انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان گمشده(جلد اول) |زهرا وحیدی نکو
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Like crazy&lt;3" data-source="post: 68783" data-attributes="member: 1249"><p>پارت بیست و سوم</p><p>آوا دستگیره در را امتحان کرد قفل بود.</p><p>به سمت مبل رفت و روی آن نشست و به ساعت خیره شد. هشت و نیم بود، تقریباً نیم ساعتی میشد که آنها را با عجله به اتاقهایشان فرستاده و زندانیشان کرده بودند.</p><p>آوا هنوز هم دلیل این رفتار عجیب را نمیدانست. یعنی اتفاق بدی افتاده بود که در این ساعت روز همه را در اتاقهایشان حبس کرده بودند؟ حتی کلاسها را هم لغو کرده بودند، آوا شک داشت همه این اتفاقها به خاطر دستگیری هانا باشد.</p><p>آوا که کمی پریشان شده بود مدام منتظر بود تا اعلام کنند همه چیز عادی شده است؛ اما انگار قرار نبود حالا حالاها از اتاقهایشان در بیایند.</p><p>آوا روی مبل دراز کشید و پاهایش را درون شکمش جمع کرد و چشمهایش را بست.</p><p>دیگر دلش نمیخواست به چیزی فکر کند، فقط میخواست بخوابد تا بلکه دوباره در خانه خودشان چشمهایش را باز کند و ببیند که همه اینها یک خواب بوده؛ اما خوب میدانست که هرگز همچین اتفاقی نخواهد افتاد.</p><p>***</p><p>آوا درون راهروهای سیاه و تاریک آهسته قدم بر میداشت همه جا را سکوت و هم آوری فرا گرفته بود و هیچ چیز دیده نمیشد؛ اما آوا میدانست اتفاق بدی قرار بود بیفتد، این را خوب میشد حس کرد.</p><p>نفسش به زور بالا میآمد و قلبش به تندی میتپید.</p><p>ناگهان صدایی از پشت سرش شنیده شد، صدایی شبیه به افتادن فلز روی کف راهرو! آوا به سرعت برگشت؛ اما چیزی ندید صدایی هم به گوش نمیخورد. اگر هم چیزی بود در این تاریکی دیده نمیشد.</p><p>صدای نفس زدنهایش کل راهرو را در بر گرفته بود. سکوت وحشتناک بود! چه اتفاقهایی افتاده بود؟ او کجا بود؟ میخواست فریاد بزند و کمک بخواهد؛ ولی صدایش در نمیآمد چند بار تلاش کرد؛ اما انگار لبهایش را با نخ به هم دوخته بودند.</p><p>نمیدانست چی؛ اما نیرویی او را به سمت جلو میکشید و او را وادار می کرد تا راه برود. چیزی که انگار او را به سوی مرگ فرا میخواند.</p><p>صدای وحشتناک جیغی کل راهرو را پر کرد و طنین صدایش گوشهایش را به لرزه انداخت.</p><p>آوا به شدت لرزید ترسش دیگر قابل توصیف نبود، مطمئن بود به زودی از ترس سکته میکند.</p><p>صدا این بار فریاد زد:</p><p>- کمک!</p><p>آوا نفس نفس زنان در طول راهروها دوید، باید نجاتش میداد. باید او را نجات میداد، باید او را از درون سیاهیها بیرون میکشید.</p><p>آوا ایستاد بارقه نوری به وسط راهرو برخورد کرده بود، یک نفر آنجا ایستاده بود.</p><p>صورتش دیده نمیشد؛ اما یک دختر بود که موهایش به حالت پریشانی روی صورتش ریخته شده بود و پیراهن سفید سادهای به تن داشت که پاره و کثیف شده بودند. او بسیار کوچک بود شاید دو یا سه ساله بود.</p><p>دهان دختر تکان نمیخورد؛ اما هنوز صدای فریاد کمک در راهروها میپیچید.</p><p>آوا با وحشت تمام به دختر زل زد دیگر نمیتوانست روی پاهایش بایستد.</p><p>صدای مردی از ته راهرو به گوش رسید:</p><p>-همینجا میکشمت و از دستت خلاص میشم.</p><p>مرد رو به دختر کوچک حرف میزد انگار او را نمیدید انگار او در این دنیا نبود، اشکهای دختر از صورتش روی زمین میچکید و صدای هق هقش گوشهای آوا را پر کرده بود.</p><p>در همین لحظه گلولهای هوا را شکافت و از جلوی صورت آوا رد شد.</p><p>آوا فریاد زد:</p><p>- نه!</p><p>اما تیر به سرعت گذشت و درست به شکم دختر برخورد کرد.</p><p>صدای ضجه و ناله دنیای سیاه و تاریک را در هم بلعید و صداها قطع شدند.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Like crazy<3, post: 68783, member: 1249"] پارت بیست و سوم آوا دستگیره در را امتحان کرد قفل بود. به سمت مبل رفت و روی آن نشست و به ساعت خیره شد. هشت و نیم بود، تقریباً نیم ساعتی میشد که آنها را با عجله به اتاقهایشان فرستاده و زندانیشان کرده بودند. آوا هنوز هم دلیل این رفتار عجیب را نمیدانست. یعنی اتفاق بدی افتاده بود که در این ساعت روز همه را در اتاقهایشان حبس کرده بودند؟ حتی کلاسها را هم لغو کرده بودند، آوا شک داشت همه این اتفاقها به خاطر دستگیری هانا باشد. آوا که کمی پریشان شده بود مدام منتظر بود تا اعلام کنند همه چیز عادی شده است؛ اما انگار قرار نبود حالا حالاها از اتاقهایشان در بیایند. آوا روی مبل دراز کشید و پاهایش را درون شکمش جمع کرد و چشمهایش را بست. دیگر دلش نمیخواست به چیزی فکر کند، فقط میخواست بخوابد تا بلکه دوباره در خانه خودشان چشمهایش را باز کند و ببیند که همه اینها یک خواب بوده؛ اما خوب میدانست که هرگز همچین اتفاقی نخواهد افتاد. *** آوا درون راهروهای سیاه و تاریک آهسته قدم بر میداشت همه جا را سکوت و هم آوری فرا گرفته بود و هیچ چیز دیده نمیشد؛ اما آوا میدانست اتفاق بدی قرار بود بیفتد، این را خوب میشد حس کرد. نفسش به زور بالا میآمد و قلبش به تندی میتپید. ناگهان صدایی از پشت سرش شنیده شد، صدایی شبیه به افتادن فلز روی کف راهرو! آوا به سرعت برگشت؛ اما چیزی ندید صدایی هم به گوش نمیخورد. اگر هم چیزی بود در این تاریکی دیده نمیشد. صدای نفس زدنهایش کل راهرو را در بر گرفته بود. سکوت وحشتناک بود! چه اتفاقهایی افتاده بود؟ او کجا بود؟ میخواست فریاد بزند و کمک بخواهد؛ ولی صدایش در نمیآمد چند بار تلاش کرد؛ اما انگار لبهایش را با نخ به هم دوخته بودند. نمیدانست چی؛ اما نیرویی او را به سمت جلو میکشید و او را وادار می کرد تا راه برود. چیزی که انگار او را به سوی مرگ فرا میخواند. صدای وحشتناک جیغی کل راهرو را پر کرد و طنین صدایش گوشهایش را به لرزه انداخت. آوا به شدت لرزید ترسش دیگر قابل توصیف نبود، مطمئن بود به زودی از ترس سکته میکند. صدا این بار فریاد زد: - کمک! آوا نفس نفس زنان در طول راهروها دوید، باید نجاتش میداد. باید او را نجات میداد، باید او را از درون سیاهیها بیرون میکشید. آوا ایستاد بارقه نوری به وسط راهرو برخورد کرده بود، یک نفر آنجا ایستاده بود. صورتش دیده نمیشد؛ اما یک دختر بود که موهایش به حالت پریشانی روی صورتش ریخته شده بود و پیراهن سفید سادهای به تن داشت که پاره و کثیف شده بودند. او بسیار کوچک بود شاید دو یا سه ساله بود. دهان دختر تکان نمیخورد؛ اما هنوز صدای فریاد کمک در راهروها میپیچید. آوا با وحشت تمام به دختر زل زد دیگر نمیتوانست روی پاهایش بایستد. صدای مردی از ته راهرو به گوش رسید: -همینجا میکشمت و از دستت خلاص میشم. مرد رو به دختر کوچک حرف میزد انگار او را نمیدید انگار او در این دنیا نبود، اشکهای دختر از صورتش روی زمین میچکید و صدای هق هقش گوشهای آوا را پر کرده بود. در همین لحظه گلولهای هوا را شکافت و از جلوی صورت آوا رد شد. آوا فریاد زد: - نه! اما تیر به سرعت گذشت و درست به شکم دختر برخورد کرد. صدای ضجه و ناله دنیای سیاه و تاریک را در هم بلعید و صداها قطع شدند. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان گمشده(جلد اول) |زهرا وحیدی نکو
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین