انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان گمشده(جلد اول) |زهرا وحیدی نکو
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Like crazy&lt;3" data-source="post: 67514" data-attributes="member: 1249"><p>پارت نهم</p><p>اول تکان شدید و بعد صدای فحش دادن به گوش رسید. آوا محکم به صندلیاش کوبیده شد و از خواب ناراحتش بیدار شد. ساعتها بود که در حال حرکت بودند و در این مدت آوا خواب و بیدار بود و با این پارچه سیاه رنگ روی سرش همه چیز بسیار خسته کننده و عذابآور شده بود.</p><p>ماشین از حرکت ایستاد و یکی از مردها پیاده شد و پس از مدت کوتاهی دوباره سوار شد و در پی این صدای باز شدن دری بزرگ آمد و ماشین حرکت کرد و دوباره ایستاد.</p><p>صدای جدیدی گفت:</p><p>- این آخرین نفره؟</p><p>- آره.</p><p>- باشه، ببرینش پیش خانم، ایشون منتظرن.</p><p>و دوباره ماشین به راه افتاد و وارد پارکینگ شد و صدای جیر جیر چرخها روی کف پارکینگ به گوش رسید.</p><p>آوا همانطور که داشت به حرفهای عجیب چند دقیقه پیش فکر میکرد، یکی از مردها در طرف او را باز کرد و گفت:</p><p>- بیا پایین.</p><p>آوا آرام و با احتیاط پیاده شد و مرد پارچه را از روی سرش برداشت.</p><p>آوا نفس عمیقی کشید و سعی کرد چشمهایش را که ساعتها بسته بود با نور کم پارکینگ وفق دهد.</p><p>مرد او را به سمت بیرون برد و به همکارش اشاره کرد که ماشین را پارک کند.</p><p>به محض اینکه از پارکینگ در آمدند آوا خشکش زد، اینجا اصلاً شبیه تصورات او نبود.</p><p>فضای بزرگ و سرسبزی داشت و ساختمان بسیار بلندی رو به رویشان قد علم کرده بود که پلههای زیادی داشت.</p><p>در محوطه کارکنان زیادی با یونیفرمهای سفید رنگی مدام در حال رفت و آمد بودند.</p><p>آوا فکر میکرد او را به جایی شبیه یک زندان قدیمی با میلههای آهنی میبرند؛ اما اینجا شبیه کاخ بود.</p><p>مرد به او تشر زد:</p><p>- راه برو دیگه.</p><p>آوا به سرعت به دنبال او رفت و هر دو از پلههای ساختمان بالا رفتند تا وارد سالن بزرگ آنجا شدند.</p><p>آنجا تقریباً خالی بود و فقط یک میز بزرگ نیم دایرهای بود که مردی با کلی کامپیوتر و دستگاههای زیاد آنجا نشسته بود و به آنها نگاه می کرد. در گوشه سالن هم آسانسوری شیشهای و استوانهای شکل به چشم میخورد.</p><p>مرد او را به سمت میز برد و به مردی که روی لباسش نوشته شده بود لی یون گفت:</p><p>- هی لی یون چطوری؟</p><p>لی یون که کمی عصبی به نظر میرسید گفت:</p><p>- باز هم یکی دیگه، نمیخواین تمومش کنین؟</p><p>- این دستور خانومه تو که نمیخوای از دستور خانوم سرپیچی کنی، میخوای؟</p><p>لی یون با بیتفاوتی گفت:</p><p>- معلومه که نه.</p><p>آوا به یاد داشت که چند دقیقه قبل هم اسم این خانوم را شنیده بود، شاید رئیس همهی این مسخره بازیها او بود.</p><p>مرد با سر به آوا اشاره کرد و گفت:</p><p>- باید ببریش پیش خانم زحمتش با توِ.</p><p>لی یون چشمهایش را در حدقه چرخاند و به آوا نگاه کرد و قیافهاش را در هم کشید. مثل اینکه لی یون دل خوشی از بچهها نداشت.</p><p>- باشه، باز هم به عهده من!</p><p>مرد لبخند زد و گفت:</p><p>- بعداً میبینمت لی لی!</p><p>لی یون با عصبانیت گفت:</p><p>- صد بار بهت نگفتم من رو لی لی صدا نکن.</p><p> مرد خندید و بدون توجه به او از در خارج شد و به سرعت دور شد.</p><p>لی یون چند دقیقه با عصبانیت به در خیره شد و بعد به او نگاه کرد و پرسید:</p><p>- اسمت چیه بچه؟</p><p>آوا زیاد از لحن لی یون خوشش نیامد، مخصوصاً از ادا کردن واژه بچه؛ اما با این حال گفت:</p><p>- آوا هستم، آوا پارکر.</p><p>لی یون فقط گفت:</p><p>- هوم.</p><p>و بعد او را به سمت آسانسور برد و با هم سوار آسانسور شدند.</p><p>لی یون چند کلید عدد را با هم فشار داد و آسانسور ناگهان از زمین بلند شد و به سرعت به طبقه بالا رفت. در این مدت آوا میتوانست طبقههای مختلف را ببیند که افراد مختلفی در آنها جمع و بعضی هم خالی بودند و هر کدام دکوراسیون خاصی داشتند؛ اما این صحنهها به سرعت از جلوی چشمهای آوا میگذشتند و فرصت نمیدانند آنها را درست درک کند.</p><p>آوا از لی یون که در تمام این مدت مانند سیخ رو به در آسانسور ایستاده بود گفت:</p><p>- میشه بپرسم اینجا کجاست و برای چی من رو... .</p><p>- نه.</p><p>آوا با تعجب پرسید:</p><p>- چی؟</p><p>لی یون با همان حالت سیخ و بیتفاوتش گفت:</p><p>- نه نمیشه بپرسی.</p><p>آوا از حالت مسخرهی لی یون حرصش گرفته بود و دلش میخواست یک مشت حواله شکمش کند.</p><p>در آسانسور باز شد و لی یون از آن خارج شد. آوا هم پشت سر او به راه افتاد. این طبقه هم مانند طبقه پایین بزرگ؛ اما پر از وسایل بود. میز سفیدی در گوشه سالن قرار داشت که زنی پشت آن نشسته بود و سالن با مبلهای بزرگ سفید رنگی پوشیده و فرش سفید رنگی هم در وسط سالن قرار داشت.</p><p>زن به محض اینکه آنها وارد شدند بلند شد و با لبخند گفت:</p><p>- آقای لی یون؟</p><p>لی یون گفت:</p><p>- با خانم کار داشتم.</p><p>زن تایید کرد و گفت:</p><p>- چند لحظه لطفاً.</p><p>و بعد تلفنش را برداشت و پس از چند دقیقه به فرد پشت تلفن گفت:</p><p>- خانم آقای لی یون و شماره صد اومدن، بله چشم.</p><p>زن با همان لبخند الکیاش گفت:</p><p>- بفرمایید خانم منتظرن.</p><p>لی یون تایید کرد و هر دو به سمت در سفید رنگ و بزرگ گوشه سالن رفتند.</p><p>آوا کمی از دیدن این خانم استرس داشت. از اینکه همه چیز عجیب و غریب بود هم میترسید، از هیچ چیز سر در نمیآورد و هیچ کس هم درست و حسابی به او توضیح نمیداد اینجا چه خبر است.</p><p>لی یون در زد و پس از چند دقیقه صدایی گفت:</p><p>- بیاید تو.</p><p>لی یون در را باز کرد و با سر به آوا اشاره کرد که اول او وارد شود.</p><p>آوا کمی به در خیره شد و بعد پا به درون اتاق گذاشت.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Like crazy<3, post: 67514, member: 1249"] پارت نهم اول تکان شدید و بعد صدای فحش دادن به گوش رسید. آوا محکم به صندلیاش کوبیده شد و از خواب ناراحتش بیدار شد. ساعتها بود که در حال حرکت بودند و در این مدت آوا خواب و بیدار بود و با این پارچه سیاه رنگ روی سرش همه چیز بسیار خسته کننده و عذابآور شده بود. ماشین از حرکت ایستاد و یکی از مردها پیاده شد و پس از مدت کوتاهی دوباره سوار شد و در پی این صدای باز شدن دری بزرگ آمد و ماشین حرکت کرد و دوباره ایستاد. صدای جدیدی گفت: - این آخرین نفره؟ - آره. - باشه، ببرینش پیش خانم، ایشون منتظرن. و دوباره ماشین به راه افتاد و وارد پارکینگ شد و صدای جیر جیر چرخها روی کف پارکینگ به گوش رسید. آوا همانطور که داشت به حرفهای عجیب چند دقیقه پیش فکر میکرد، یکی از مردها در طرف او را باز کرد و گفت: - بیا پایین. آوا آرام و با احتیاط پیاده شد و مرد پارچه را از روی سرش برداشت. آوا نفس عمیقی کشید و سعی کرد چشمهایش را که ساعتها بسته بود با نور کم پارکینگ وفق دهد. مرد او را به سمت بیرون برد و به همکارش اشاره کرد که ماشین را پارک کند. به محض اینکه از پارکینگ در آمدند آوا خشکش زد، اینجا اصلاً شبیه تصورات او نبود. فضای بزرگ و سرسبزی داشت و ساختمان بسیار بلندی رو به رویشان قد علم کرده بود که پلههای زیادی داشت. در محوطه کارکنان زیادی با یونیفرمهای سفید رنگی مدام در حال رفت و آمد بودند. آوا فکر میکرد او را به جایی شبیه یک زندان قدیمی با میلههای آهنی میبرند؛ اما اینجا شبیه کاخ بود. مرد به او تشر زد: - راه برو دیگه. آوا به سرعت به دنبال او رفت و هر دو از پلههای ساختمان بالا رفتند تا وارد سالن بزرگ آنجا شدند. آنجا تقریباً خالی بود و فقط یک میز بزرگ نیم دایرهای بود که مردی با کلی کامپیوتر و دستگاههای زیاد آنجا نشسته بود و به آنها نگاه می کرد. در گوشه سالن هم آسانسوری شیشهای و استوانهای شکل به چشم میخورد. مرد او را به سمت میز برد و به مردی که روی لباسش نوشته شده بود لی یون گفت: - هی لی یون چطوری؟ لی یون که کمی عصبی به نظر میرسید گفت: - باز هم یکی دیگه، نمیخواین تمومش کنین؟ - این دستور خانومه تو که نمیخوای از دستور خانوم سرپیچی کنی، میخوای؟ لی یون با بیتفاوتی گفت: - معلومه که نه. آوا به یاد داشت که چند دقیقه قبل هم اسم این خانوم را شنیده بود، شاید رئیس همهی این مسخره بازیها او بود. مرد با سر به آوا اشاره کرد و گفت: - باید ببریش پیش خانم زحمتش با توِ. لی یون چشمهایش را در حدقه چرخاند و به آوا نگاه کرد و قیافهاش را در هم کشید. مثل اینکه لی یون دل خوشی از بچهها نداشت. - باشه، باز هم به عهده من! مرد لبخند زد و گفت: - بعداً میبینمت لی لی! لی یون با عصبانیت گفت: - صد بار بهت نگفتم من رو لی لی صدا نکن. مرد خندید و بدون توجه به او از در خارج شد و به سرعت دور شد. لی یون چند دقیقه با عصبانیت به در خیره شد و بعد به او نگاه کرد و پرسید: - اسمت چیه بچه؟ آوا زیاد از لحن لی یون خوشش نیامد، مخصوصاً از ادا کردن واژه بچه؛ اما با این حال گفت: - آوا هستم، آوا پارکر. لی یون فقط گفت: - هوم. و بعد او را به سمت آسانسور برد و با هم سوار آسانسور شدند. لی یون چند کلید عدد را با هم فشار داد و آسانسور ناگهان از زمین بلند شد و به سرعت به طبقه بالا رفت. در این مدت آوا میتوانست طبقههای مختلف را ببیند که افراد مختلفی در آنها جمع و بعضی هم خالی بودند و هر کدام دکوراسیون خاصی داشتند؛ اما این صحنهها به سرعت از جلوی چشمهای آوا میگذشتند و فرصت نمیدانند آنها را درست درک کند. آوا از لی یون که در تمام این مدت مانند سیخ رو به در آسانسور ایستاده بود گفت: - میشه بپرسم اینجا کجاست و برای چی من رو... . - نه. آوا با تعجب پرسید: - چی؟ لی یون با همان حالت سیخ و بیتفاوتش گفت: - نه نمیشه بپرسی. آوا از حالت مسخرهی لی یون حرصش گرفته بود و دلش میخواست یک مشت حواله شکمش کند. در آسانسور باز شد و لی یون از آن خارج شد. آوا هم پشت سر او به راه افتاد. این طبقه هم مانند طبقه پایین بزرگ؛ اما پر از وسایل بود. میز سفیدی در گوشه سالن قرار داشت که زنی پشت آن نشسته بود و سالن با مبلهای بزرگ سفید رنگی پوشیده و فرش سفید رنگی هم در وسط سالن قرار داشت. زن به محض اینکه آنها وارد شدند بلند شد و با لبخند گفت: - آقای لی یون؟ لی یون گفت: - با خانم کار داشتم. زن تایید کرد و گفت: - چند لحظه لطفاً. و بعد تلفنش را برداشت و پس از چند دقیقه به فرد پشت تلفن گفت: - خانم آقای لی یون و شماره صد اومدن، بله چشم. زن با همان لبخند الکیاش گفت: - بفرمایید خانم منتظرن. لی یون تایید کرد و هر دو به سمت در سفید رنگ و بزرگ گوشه سالن رفتند. آوا کمی از دیدن این خانم استرس داشت. از اینکه همه چیز عجیب و غریب بود هم میترسید، از هیچ چیز سر در نمیآورد و هیچ کس هم درست و حسابی به او توضیح نمیداد اینجا چه خبر است. لی یون در زد و پس از چند دقیقه صدایی گفت: - بیاید تو. لی یون در را باز کرد و با سر به آوا اشاره کرد که اول او وارد شود. آوا کمی به در خیره شد و بعد پا به درون اتاق گذاشت. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان گمشده(جلد اول) |زهرا وحیدی نکو
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین