انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان گمشده(جلد اول) |زهرا وحیدی نکو
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Like crazy&lt;3" data-source="post: 67202" data-attributes="member: 1249"><p>پارت هفتم</p><p>فصل چهار: گروهG.L</p><p>اول کمی صدای تق تق و بعد صدای گوش خراش کشیده شدن آهن روی هم آمد و دیوار رو به رویی از هم باز شد و دو مرد از آن وارد شدند که اسلحههایشان را به کمرشان وصل کرده بودند.</p><p>آوا که از صدای قژ قژ گوشخراش دیوار آهنی بیدار شده بود، گوشهای خودش را جمع کرد تا ازخودش در برابر آنها محافظت کند. قلبش مانند پتک به سینهاش میکوبید و دستهایش به شدت میلرزید.</p><p>یکی از مردها با صدای محکمی گفت:</p><p>- باید دنبال ما بیای، راه بیفت.</p><p>آوا آب دهانش را قورت داد و با صدایی که به زور در میآمد و حالت لرز و جیغ جیغی داشت گفت:</p><p>- کجا؟ من رو کجا میبرید؟ اصلاً واسهی چی من رو آوردید اینجا؟</p><p>مرد دومی دستش را بالا آورد تا جلوی حرف زدن او را بگیرد:</p><p>- اینقدر سوال نپرس، فقط دنبال ما بیا خودت بعداً جواب سوالهات رو میگیری.</p><p>آوا دلش نمیخواست با آنها برود؛ اما احتمالاً درست نبود با افرادی که اسلحه دارند مخالفت کند.</p><p>به زحمت از جایش بلند شد و ایستاد. ترس تمام وجودش را گرفته و باعث شده بود مدام پلک بزند.</p><p>مردها او را به جلو هل دادند تا او را بیرون ببرند وقتی از اتاقک آهنی خارج شدند تنها چیزی که دیده میشد دو راهرو بلند دراز در دو طرفشان بود که گه گاهی صدای پایی از آن به گوش میخورد.</p><p>یکی از مردها پارچه سیاه رنگی را روی سرش کشید و او را رو به جلو هل داد.</p><p>آوا حالا بیشتر از قبل ترسیده بود و قطرات ع×ر×ق از پیشانی و گردنش سرازیر شده و موهایش به صورتش چسبیده بود. حواسهای بینایی و تا حدی شنواییاش را از دست داده بود و فقط صدای طنین پاهایشان در راهروها را میتوانست بشنود.</p><p>گاهی اوقات تلو تلو میخورد؛ اما یکی از مردها او را به سرعت میگرفت و دوباره وادارش میکرد راه برود.</p><p>همانطور که از راهروها میگذشتند و گاهی هم میپیچیدند و دوباره مستقیم میرفتند.</p><p>بعد مردها ایستادند و آوا هم ایستاد. کمی صدای پچ پچ آمد و یکی از آنها در زد.</p><p>صدایی گرم و دوستانه گفت:</p><p>- لطفاً بفرمایید.</p><p>یکی از مردها پارچه را از روی سرش برداشت و او را به درون اتاق هل داد.</p><p>آوا که کمی نور اذیتش میکرد دستش را سایبان چشمهایش کرد و به اتاق بزرگ که مردی در آن ایستاده بود نگاه کرد.</p><p>مرد لبخند زد و گفت:</p><p>- سلام خانم پارکر بسیار خوش آمدید لطفاً بفرمایید.</p><p>و با دستش به صندلی کناری خود اشاره کرد.</p><p>آوا از این تغییر رفتار ناگهانی گیج شده بود، اول او را با ضربه بیهوش میکردند و ساعتها درون یک اتاقک آهنی زندانیاش می کردند و حالا هم لبخند میزدند و میگفتند "بفرمایید".</p><p>همه چیز عجیب بود!</p><p>مرد با همان لحن و لبخند دوستانهاش گفت:</p><p>- بهتون حق میدم احتمالاً خیلی گیج شدید؛ اما خب من اینجا هستم که جواب سوالهاتون رو بدم، پس لطفاً بیاید و بنشینید.</p><p>آوا هنوز هم میترسید؛ اما کاری را که او گفته بود، انجام داد و آرام آرام به سمت صندلی رفت و نشست.</p><p>لبخند مرد بزرگتر شد و رو به آن دو نفر که جلوی در منتظر بودند گفت:</p><p>- ممنونم که خانم پارکر رو تا اینجا راهنمایی کردید، حالا میتونید برید.</p><p>مردها سرشان را تکان دادند و رفتند.</p><p>آوا به اتاقی که درونش بودند نگاه کرد، چیز زیادی درونش نبود، جز یک فرش دستبافت و دو صندلی و یک میز در وسط حتی پنجره هم نداشت. به نظر میرسید آنها زیاد علاقهای به پنجره نداشتند.</p><p>مرد همانطور که مینشست گفت:</p><p>- من جکسون هستم، میتونی جک هم صدام کنی.</p><p>آوا به جکسون نگاه کرد به نظر سنش بیشتر از بیست و پنج سال نمیخورد. سویشرت گشاد مشکی و قرمز رنگی به تن کرده بود و موهای سیاهش حالت پریشانی داشت و لبخندهای دوستانهای میزد. اگر آوا در یک شرایط دیگر او را میدید ممکن بود از او خوشش بیاید.</p><p>جکسون به او نگاهی کرد و گفت:</p><p>- میتونی با من راحت باشی، لازم نیست بترسی من اسلحهای ندارم.</p><p>و دستهایش را به حالت تسلیم بالا برد تا نشان دهد که دروغ نمیگویید.</p><p>آوا ترسش نسبت به قبل کمتر شده بود؛ اما نمیتوانست خودش را کنترل کند و جلوی زبانش را بگیرد.</p><p>- اول بگو ببینم اینجا کجاست؟ دوم برای چی من رو آوردید اینجا؟ سوم چطور جرعت کردید من رو بیهوش کنید و بدزدین؟ میدونید که میتونم ازتون شکایت کنم و بندازمتون زندان!</p><p>آوا خودش هم نمیدانست چطور جرعت کرده این حرفها را بزند؛ اما برای اینکه نشان بدهد نترسیده با قیافه طلب کارها به جکسون زل زد.</p><p>واکنش جکسون فقط در حد یک ابرو بالا انداختن بود و به نظر نمیرسید زیاد تحت تأثیر قرار گرفته باشد.</p><p>- خب به نظرم بهتره یکم دوستانهتر رفتار کنیم؟ هوم!</p><p>آوا بدون حرکت به او خیره شد.</p><p>جکسون سرش را تکان داد و گفت:</p><p>- خیلی خوب سوال اولت چی بود؟ آها، تو فکر کن یه جایی یکم دورتر از شهر خودمونیم و میتونیم در مورد سوال دومت بعداً صحبت کنیم و اینکه دزدین یک دختر بچه کوچولو بیدفاع توی یه شب سرد زمستونی احتمالاً کاری نداره!</p><p>آوا دلش میخواست او را خفه کند یا با یک چیزی محکم توی سرش بکوبد و فرار کند.</p><p>احتمالاً جکسون هم متوجه نگاه آوا شده بود برای همین قیافهاش جدی شد و گفت:</p><p>- راستش باید جواب سوال دومت رو بدم برای همین ازت میخواهم که خوب گوش کنی.</p><p>آوا با وجود اینکه هنوز در ته قلبش احساس ترس میکرد؛ اما حالا نسبت به قبل آرامتر شده بود و با اینکه جکسون را درست نمیشناخت و اصلاً از این وضعیت سر در نمیآورد؛ اما حس میکرد جکسون به او صدمهای نمیزند.</p><p>- اول از همه باید بهت بگم که تو تنها نیستی.</p><p>آوا فکر میکرد او میخواهد دلداریش دهد یا آرامش کند برای همین گفت:</p><p>- ببین بهتره این جملههای کلیشهای رو بزاری کنار و بگی اینجا چه خبره؟</p><p>- نه منظورم این بود که تو تنها کسی نیستی که دزدیده شده، جز تو حداقل صد بچه دیگه هم بودند.</p><p>آوا گیج شده بود برای چی باید صد تا بچه را میدزدیدند؟ این کار کاملاً احمقانه بود، این خبر که صد تا بچه یک دفعه غیب شدن، حسابی سر و صدا میکرد.</p><p>جکسون ادامه داد:</p><p>- می دونم فکر میکنی احمقانهست؛ اما شرکت G.L (جی.ال) کارش رو بلده و میدونه چطور جلوی این دردسر رو بگیره.</p><p>- اما برای چی این کار رو کردن؟ برای چی ماها رو دزدیدن؟</p><p>جکسون نفس عمیقی کشید و گفت:</p><p>- خب اصل ماجرا همینجاست، شماها قبل از اینکه دزدیده بشین تا مدتها تحت نظر بودید و در موردتون تحقیقهای زیادی شده تا شرایط لازم رو برای پیوستن به گروه داشته باشید.</p><p>آوا سرش را تکان داد اصلاً از حرفهای او سر در نمیآورد.</p><p>- ببین میتونی واضحتر حرف بزنی، من گیج شدم گروه چیه؟من برای چ... .</p><p>جکسون حرفش را قطع کرد.</p><p>- میفهمم من هم اولش یکم گیج میزدم؛ اما بعداً به مرور زمان همه چیز رو متوجه میشی.</p><p> آوا نمیفهمید منظورش از اینکه آن هم اولش کمی گیج میشده چه بود؟ یعنی او را هم یک زمانی دزدیده بودند؟</p><p>- شماها یعنی شما صد نفر صلاحیت ورود به گروه رو دارید و اینجا سوال پیش میاد که اصلاً این گروه چی هست؟</p><p>- خب در این مورد باید بگم که تا حالا اسم پلیس مخفی رو شنیدی؟</p><p>آوا با اینکه متوجه نمیشد سرش را تکان داد.</p><p>- خوبه خب کار ما هم توی همین مایههاست فقط یکم متفاوتتر است.</p><p>- یعنی از ما میخواید که پلیس مخفی بشیم و دنبال دزدها بیفتیم؟</p><p>جکسون خندید و گفت:</p><p>- نه ما از شما نمیخوایم پلیس مخفی بشید.</p><p>در اینجا قیافهاش جدی شد و رو به جلو خم شد و گفت:</p><p>- در واقع ما از شما میخوایم که مامورهای مخفی ما بشید!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Like crazy<3, post: 67202, member: 1249"] پارت هفتم فصل چهار: گروهG.L اول کمی صدای تق تق و بعد صدای گوش خراش کشیده شدن آهن روی هم آمد و دیوار رو به رویی از هم باز شد و دو مرد از آن وارد شدند که اسلحههایشان را به کمرشان وصل کرده بودند. آوا که از صدای قژ قژ گوشخراش دیوار آهنی بیدار شده بود، گوشهای خودش را جمع کرد تا ازخودش در برابر آنها محافظت کند. قلبش مانند پتک به سینهاش میکوبید و دستهایش به شدت میلرزید. یکی از مردها با صدای محکمی گفت: - باید دنبال ما بیای، راه بیفت. آوا آب دهانش را قورت داد و با صدایی که به زور در میآمد و حالت لرز و جیغ جیغی داشت گفت: - کجا؟ من رو کجا میبرید؟ اصلاً واسهی چی من رو آوردید اینجا؟ مرد دومی دستش را بالا آورد تا جلوی حرف زدن او را بگیرد: - اینقدر سوال نپرس، فقط دنبال ما بیا خودت بعداً جواب سوالهات رو میگیری. آوا دلش نمیخواست با آنها برود؛ اما احتمالاً درست نبود با افرادی که اسلحه دارند مخالفت کند. به زحمت از جایش بلند شد و ایستاد. ترس تمام وجودش را گرفته و باعث شده بود مدام پلک بزند. مردها او را به جلو هل دادند تا او را بیرون ببرند وقتی از اتاقک آهنی خارج شدند تنها چیزی که دیده میشد دو راهرو بلند دراز در دو طرفشان بود که گه گاهی صدای پایی از آن به گوش میخورد. یکی از مردها پارچه سیاه رنگی را روی سرش کشید و او را رو به جلو هل داد. آوا حالا بیشتر از قبل ترسیده بود و قطرات ع×ر×ق از پیشانی و گردنش سرازیر شده و موهایش به صورتش چسبیده بود. حواسهای بینایی و تا حدی شنواییاش را از دست داده بود و فقط صدای طنین پاهایشان در راهروها را میتوانست بشنود. گاهی اوقات تلو تلو میخورد؛ اما یکی از مردها او را به سرعت میگرفت و دوباره وادارش میکرد راه برود. همانطور که از راهروها میگذشتند و گاهی هم میپیچیدند و دوباره مستقیم میرفتند. بعد مردها ایستادند و آوا هم ایستاد. کمی صدای پچ پچ آمد و یکی از آنها در زد. صدایی گرم و دوستانه گفت: - لطفاً بفرمایید. یکی از مردها پارچه را از روی سرش برداشت و او را به درون اتاق هل داد. آوا که کمی نور اذیتش میکرد دستش را سایبان چشمهایش کرد و به اتاق بزرگ که مردی در آن ایستاده بود نگاه کرد. مرد لبخند زد و گفت: - سلام خانم پارکر بسیار خوش آمدید لطفاً بفرمایید. و با دستش به صندلی کناری خود اشاره کرد. آوا از این تغییر رفتار ناگهانی گیج شده بود، اول او را با ضربه بیهوش میکردند و ساعتها درون یک اتاقک آهنی زندانیاش می کردند و حالا هم لبخند میزدند و میگفتند "بفرمایید". همه چیز عجیب بود! مرد با همان لحن و لبخند دوستانهاش گفت: - بهتون حق میدم احتمالاً خیلی گیج شدید؛ اما خب من اینجا هستم که جواب سوالهاتون رو بدم، پس لطفاً بیاید و بنشینید. آوا هنوز هم میترسید؛ اما کاری را که او گفته بود، انجام داد و آرام آرام به سمت صندلی رفت و نشست. لبخند مرد بزرگتر شد و رو به آن دو نفر که جلوی در منتظر بودند گفت: - ممنونم که خانم پارکر رو تا اینجا راهنمایی کردید، حالا میتونید برید. مردها سرشان را تکان دادند و رفتند. آوا به اتاقی که درونش بودند نگاه کرد، چیز زیادی درونش نبود، جز یک فرش دستبافت و دو صندلی و یک میز در وسط حتی پنجره هم نداشت. به نظر میرسید آنها زیاد علاقهای به پنجره نداشتند. مرد همانطور که مینشست گفت: - من جکسون هستم، میتونی جک هم صدام کنی. آوا به جکسون نگاه کرد به نظر سنش بیشتر از بیست و پنج سال نمیخورد. سویشرت گشاد مشکی و قرمز رنگی به تن کرده بود و موهای سیاهش حالت پریشانی داشت و لبخندهای دوستانهای میزد. اگر آوا در یک شرایط دیگر او را میدید ممکن بود از او خوشش بیاید. جکسون به او نگاهی کرد و گفت: - میتونی با من راحت باشی، لازم نیست بترسی من اسلحهای ندارم. و دستهایش را به حالت تسلیم بالا برد تا نشان دهد که دروغ نمیگویید. آوا ترسش نسبت به قبل کمتر شده بود؛ اما نمیتوانست خودش را کنترل کند و جلوی زبانش را بگیرد. - اول بگو ببینم اینجا کجاست؟ دوم برای چی من رو آوردید اینجا؟ سوم چطور جرعت کردید من رو بیهوش کنید و بدزدین؟ میدونید که میتونم ازتون شکایت کنم و بندازمتون زندان! آوا خودش هم نمیدانست چطور جرعت کرده این حرفها را بزند؛ اما برای اینکه نشان بدهد نترسیده با قیافه طلب کارها به جکسون زل زد. واکنش جکسون فقط در حد یک ابرو بالا انداختن بود و به نظر نمیرسید زیاد تحت تأثیر قرار گرفته باشد. - خب به نظرم بهتره یکم دوستانهتر رفتار کنیم؟ هوم! آوا بدون حرکت به او خیره شد. جکسون سرش را تکان داد و گفت: - خیلی خوب سوال اولت چی بود؟ آها، تو فکر کن یه جایی یکم دورتر از شهر خودمونیم و میتونیم در مورد سوال دومت بعداً صحبت کنیم و اینکه دزدین یک دختر بچه کوچولو بیدفاع توی یه شب سرد زمستونی احتمالاً کاری نداره! آوا دلش میخواست او را خفه کند یا با یک چیزی محکم توی سرش بکوبد و فرار کند. احتمالاً جکسون هم متوجه نگاه آوا شده بود برای همین قیافهاش جدی شد و گفت: - راستش باید جواب سوال دومت رو بدم برای همین ازت میخواهم که خوب گوش کنی. آوا با وجود اینکه هنوز در ته قلبش احساس ترس میکرد؛ اما حالا نسبت به قبل آرامتر شده بود و با اینکه جکسون را درست نمیشناخت و اصلاً از این وضعیت سر در نمیآورد؛ اما حس میکرد جکسون به او صدمهای نمیزند. - اول از همه باید بهت بگم که تو تنها نیستی. آوا فکر میکرد او میخواهد دلداریش دهد یا آرامش کند برای همین گفت: - ببین بهتره این جملههای کلیشهای رو بزاری کنار و بگی اینجا چه خبره؟ - نه منظورم این بود که تو تنها کسی نیستی که دزدیده شده، جز تو حداقل صد بچه دیگه هم بودند. آوا گیج شده بود برای چی باید صد تا بچه را میدزدیدند؟ این کار کاملاً احمقانه بود، این خبر که صد تا بچه یک دفعه غیب شدن، حسابی سر و صدا میکرد. جکسون ادامه داد: - می دونم فکر میکنی احمقانهست؛ اما شرکت G.L (جی.ال) کارش رو بلده و میدونه چطور جلوی این دردسر رو بگیره. - اما برای چی این کار رو کردن؟ برای چی ماها رو دزدیدن؟ جکسون نفس عمیقی کشید و گفت: - خب اصل ماجرا همینجاست، شماها قبل از اینکه دزدیده بشین تا مدتها تحت نظر بودید و در موردتون تحقیقهای زیادی شده تا شرایط لازم رو برای پیوستن به گروه داشته باشید. آوا سرش را تکان داد اصلاً از حرفهای او سر در نمیآورد. - ببین میتونی واضحتر حرف بزنی، من گیج شدم گروه چیه؟من برای چ... . جکسون حرفش را قطع کرد. - میفهمم من هم اولش یکم گیج میزدم؛ اما بعداً به مرور زمان همه چیز رو متوجه میشی. آوا نمیفهمید منظورش از اینکه آن هم اولش کمی گیج میشده چه بود؟ یعنی او را هم یک زمانی دزدیده بودند؟ - شماها یعنی شما صد نفر صلاحیت ورود به گروه رو دارید و اینجا سوال پیش میاد که اصلاً این گروه چی هست؟ - خب در این مورد باید بگم که تا حالا اسم پلیس مخفی رو شنیدی؟ آوا با اینکه متوجه نمیشد سرش را تکان داد. - خوبه خب کار ما هم توی همین مایههاست فقط یکم متفاوتتر است. - یعنی از ما میخواید که پلیس مخفی بشیم و دنبال دزدها بیفتیم؟ جکسون خندید و گفت: - نه ما از شما نمیخوایم پلیس مخفی بشید. در اینجا قیافهاش جدی شد و رو به جلو خم شد و گفت: - در واقع ما از شما میخوایم که مامورهای مخفی ما بشید! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان گمشده(جلد اول) |زهرا وحیدی نکو
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین