا، نگران نباش! من حتی حاضرم جای تو هم شلاق بخورم، پس ناراحت نباش، باشه؟!</p><p>اویریلا با چشمان خیسش به جیمز خیره شد و آرام سرش را تکان داد. آوا از اینکه جیمز به این آسانی میتوانست کنترل اویریلا را به دست بگیرد و آرامش کند، تعجب کرد. آوریلا که اخمهایش را درهم کشیده بود چشم هایش را از روی بیزاری چپ کرد و به هانا که هنوز هم مانند بیچارگانی که تازه بعد از مدتها غذا پیدا کردند و به آن حملهور شدهاند، خیره شد.</p><p>آوا برگشت و اندرو را دید که به او خیره شده. این روزها اندرو زیاد به او خیره میشد.</p><p>- ترسیدی؟</p><p>آوا میخواست به دروغ بگوید نه؛ اما لحظهای مکث کرد. اندرو تنها کسی بود که میتوانست خیلی راحت احساساتش را به او بگوید و او هیچوقت سرزنشش نمیکرد، بلکه آرامش هم میکرد. آرام، طوری که فقط خودشان بشنوند، گفت:</p><p>- آره!</p><p>و سرش را پایین انداخت. میدانست نباید اینقدر از خودش ضعف نشان دهد؛ اما واقعاً ترسیده بود و اندرو تنها کسی بود که متوجه احساسش شده بود.</p><p>- آوا، مجبور نیستی احساساتت رو پنهان کنی! خودت هم خوب میدونی همهمون ترسیدیم.</p><p>- ولی من نباید...</p><p>اندرو با عصبانیت گفت:</p><p>- تو چی؟ چون تو رئیس گروهی حق نداری بترسی؟ نه آوا تو هم آدمی و حق داری نگران باشی! پس انقدر سعی نکن بیتفاوت به نظر برسی، حداقل نه برای من!</p><p>میشل و اریک که به آنها نزدیکتر بودند، برگشتند و با تعجب به آنها نگاه کردند؛ اما بعد دوباره مشغول گپ خودشان شدند. اندرو نفس عمیقی کشید:</p><p>- ببخشید!</p><p>آوا سرش را تکان داد؛ اما هنوز هم نمیتوانست به خودش اجازه بروز احساساتش را بدهد.</p><p>- آوا، تو دختر قویای هستی و خودت هم خوب میدونی. ازت میخوام حتی اگه نمیتونی احساست رک به کسی بگی، توی خودت نریز. من میتونم به عنوان...</p><p>کمی مکث کرد، آوا سرش را بالا آورد و لحظهای نگاهشان درهم گره خورد.</p><p>- ام... به عنوان یک دوست بهم اعتماد کنی و احساساتت رو بهم بگی!</p><p>اندرو آب دهانش را قورت داد و آوا دوباره سرش را پایین انداخت. چند لحظه بینشان سکوتی حاکم شد که آوا آن را شکست و گفت:</p><p>- ممنونم اندرو، تو خوب بلدی آدم رو آروم کنی!</p><p>اندرو خندید و گفت:</p><p>- تازه کجاش رو دیدی؟!</p><p>این خندهها باعث شد چند لحظه، فقط چند لحظه، اتفاق پیش رویشان را از یاد ببرند و فقط بخندند.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Like crazy<3, post: 74056, member: 1249"] انتظار برای ساعت موعد بسیار سخت بود! آوا همیشه ظهر را دوست داشت، گرما و نور ظهرگاهی به او آرامش میداد؛ اما ظهر امروز باعث میشد تنش به لرزه بیفتد و هر احساسی پیدا کند، به جز آرامش! حتی نمیتوانست غذا بخورد یا به چیزی فکر کند، ذهنش به کلی مغشوش شده بود و پر از افکار درهم و برهم بود. همه تقریباً همین حس را داشتند به طوری که میشل چندبار از ترس بالا آورد؛ اما به طور خیلی طبیعیای حال هانا کاملاً خوب بود و انگار نه انگار که قرار است چند ساعت بعد او را به تیرک ببندند و سه ضربه شلاق بزنند! هانا، طوری که انگاریک ماهه غذا نخورده و مانند وحشیها، به جان غذایش افتاده بود و اصلاً توجهی به دور و بریهای آشفتهاش نداشت. اویریلا خیلی ناگهانی زیر گریه زد و با صدای گرفته گفت: - من حتماً میمیرم، مطمئنم جون سالم به در نمیبرم! آوریلا با عصبانیت پوفی کرد و گفت: - اویریلا تمومش کن، کسی تا حالا با سه تا ضربه شلاق نمرده که تو دومیش باشی! اویریلا همانطور که هقهق میکرد گفت: - نه! میدونم که میمیرم، من تحمل سه تا ضربه رو ندارم! حتماً زیرش تلف میشم! آوریلا دهانش را باز کرد که به او تشر بزند؛ اما جیمز سریع وارد عمل شد و جلوی او را گرفت و با لحن آرام و مهربانی گفت: - اویریلا، کسی قرار نیست بمیره یا تلف بشه! میدونم ممکنه خیلی درد داشته باشه؛ ولی مطمئن باش زود خوب میشی، فقط چند لحظهست، فقط چند لحظه تحمل کن. جیمز خیلی بچهگانه با اویریلا برخورد میکرد؛ اما به نظر نمیرسید اویریلا ناراحت شده باشد. اویریلا همانطور که دماغش را بالا میکشید گفت: - راست میگی؟ ولی باز هم خیلی درد داره! جیمز آهی کشید؛ اما سریع جعمش کرد. کنار اویریلا زانو زد و دوباره با لحن مهربانش ادامه داد: - اویریلا، نگران نباش! من حتی حاضرم جای تو هم شلاق بخورم، پس ناراحت نباش، باشه؟! اویریلا با چشمان خیسش به جیمز خیره شد و آرام سرش را تکان داد. آوا از اینکه جیمز به این آسانی میتوانست کنترل اویریلا را به دست بگیرد و آرامش کند، تعجب کرد. آوریلا که اخمهایش را درهم کشیده بود چشم هایش را از روی بیزاری چپ کرد و به هانا که هنوز هم مانند بیچارگانی که تازه بعد از مدتها غذا پیدا کردند و به آن حملهور شدهاند، خیره شد. آوا برگشت و اندرو را دید که به او خیره شده. این روزها اندرو زیاد به او خیره میشد. - ترسیدی؟ آوا میخواست به دروغ بگوید نه؛ اما لحظهای مکث کرد. اندرو تنها کسی بود که میتوانست خیلی راحت احساساتش را به او بگوید و او هیچوقت سرزنشش نمیکرد، بلکه آرامش هم میکرد. آرام، طوری که فقط خودشان بشنوند، گفت: - آره! و سرش را پایین انداخت. میدانست نباید اینقدر از خودش ضعف نشان دهد؛ اما واقعاً ترسیده بود و اندرو تنها کسی بود که متوجه احساسش شده بود. - آوا، مجبور نیستی احساساتت رو پنهان کنی! خودت هم خوب میدونی همهمون ترسیدیم. - ولی من نباید... اندرو با عصبانیت گفت: - تو چی؟ چون تو رئیس گروهی حق نداری بترسی؟ نه آوا تو هم آدمی و حق داری نگران باشی! پس انقدر سعی نکن بیتفاوت به نظر برسی، حداقل نه برای من! میشل و اریک که به آنها نزدیکتر بودند، برگشتند و با تعجب به آنها نگاه کردند؛ اما بعد دوباره مشغول گپ خودشان شدند. اندرو نفس عمیقی کشید: - ببخشید! آوا سرش را تکان داد؛ اما هنوز هم نمیتوانست به خودش اجازه بروز احساساتش را بدهد. - آوا، تو دختر قویای هستی و خودت هم خوب میدونی. ازت میخوام حتی اگه نمیتونی احساست رک به کسی بگی، توی خودت نریز. من میتونم به عنوان... کمی مکث کرد، آوا سرش را بالا آورد و لحظهای نگاهشان درهم گره خورد. - ام... به عنوان یک دوست بهم اعتماد کنی و احساساتت رو بهم بگی! اندرو آب دهانش را قورت داد و آوا دوباره سرش را پایین انداخت. چند لحظه بینشان سکوتی حاکم شد که آوا آن را شکست و گفت: - ممنونم اندرو، تو خوب بلدی آدم رو آروم کنی! اندرو خندید و گفت: - تازه کجاش رو دیدی؟! این خندهها باعث شد چند لحظه، فقط چند لحظه، اتفاق پیش رویشان را از یاد ببرند و فقط بخندند. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان گمشده(جلد اول) |زهرا وحیدی نکو
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین