انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان گمشده(جلد اول) |زهرا وحیدی نکو
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Like crazy&lt;3" data-source="post: 68845" data-attributes="member: 1249"><p>پارت بیست و پنجم</p><p>چند دقیقه دیگر همه دور هم جمع شده بودند، آوا هر کدام را دو تا دو تا گروه کرد تا هر بخش را بررسی کنند و قرار شد تا فردا هرچه را که فهمیدند همینجا با هم درمیان بگذارند.</p><p>- خب پس کسی با کارش مشکلی نداره؟</p><p>همه تایید کردند و آوا هم با رضایت گفت:</p><p>- خوبه، فقط خیلی مواظب باشید نباید کاری کنیم که بهمون شک کنند، همین الان هم یکی از اعضای گروهمون رو از دست دادیم.</p><p>آوریلا همانطور که به میز خیره شده بود گفت:</p><p>- از دست ندادیمش.</p><p>آوا با حالت پرسشگرانهای به او خیره شد و پرسید:</p><p>- منظورت چیه؟</p><p>آوریلا سرش را بالا آورد و به او نگاه کرد نگاهش سنگین بود:</p><p>- منظورم اینکه باید نجاتش بدیم.</p><p>میشل با ترس روبه آوا پرسید:</p><p>- چی میگه؟</p><p>آوا نمیدانست چه بگوید. نجات هانا باعث دردسر و خطر بیشتری میشد؛ اما با اینکه هانا عجیب و غریب بود باید نجاتش میدادن. به هرحال که قرار بود همه نجات پیدا کنند.</p><p>میشل دوباره پرسید:</p><p>- آوا چیکار کنیم؟</p><p>آوا نگاهی به آنها انداخت، نگاه همه آنها رو به او بود و منتظر بودند تا او چیزی بگوید، عادت نداشت آنقدر از او نظر بخواهند و مدام منتظر حرفهای او باشند.</p><p>- فکر کنم آوریلا راست میگه، میدونم حس خوبی به این قضیه ندارید؛ ولی هانا هم قبول کرد به ما کمک کنه، پس ما هم باید بهش کمک کنیم.</p><p>اندرو حرف اورا تایید کرد:</p><p>- درسته پس اولویت دوممون میشه نجات هانا!</p><p>آوا لبخندی زد به بچهها نگاه کرد.</p><p>آدلی چشمهایش را در حدقه چرخاند و گفت:</p><p>- با این آقای خود شیرین موافقم به هرحال که قرار بود کمک کنم، پس این هم روش!</p><p>اندرو برای او ادایی درآورد؛ اما ته نقش لبخند روی صورتش مشخص بود.</p><p>به نظر میرسید همه موافق هستند، آوریلا نفس عمیقی کشید و بلند شد و گفت:</p><p>- من میرم کارم رو شروع کنم.</p><p>و بدون اینکه منتظر جوابی بماند به سرعت دور شد.</p><p>اویریلا که کمی گیج شده بود پرسید:</p><p>- اون چش شده؟</p><p>اریک با طعنه گفت:</p><p>- خواهر توه اونوقت از ما میپرسی؟</p><p>جیمز بلند شد و گفت:</p><p>- من میرم دنبالش.</p><p>آوا با سر تایید کرد و جیمز هم به سمت محوطه دوید.</p><p> ناگهان اویریلا زد زیر خنده، همه با تعجب به او چشم دوختند. اویریلا به زور جلوی خودش را گرفت و گفت:</p><p>- ببخشید یکم هیجانزده شدم.</p><p>آوا سرش را تکان داد، احساسات اویریلا عجیب و غریب بود البته آوا مطمئن بود این دست خودش نیست.</p><p>- خب هم گروهیهای عزیز، امیدوارم تو تحقیقتون موفق باشید. حالا هم بهتره از اینجا بریم، چون خیلی تو دید هستیم.</p><p> آوا به لی یون که زیر چشمی به آنها نگاه می کرد اشاره کرد و گفت:</p><p>- دفعه بعد بهتره بریم یه جایی که آدمهای کنجکاو نداشته باشه.</p><p>بعد هم بلند شد و به سمت لی یون رفت و با لبخند مصنوعی گفت:</p><p>- سلام لی یون بودی دیگه درسته؟</p><p>لی یون با شک به او خیره شد و گفت:</p><p>- آره چطور؟</p><p>- یاد اولین روزی که من رو بردی پیش رونالد افتادم، یادت میاد؟</p><p> لی یون با بیحوصلگی گفت:</p><p>- آره یادمه!</p><p>- حافظه خوبی داری، پس حتماً یادت میاد دیروز چی شد؟</p><p>لی یون با سردرگمی پرسید:</p><p>- خب آره یادمه، منظورت از این حرفها چیه؟</p><p>آوا خندید و گفت:</p><p>- منظوری ندارم، من همین الان ازت تعریف کردم، آخه میدونی من از دیروز چیزه زیادی یادم نمیاد. گفتم شاید تو بتونی کمکم کنی؟</p><p>آوا مستقیم به چشمهای او زل زد و سرش را خم کرد.</p><p>لی یون انگار کمی نرم شده بود به چشمهای او خیره شد و آب دهانش را قورت داد و گفت:</p><p>- آ دیروز اتفاق بدی افتاد، باید میرفتین اتاقاتون آخه خطرناک بود.</p><p>آوا تمام حواسش را جمع او کرده بود دوباره پرسید:</p><p>- چه اتفاقی؟ لی یون یادته؟</p><p>لی یون چند بار سرش را تکان داد و گفت:</p><p>- آره، آره، دیروز یه اخطار...</p><p>- اینجا چه خبره؟</p><p>آوا برگشت و دوباره برای بار چندم در این هفته در کمال تعجب جکسون را دید که با قیافه جدی به آنها خیره شده بود.</p><p>آوا خونسردیاش را حفظ کرد و با لبخند پرسید:</p><p>- خدای من جکسون؟</p><p>جکسون زیر چشمی نگاهش کرد و به لی یون گفت:</p><p>- لی یون شنیدم داشتی حرفهایی میزدی که نباید میزدی!</p><p>لی یون که ناگهان انگار از یک جهان دیگر به اینجا آمده با گیجی پرسید:</p><p>- چی؟ نه، نه این بچه...</p><p>جکسون دستش را بالا آورد و جلوی حرف زدن او را گرفت و رو به آوا پرسید:</p><p>- هیپنوتیزم؟</p><p>آوا لبخند دستپاچهای زد و گفت:</p><p>- نه بابا یک گپ دوستانه بود.</p><p>جکسون ابروهایش را بالا انداخت و گفت:</p><p>- ازت خواهش میکنم، دیگه با کسی گپ دوستانه نزن، چون هم برای اون دوست بیچارت عواقب داره، هم برای خودت!</p><p>و با قدمهای محکم از پلهها بالا رفت و آوا را با لی یون تنها گذاشت.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Like crazy<3, post: 68845, member: 1249"] پارت بیست و پنجم چند دقیقه دیگر همه دور هم جمع شده بودند، آوا هر کدام را دو تا دو تا گروه کرد تا هر بخش را بررسی کنند و قرار شد تا فردا هرچه را که فهمیدند همینجا با هم درمیان بگذارند. - خب پس کسی با کارش مشکلی نداره؟ همه تایید کردند و آوا هم با رضایت گفت: - خوبه، فقط خیلی مواظب باشید نباید کاری کنیم که بهمون شک کنند، همین الان هم یکی از اعضای گروهمون رو از دست دادیم. آوریلا همانطور که به میز خیره شده بود گفت: - از دست ندادیمش. آوا با حالت پرسشگرانهای به او خیره شد و پرسید: - منظورت چیه؟ آوریلا سرش را بالا آورد و به او نگاه کرد نگاهش سنگین بود: - منظورم اینکه باید نجاتش بدیم. میشل با ترس روبه آوا پرسید: - چی میگه؟ آوا نمیدانست چه بگوید. نجات هانا باعث دردسر و خطر بیشتری میشد؛ اما با اینکه هانا عجیب و غریب بود باید نجاتش میدادن. به هرحال که قرار بود همه نجات پیدا کنند. میشل دوباره پرسید: - آوا چیکار کنیم؟ آوا نگاهی به آنها انداخت، نگاه همه آنها رو به او بود و منتظر بودند تا او چیزی بگوید، عادت نداشت آنقدر از او نظر بخواهند و مدام منتظر حرفهای او باشند. - فکر کنم آوریلا راست میگه، میدونم حس خوبی به این قضیه ندارید؛ ولی هانا هم قبول کرد به ما کمک کنه، پس ما هم باید بهش کمک کنیم. اندرو حرف اورا تایید کرد: - درسته پس اولویت دوممون میشه نجات هانا! آوا لبخندی زد به بچهها نگاه کرد. آدلی چشمهایش را در حدقه چرخاند و گفت: - با این آقای خود شیرین موافقم به هرحال که قرار بود کمک کنم، پس این هم روش! اندرو برای او ادایی درآورد؛ اما ته نقش لبخند روی صورتش مشخص بود. به نظر میرسید همه موافق هستند، آوریلا نفس عمیقی کشید و بلند شد و گفت: - من میرم کارم رو شروع کنم. و بدون اینکه منتظر جوابی بماند به سرعت دور شد. اویریلا که کمی گیج شده بود پرسید: - اون چش شده؟ اریک با طعنه گفت: - خواهر توه اونوقت از ما میپرسی؟ جیمز بلند شد و گفت: - من میرم دنبالش. آوا با سر تایید کرد و جیمز هم به سمت محوطه دوید. ناگهان اویریلا زد زیر خنده، همه با تعجب به او چشم دوختند. اویریلا به زور جلوی خودش را گرفت و گفت: - ببخشید یکم هیجانزده شدم. آوا سرش را تکان داد، احساسات اویریلا عجیب و غریب بود البته آوا مطمئن بود این دست خودش نیست. - خب هم گروهیهای عزیز، امیدوارم تو تحقیقتون موفق باشید. حالا هم بهتره از اینجا بریم، چون خیلی تو دید هستیم. آوا به لی یون که زیر چشمی به آنها نگاه می کرد اشاره کرد و گفت: - دفعه بعد بهتره بریم یه جایی که آدمهای کنجکاو نداشته باشه. بعد هم بلند شد و به سمت لی یون رفت و با لبخند مصنوعی گفت: - سلام لی یون بودی دیگه درسته؟ لی یون با شک به او خیره شد و گفت: - آره چطور؟ - یاد اولین روزی که من رو بردی پیش رونالد افتادم، یادت میاد؟ لی یون با بیحوصلگی گفت: - آره یادمه! - حافظه خوبی داری، پس حتماً یادت میاد دیروز چی شد؟ لی یون با سردرگمی پرسید: - خب آره یادمه، منظورت از این حرفها چیه؟ آوا خندید و گفت: - منظوری ندارم، من همین الان ازت تعریف کردم، آخه میدونی من از دیروز چیزه زیادی یادم نمیاد. گفتم شاید تو بتونی کمکم کنی؟ آوا مستقیم به چشمهای او زل زد و سرش را خم کرد. لی یون انگار کمی نرم شده بود به چشمهای او خیره شد و آب دهانش را قورت داد و گفت: - آ دیروز اتفاق بدی افتاد، باید میرفتین اتاقاتون آخه خطرناک بود. آوا تمام حواسش را جمع او کرده بود دوباره پرسید: - چه اتفاقی؟ لی یون یادته؟ لی یون چند بار سرش را تکان داد و گفت: - آره، آره، دیروز یه اخطار... - اینجا چه خبره؟ آوا برگشت و دوباره برای بار چندم در این هفته در کمال تعجب جکسون را دید که با قیافه جدی به آنها خیره شده بود. آوا خونسردیاش را حفظ کرد و با لبخند پرسید: - خدای من جکسون؟ جکسون زیر چشمی نگاهش کرد و به لی یون گفت: - لی یون شنیدم داشتی حرفهایی میزدی که نباید میزدی! لی یون که ناگهان انگار از یک جهان دیگر به اینجا آمده با گیجی پرسید: - چی؟ نه، نه این بچه... جکسون دستش را بالا آورد و جلوی حرف زدن او را گرفت و رو به آوا پرسید: - هیپنوتیزم؟ آوا لبخند دستپاچهای زد و گفت: - نه بابا یک گپ دوستانه بود. جکسون ابروهایش را بالا انداخت و گفت: - ازت خواهش میکنم، دیگه با کسی گپ دوستانه نزن، چون هم برای اون دوست بیچارت عواقب داره، هم برای خودت! و با قدمهای محکم از پلهها بالا رفت و آوا را با لی یون تنها گذاشت. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان گمشده(جلد اول) |زهرا وحیدی نکو
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین