انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان گمشده(جلد اول) |زهرا وحیدی نکو
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Like crazy&lt;3" data-source="post: 67218" data-attributes="member: 1249"><p>پارت هشتم</p><p>آوا خنده عصبی کرد و گفت:</p><p>- داری شوخی می کنی دیگه نه؟</p><p>جکسون با همان قیافه جدیاش گفت:</p><p>- نه اصلاً! ببین من الان نمیتونم همه چیز رو برات توضیح بدم و این کار به عهده استادهاتونه؛ اما باید بگم که شما قراره برای این کار آموزش ببینید و...</p><p>نگاهی به ساعتش انداخت و سریع بلند شد و گفت:</p><p>- من دیگه باید برم و تو هم باید بری!</p><p>آوا از جایش بلند شد و تقریباً داد زد:</p><p>- هی کجا داری میری؟ نمیشه که همینجوری بشینی یه مشت چرت و پرت بگی و بعد بزاری بری.</p><p>جکسون قیافه همدردانهای به خود گرفت و گفت:</p><p>- نگران نباش به زودی همه چیز رو میفهمی و الان هم با استفان و استیو به پایگاه آموزشی میری تا آموزشهایت شروع بشه.</p><p>آوا که حسابی سردرگم بود حتی نمیتوانست دیگر سوال بپرسد.</p><p>برای همین جکسون سرش را تکان داد و گفت:</p><p>- خب دیگه من باید برم بعداً میبینمت مأمور پارکر!</p><p>بعد چشمک زد و دو انگشتش را به نشانه خداحافظی روی پیشانیاش گذاشت و رو به جلو آورد.</p><p>آوا روی صندلیاش افتاد و به گوشهای خیره شد و به حرفهای جکسون فکر کرد، اصلاً سر در نمیآورد</p><p>قرار بود چه بلایی سرش بیاورند.</p><p>***</p><p>بعد از چند دقیقه که توی اتاق بزرگ تنها نشسته بود،</p><p>آن دو مرد که جکسون آنها را استفان و استیو نامیده بود وارد شدند و یکی از آنها که معلوم نبود استیو است یا استفان گفت:</p><p>- بلند شو باید بریم.</p><p>آوا اینبار بدون معطلی از جایش بلند شد و به سمت در رفت و مردها او را به سمت بیرون راهنمایی کردند. وقتی از راهروها گذشتند و به هوای باز رسیدند آوا نفس عمیقی کشید و به یاد شب مهمانی افتاد. چند روز از مهمانی و دزدیده شدنش میگذشت؟</p><p>به نظر می رسید خورشید تازه طلوع کرده باشد یعنی تازه اولهای روز بود.</p><p>تنها چیزی که معلوم بود فقط خاک بود و خاک تا چشم کار می کرد همه جا را خاک و گه گاهی هم بوتهای خشکیده گرفته بود.</p><p>یکی از مردها او را سوار ماشینی سیاه رنگ کرد و دوباره پارچه سیاه رنگ را به او داد و گفت:</p><p>- وقتی بهت گفتم این رو بپوش.</p><p>آوا با سرش تایید کرد و مرد در ماشین را بست و هر دو سوار شدند.</p><p>و به راه افتادند چرخهای ماشین روی زمین خاکها را به هوا بلند میکردند و تکان تکان میخوردند.</p><p>بعد از مدتی مردی که روی صندلی کنار راننده نشسته بود گفت:</p><p>- اون پارچه رو سرت کن.</p><p>آوا از حرفش پیروی کرد و پارچه را روی سرش کشید و حالا دوباره نمیتوانست جایی را ببیند. از اینکه نمیتوانست بفهمد دور و برش چه خبر است و به کجا میروند اعصابش خورد میشد؛ اما چارهای هم نداشت.</p><p>بعد از مدتی خسته شد و با وجود استرس و ترسی که از این وضعیت داشت اصلاً حالش خوب نبود.</p><p>اما مردها به نظر خوب میآمدند آنها رادیو را روشن کرده و مدام با هم در مورد اینکه اسلحه کدامشان کاربرد بیشتری دارد بحث میکردند.</p><p>آوا سعی کرد کمی بخوابد تا کمی از این همه فکرهای جور واجور راحت شود، حداقل میتوانست تا مواجه شدن با مشکلات بعدیاش کمی استراحت کند.</p><p>چشمهایش را بست و همانطور به صورت نشسته سرش را به عقب تکیه داد و سعی کرد به اتفاقات این چند روز اخیر فکر نکند و بعد از مدتی کم کم خوابش برد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Like crazy<3, post: 67218, member: 1249"] پارت هشتم آوا خنده عصبی کرد و گفت: - داری شوخی می کنی دیگه نه؟ جکسون با همان قیافه جدیاش گفت: - نه اصلاً! ببین من الان نمیتونم همه چیز رو برات توضیح بدم و این کار به عهده استادهاتونه؛ اما باید بگم که شما قراره برای این کار آموزش ببینید و... نگاهی به ساعتش انداخت و سریع بلند شد و گفت: - من دیگه باید برم و تو هم باید بری! آوا از جایش بلند شد و تقریباً داد زد: - هی کجا داری میری؟ نمیشه که همینجوری بشینی یه مشت چرت و پرت بگی و بعد بزاری بری. جکسون قیافه همدردانهای به خود گرفت و گفت: - نگران نباش به زودی همه چیز رو میفهمی و الان هم با استفان و استیو به پایگاه آموزشی میری تا آموزشهایت شروع بشه. آوا که حسابی سردرگم بود حتی نمیتوانست دیگر سوال بپرسد. برای همین جکسون سرش را تکان داد و گفت: - خب دیگه من باید برم بعداً میبینمت مأمور پارکر! بعد چشمک زد و دو انگشتش را به نشانه خداحافظی روی پیشانیاش گذاشت و رو به جلو آورد. آوا روی صندلیاش افتاد و به گوشهای خیره شد و به حرفهای جکسون فکر کرد، اصلاً سر در نمیآورد قرار بود چه بلایی سرش بیاورند. *** بعد از چند دقیقه که توی اتاق بزرگ تنها نشسته بود، آن دو مرد که جکسون آنها را استفان و استیو نامیده بود وارد شدند و یکی از آنها که معلوم نبود استیو است یا استفان گفت: - بلند شو باید بریم. آوا اینبار بدون معطلی از جایش بلند شد و به سمت در رفت و مردها او را به سمت بیرون راهنمایی کردند. وقتی از راهروها گذشتند و به هوای باز رسیدند آوا نفس عمیقی کشید و به یاد شب مهمانی افتاد. چند روز از مهمانی و دزدیده شدنش میگذشت؟ به نظر می رسید خورشید تازه طلوع کرده باشد یعنی تازه اولهای روز بود. تنها چیزی که معلوم بود فقط خاک بود و خاک تا چشم کار می کرد همه جا را خاک و گه گاهی هم بوتهای خشکیده گرفته بود. یکی از مردها او را سوار ماشینی سیاه رنگ کرد و دوباره پارچه سیاه رنگ را به او داد و گفت: - وقتی بهت گفتم این رو بپوش. آوا با سرش تایید کرد و مرد در ماشین را بست و هر دو سوار شدند. و به راه افتادند چرخهای ماشین روی زمین خاکها را به هوا بلند میکردند و تکان تکان میخوردند. بعد از مدتی مردی که روی صندلی کنار راننده نشسته بود گفت: - اون پارچه رو سرت کن. آوا از حرفش پیروی کرد و پارچه را روی سرش کشید و حالا دوباره نمیتوانست جایی را ببیند. از اینکه نمیتوانست بفهمد دور و برش چه خبر است و به کجا میروند اعصابش خورد میشد؛ اما چارهای هم نداشت. بعد از مدتی خسته شد و با وجود استرس و ترسی که از این وضعیت داشت اصلاً حالش خوب نبود. اما مردها به نظر خوب میآمدند آنها رادیو را روشن کرده و مدام با هم در مورد اینکه اسلحه کدامشان کاربرد بیشتری دارد بحث میکردند. آوا سعی کرد کمی بخوابد تا کمی از این همه فکرهای جور واجور راحت شود، حداقل میتوانست تا مواجه شدن با مشکلات بعدیاش کمی استراحت کند. چشمهایش را بست و همانطور به صورت نشسته سرش را به عقب تکیه داد و سعی کرد به اتفاقات این چند روز اخیر فکر نکند و بعد از مدتی کم کم خوابش برد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان گمشده(جلد اول) |زهرا وحیدی نکو
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین