انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان کاراکال | حدیثه شهبازی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="MINERVA" data-source="post: 131672" data-attributes="member: 6707"><p>*** </p><p>خبر جدید، این که همهچیز به طرز خفهکنندهای، پوچ و بیهوده به نظر میرسید؛ انتظاری هم نداشت که در آخرین ساعتهای اقامتش در عمارت شیاطین، اوضاع تغییر کند. بعد از آن رسوایی احمقانه و شام غریبانه، ترجیح میداد تا در اتاق بماند و نسبت به سر و صداهای اطرافش، بیاعتنا باشد؛ دیگر مهم نبود که آن بیرون، سر میبُرند یا ارواح مردگانشان را احضار میکنند!</p><p>سر میز شام به جز او و کریسانتا، آن دخترک پرمدعا، هیچکس دیگری حاضر به پارهپاره کردن بوقلمون بریان، نشده بود؛ به نظر میرسید که برادران گریمزبی¹ کارهای مهمتری به جز جـ×ر و بحث بچگانه و صرف شام خانوادگی، دارند! </p><p>دومینیکا، در تمام مدتی که نگاهش را به بشقاب سرامیکی مقابلش دوخته بود، به جوابهایی فکر میکرد که میتوانست در پاسخ طعنهی ایتن بعد از رفتن میگل، به او بدهد « هی تو! باز هم دنبال یه جا برای قدم زدن میگردی؟! » به خوبی میدانست که باید تا رسیدن به خانه، زبانش را در دهانش نگه دارد؛ پس به یک لبخند آزاردهنده اکتفا کرده و به سرعت آنجا را ترک کرده بود. </p><p>نفس عمیقی کشید و سرش را بر روی بالشت، جابهجا کرد. با نگاه به ساعت رومیزی کنارش، پوزخندی زد و به سقف اتاق خیره شد « دنبال چی هستی؟ عدالت برای پدرت؟ حتی جنازهاش هم پوسیده! » آن چیزی که به راحتی میشد از حرفهایشان فهمید، تعلق خاطری بود که میگل، نسبت به پدرش داشت؛ گویا ایتن باور داشت که آن پسر، فقط محض خاطر عدالتخواهی پدرش است که خودش را درگیر چنین سبک زندگی چندشآوری کرده؛ امّا برای چه؟</p><p>حالا که فکرش را میکرد، هیچ اطلاعات واضحی درمورد پیشینهی خانوادگی میگل، نداشت. نه تنها درموردش کنجکاو نشده بود، بلکه گمان نمیکرد که چنین مسائلی برای او مهم باشد. واقعا در پشت تمام خیانتها، قتلها، دروغها، کلاهبرداریها و هزاران فعل وحشیانهی دیگر، این کلمه را قایم کرده است؟ خانواده؟ در زندگی دومینیکا، اجبار جای این واژه را پر میکرد. درد کدام یک بیشتر بود؟ بدون شک، خودش! </p><p>حالا که به تنهایی راهی خانه میشد، باید آخرین تلاشش را میکرد. نمیدانست که باز هم میتواند فرصت دیدار با میگل را پیدا کند یا نه؛ به هر حال راز پروندهی پدرش، در زیر زبان پسر جای گرفته و از آنجایی که دسترسی به اطلاعات محرمانه برای او غیرممکن بود، پس حرفهای زیادی برای گفتن با مجری جمعآوری همان اطلاعات، داشت؛ آنها تا همینجا هم خیلی حرف زده بودند، مگر نه؟! </p><p>فقط ده دقیقه زمان برد تا خودش را قانع کند که بدون فکر، از میان عبور و مرور محافظان عمارت رد شود و در پشت درب اتاق پسر، بایستد. از کسی نشنیده بود که میگل، دستور اکید برای تنها ماندن داده باشد، پس به آرامی تقهای به درب زد و منتظر ایستاد. ادب حکم میکرد که اینگونه رفتار کند اما در بین آنها، دیگر چنین مسائلی کمرنگ شده بودند؛ حداقل پس از اتفاق بعدازظهر. </p><p>نشنیدن هیچ پاسخی از جانب صاحب اتاق، او را وا داشت که دستگیرهی هلالی درب را پایین بکشد و به آرامی، وارد اتاق شود. فضای نسبتا تاریک مقابلش، اجازهی پیشروی بیشتر را به او نداد. از میگل بعید است که برای یک بحث ساده، ماتم بگیرد و خودش را در تاریکی اتاق، حبس کند؛ یقیناً برای سر و سامان دادن به افکار پراکندهاش، به تاریکی پناه آورده بود. </p><p>بیسر و صدا، قدمی به جلو برداشت و درب اتاق را بست. طوفان بیرون، شروع شده و درختان کاج مقابل پنجرهی اتاق را طوری خم کرده بود که گویا چوب کبریت هستند!</p><p>به محض آن که چشمش به تاریکی نسبی داخل اتاق عادت کرد، هیبت تیرهای از میگل را که بر روی یک کاناپه با پارچهی پیچازی نشسته بود، دید. در کنارش، یک شومینهی سنگی بسیار بزرگ قرار داشت که گذر زمان و دودههای آتش، آن را به رنگ سیاه در آورده و آنقدر بزرگ بود که میتوانست در داخلش بنشیند! با این حال، به واسطهی خاموش بودن شومینه، سرمای نامحسوسی در داخل اتاق میلولید. با چند قدم کوتاه، خودش را به بالای سر میگل رساند. نور ملایم فانوسهای پشت پنجره، بر روی صورتش افتاده و نفسهای منظمش، خبر از خواب عمیقی که در آن فرو رفته بود، میداد.</p><p>دومینیکا، چشم از پلکهای بستهی او گرفت و به اطرافش نگاه کرد. دربهای کمد لباس باز مانده و نیمی از پیراهنها بر روی زمین سرازیر شده بودند. چند بطری نوشیدنی خالی بر روی میز کنار کاناپه قرار داشتند و روتختیهای مچاله در گوشهای از اتاق، خودنمایی میکردند؛ مطمئنا برای به هم ریختن اتاقش، زمان زیادی را صرف کرده بود! </p><p>دومرتبه، به چهرهی غرق در خواب میگل، چشم دوخت. میان ابروهای کمانیاش، گرهی ظریفی افتاده بود و لبهایش، حالتی از یک لبخند واژگون را تداعی میکرد. هیچکس نمیتواند در مدت طولانی، ماسکی که بر چهره دارد را به نمایش بگذارد؛ او در حال حاضر، فقط یک پسربچهی مغموم و عصبانی بود. </p><p>دومینیکا، نگاهش را پایین کشید و با دیدن کاغذ کوچکی که در میان انگشتان کشیدهی پسر جا گرفته بود، ابروهایش را بالا انداخت. محض خاطر کنجکاوی هم که شده، باید چیزی را که میگل قبل از خواب به آن خیره شده بود، میدید. </p><p>با احتیاط روی پاهایش نشست و در کنار دست او، زانو زد. گوشهی کاغذ تاخورده را در میان دو انگشتش گرفت و به آرامی، آن را از حصار انگشتان میگل، بیرون کشید. هنوز به موفقیت کامل نرسیده بود که با باز شدن پلکهای میگل و عقب کشیدن دستش، از جا پرید و از او فاصله گرفت. </p><p>میگل، سرش را از پشتی کاناپه برداشت و چشمان خوابآلودش را به او دوخت. اخم غلیظی بر روی پیشانیاش نشاند و یا صدای دورگهای لب زد:</p><p>- اینجا چی کار میکنی؟ </p><p>دومینیکا، گوشهی لبش را به دندان گرفت و پس از مکث کوتاهی، گفت:</p><p>- من... خب، اومده بودم تا ازت خداحافظی کنم. </p><p>در مقابل نگاه خیرهی میگل، نفس عمیقی کشید و ادامه داد:</p><p>- یکی دو ساعت دیگه باید برم. </p><p>میگل، دستی به صورتش کشید و همزمان با مالیدن چشمهایش، زمزمه کرد:</p><p>- مطمئناً خودم هم همراهت میاومدم. </p><p>- امّا سر میز شام هم نیومدی؛ فکر کردم شاید... . </p><p>از جایش برخاست، به طرف آباژور کنار تخت رفت و با روشن کردن آن، تاریکیِ درون اتاق را درهم شکست. </p><p>- حوصلهی وراجیهای کریس و قیافهی حق به جانب ایتن رو نداشتم. </p><p>- اون هم برای شام نیومده بود. </p><p>ابرویش را بالا انداخت و در حالی که کاغذ درون دستش را روی کنسول میگذاشت، گفت:</p><p>- حتما سرگرمی جالبتری داشته. </p><p>دومینیکا، از روی زمین بلند شد و دستی به موهای پریشانش کشید. میگل به طور غیر مستقیم به او فهمانده بود که حوصلهاش را ندارد و باید از آنجا برود؛ امّا چه اهمیتی داشت؟ همیشه میتوان چیزهای مشمئزکننده را نادیده گرفت. در همان حال، لبانش را تر کرد و با لحن آرامی پرسید:</p><p>- تو... حالت خوبه؟ </p><p>- چرا باید بد باشم؟</p><p>میگل، اشارهای به شیشههای نوشیدنی روی میز کرد و ادامه داد:</p><p>- دارم از تعطیلات اجباریم لذّت میبرم و البته، اوه خدای من! کلی کار ریخته روی سرم که باید انجام بدم. </p><p>- چرا سعی نکردی از اون افسر اطلاعات بگی... . </p><p>- تو هم میخوای بگی که خیلی عجولم؟ </p><p>میخواست با یک طعنهی کوچک، به دختر جوان بفهماند که حضورش را در پشت درب اتاق ایتن فراموش نکرده و نسبت به جاسوسیهایش احساس خوبی ندارد. دومینیکا، اخم ظریفی بر روی پیشانیاش نشاند و سرش را به طرفین تکان داد. از قبل خودش را برای توبیخهای زیرپوستی او درمورد اتفاق عصر، آماده کرده بود؛ هرچند که انتظار واکنش بدتری را داشت اما میگل، ارزش زیادی برای این موضوع قائل نشده بود، نه بیشتر از ایتن! </p><p>نفس عمیقی کشید و روی تشک تخت نشست. خیره به چشمهای بیروح پسر مقابلش، لب زد:</p><p>- من سرزنشت نمیکنم.</p><p>میگل تک ابرویی بالا انداخت و به کنسول کنار تخت، تکیه داد. </p><p>- مطمئنم که همینطوره. </p><p>- نمیتونم به خاطر راهی که خودم هم در پیش گرفتم، سرزنشت کنم. </p><p>دومینیکا در برابر نگاه پر از پرسش او، انگشتهایش را درهم قفل کرد و ادامه داد:</p><p>- همش برای خانوادهات بوده، مگه نه؟ </p><p>میگل پوزخندی زد و چشمانش را در حدقه چرخاند. از احساس همدردی و ترّحمی که در چشمان خاکستری او موج میزد، بیزار بود. </p><p>- خودت رو با من مقایسه نکن. </p><p>دومینیکا، سرش را تکان داد و از جا بلند شد. سینه به سینهی او ایستاد و با لجاجت گفت:</p><p>- این کار رو نمیکنم. </p><p>نگاهش را پایین کشید و به کاغذ تاخوردهی روی کنسول، خیره شد. قبل از آن که اجازهی واکنشی به میگل بدهد، کاغذ را برداشت و بازش کرد؛ یک تصویر نیمسوخته و قدیمی از سه سرباز با یونیفرمهای شوروی سابق که در کنار یک جیپ نظامی، ایستاده بودند. با دیدن دو چهرهی آشنای داخل عکس، ابروهایش را درهم فرو برد و انگشت شستش را بر روی صورت سرباز سمت چپ، کشید. </p><p>- این پدرته؟ </p><p>میگل، تکیهاش را از میز گرفت، نگاهی به عکس انداخت و هوم کوتاهی از گلویش خارج شد. </p><p>- شبیهش نیستی. </p><p>- دلم میخواست که باشم. </p><p>دومینیکا، نگاهش را از آن مرد گرفت و به چهرهی سرباز دوم خیره شد. به واسطهی سوختن گوشهی عکس، چهرهی سرباز سوم که قد بلندتری نسبت به بقیه داشت، قابل تشخیص نبود. مطمئن بود که آنها را میشناسد؛ اما به یاد نداشت که چگونه. این تصویر آشنا را در کجا دیده بود؟ باید به یاد میآورد. </p><hr /><p><span style="font-size: 12px">۱. اشاره به فیلم « گریمزبی » محصول ۲۰۱۶ آمریکا</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="MINERVA, post: 131672, member: 6707"] *** خبر جدید، این که همهچیز به طرز خفهکنندهای، پوچ و بیهوده به نظر میرسید؛ انتظاری هم نداشت که در آخرین ساعتهای اقامتش در عمارت شیاطین، اوضاع تغییر کند. بعد از آن رسوایی احمقانه و شام غریبانه، ترجیح میداد تا در اتاق بماند و نسبت به سر و صداهای اطرافش، بیاعتنا باشد؛ دیگر مهم نبود که آن بیرون، سر میبُرند یا ارواح مردگانشان را احضار میکنند! سر میز شام به جز او و کریسانتا، آن دخترک پرمدعا، هیچکس دیگری حاضر به پارهپاره کردن بوقلمون بریان، نشده بود؛ به نظر میرسید که برادران گریمزبی¹ کارهای مهمتری به جز جـ×ر و بحث بچگانه و صرف شام خانوادگی، دارند! دومینیکا، در تمام مدتی که نگاهش را به بشقاب سرامیکی مقابلش دوخته بود، به جوابهایی فکر میکرد که میتوانست در پاسخ طعنهی ایتن بعد از رفتن میگل، به او بدهد « هی تو! باز هم دنبال یه جا برای قدم زدن میگردی؟! » به خوبی میدانست که باید تا رسیدن به خانه، زبانش را در دهانش نگه دارد؛ پس به یک لبخند آزاردهنده اکتفا کرده و به سرعت آنجا را ترک کرده بود. نفس عمیقی کشید و سرش را بر روی بالشت، جابهجا کرد. با نگاه به ساعت رومیزی کنارش، پوزخندی زد و به سقف اتاق خیره شد « دنبال چی هستی؟ عدالت برای پدرت؟ حتی جنازهاش هم پوسیده! » آن چیزی که به راحتی میشد از حرفهایشان فهمید، تعلق خاطری بود که میگل، نسبت به پدرش داشت؛ گویا ایتن باور داشت که آن پسر، فقط محض خاطر عدالتخواهی پدرش است که خودش را درگیر چنین سبک زندگی چندشآوری کرده؛ امّا برای چه؟ حالا که فکرش را میکرد، هیچ اطلاعات واضحی درمورد پیشینهی خانوادگی میگل، نداشت. نه تنها درموردش کنجکاو نشده بود، بلکه گمان نمیکرد که چنین مسائلی برای او مهم باشد. واقعا در پشت تمام خیانتها، قتلها، دروغها، کلاهبرداریها و هزاران فعل وحشیانهی دیگر، این کلمه را قایم کرده است؟ خانواده؟ در زندگی دومینیکا، اجبار جای این واژه را پر میکرد. درد کدام یک بیشتر بود؟ بدون شک، خودش! حالا که به تنهایی راهی خانه میشد، باید آخرین تلاشش را میکرد. نمیدانست که باز هم میتواند فرصت دیدار با میگل را پیدا کند یا نه؛ به هر حال راز پروندهی پدرش، در زیر زبان پسر جای گرفته و از آنجایی که دسترسی به اطلاعات محرمانه برای او غیرممکن بود، پس حرفهای زیادی برای گفتن با مجری جمعآوری همان اطلاعات، داشت؛ آنها تا همینجا هم خیلی حرف زده بودند، مگر نه؟! فقط ده دقیقه زمان برد تا خودش را قانع کند که بدون فکر، از میان عبور و مرور محافظان عمارت رد شود و در پشت درب اتاق پسر، بایستد. از کسی نشنیده بود که میگل، دستور اکید برای تنها ماندن داده باشد، پس به آرامی تقهای به درب زد و منتظر ایستاد. ادب حکم میکرد که اینگونه رفتار کند اما در بین آنها، دیگر چنین مسائلی کمرنگ شده بودند؛ حداقل پس از اتفاق بعدازظهر. نشنیدن هیچ پاسخی از جانب صاحب اتاق، او را وا داشت که دستگیرهی هلالی درب را پایین بکشد و به آرامی، وارد اتاق شود. فضای نسبتا تاریک مقابلش، اجازهی پیشروی بیشتر را به او نداد. از میگل بعید است که برای یک بحث ساده، ماتم بگیرد و خودش را در تاریکی اتاق، حبس کند؛ یقیناً برای سر و سامان دادن به افکار پراکندهاش، به تاریکی پناه آورده بود. بیسر و صدا، قدمی به جلو برداشت و درب اتاق را بست. طوفان بیرون، شروع شده و درختان کاج مقابل پنجرهی اتاق را طوری خم کرده بود که گویا چوب کبریت هستند! به محض آن که چشمش به تاریکی نسبی داخل اتاق عادت کرد، هیبت تیرهای از میگل را که بر روی یک کاناپه با پارچهی پیچازی نشسته بود، دید. در کنارش، یک شومینهی سنگی بسیار بزرگ قرار داشت که گذر زمان و دودههای آتش، آن را به رنگ سیاه در آورده و آنقدر بزرگ بود که میتوانست در داخلش بنشیند! با این حال، به واسطهی خاموش بودن شومینه، سرمای نامحسوسی در داخل اتاق میلولید. با چند قدم کوتاه، خودش را به بالای سر میگل رساند. نور ملایم فانوسهای پشت پنجره، بر روی صورتش افتاده و نفسهای منظمش، خبر از خواب عمیقی که در آن فرو رفته بود، میداد. دومینیکا، چشم از پلکهای بستهی او گرفت و به اطرافش نگاه کرد. دربهای کمد لباس باز مانده و نیمی از پیراهنها بر روی زمین سرازیر شده بودند. چند بطری نوشیدنی خالی بر روی میز کنار کاناپه قرار داشتند و روتختیهای مچاله در گوشهای از اتاق، خودنمایی میکردند؛ مطمئنا برای به هم ریختن اتاقش، زمان زیادی را صرف کرده بود! دومرتبه، به چهرهی غرق در خواب میگل، چشم دوخت. میان ابروهای کمانیاش، گرهی ظریفی افتاده بود و لبهایش، حالتی از یک لبخند واژگون را تداعی میکرد. هیچکس نمیتواند در مدت طولانی، ماسکی که بر چهره دارد را به نمایش بگذارد؛ او در حال حاضر، فقط یک پسربچهی مغموم و عصبانی بود. دومینیکا، نگاهش را پایین کشید و با دیدن کاغذ کوچکی که در میان انگشتان کشیدهی پسر جا گرفته بود، ابروهایش را بالا انداخت. محض خاطر کنجکاوی هم که شده، باید چیزی را که میگل قبل از خواب به آن خیره شده بود، میدید. با احتیاط روی پاهایش نشست و در کنار دست او، زانو زد. گوشهی کاغذ تاخورده را در میان دو انگشتش گرفت و به آرامی، آن را از حصار انگشتان میگل، بیرون کشید. هنوز به موفقیت کامل نرسیده بود که با باز شدن پلکهای میگل و عقب کشیدن دستش، از جا پرید و از او فاصله گرفت. میگل، سرش را از پشتی کاناپه برداشت و چشمان خوابآلودش را به او دوخت. اخم غلیظی بر روی پیشانیاش نشاند و یا صدای دورگهای لب زد: - اینجا چی کار میکنی؟ دومینیکا، گوشهی لبش را به دندان گرفت و پس از مکث کوتاهی، گفت: - من... خب، اومده بودم تا ازت خداحافظی کنم. در مقابل نگاه خیرهی میگل، نفس عمیقی کشید و ادامه داد: - یکی دو ساعت دیگه باید برم. میگل، دستی به صورتش کشید و همزمان با مالیدن چشمهایش، زمزمه کرد: - مطمئناً خودم هم همراهت میاومدم. - امّا سر میز شام هم نیومدی؛ فکر کردم شاید... . از جایش برخاست، به طرف آباژور کنار تخت رفت و با روشن کردن آن، تاریکیِ درون اتاق را درهم شکست. - حوصلهی وراجیهای کریس و قیافهی حق به جانب ایتن رو نداشتم. - اون هم برای شام نیومده بود. ابرویش را بالا انداخت و در حالی که کاغذ درون دستش را روی کنسول میگذاشت، گفت: - حتما سرگرمی جالبتری داشته. دومینیکا، از روی زمین بلند شد و دستی به موهای پریشانش کشید. میگل به طور غیر مستقیم به او فهمانده بود که حوصلهاش را ندارد و باید از آنجا برود؛ امّا چه اهمیتی داشت؟ همیشه میتوان چیزهای مشمئزکننده را نادیده گرفت. در همان حال، لبانش را تر کرد و با لحن آرامی پرسید: - تو... حالت خوبه؟ - چرا باید بد باشم؟ میگل، اشارهای به شیشههای نوشیدنی روی میز کرد و ادامه داد: - دارم از تعطیلات اجباریم لذّت میبرم و البته، اوه خدای من! کلی کار ریخته روی سرم که باید انجام بدم. - چرا سعی نکردی از اون افسر اطلاعات بگی... . - تو هم میخوای بگی که خیلی عجولم؟ میخواست با یک طعنهی کوچک، به دختر جوان بفهماند که حضورش را در پشت درب اتاق ایتن فراموش نکرده و نسبت به جاسوسیهایش احساس خوبی ندارد. دومینیکا، اخم ظریفی بر روی پیشانیاش نشاند و سرش را به طرفین تکان داد. از قبل خودش را برای توبیخهای زیرپوستی او درمورد اتفاق عصر، آماده کرده بود؛ هرچند که انتظار واکنش بدتری را داشت اما میگل، ارزش زیادی برای این موضوع قائل نشده بود، نه بیشتر از ایتن! نفس عمیقی کشید و روی تشک تخت نشست. خیره به چشمهای بیروح پسر مقابلش، لب زد: - من سرزنشت نمیکنم. میگل تک ابرویی بالا انداخت و به کنسول کنار تخت، تکیه داد. - مطمئنم که همینطوره. - نمیتونم به خاطر راهی که خودم هم در پیش گرفتم، سرزنشت کنم. دومینیکا در برابر نگاه پر از پرسش او، انگشتهایش را درهم قفل کرد و ادامه داد: - همش برای خانوادهات بوده، مگه نه؟ میگل پوزخندی زد و چشمانش را در حدقه چرخاند. از احساس همدردی و ترّحمی که در چشمان خاکستری او موج میزد، بیزار بود. - خودت رو با من مقایسه نکن. دومینیکا، سرش را تکان داد و از جا بلند شد. سینه به سینهی او ایستاد و با لجاجت گفت: - این کار رو نمیکنم. نگاهش را پایین کشید و به کاغذ تاخوردهی روی کنسول، خیره شد. قبل از آن که اجازهی واکنشی به میگل بدهد، کاغذ را برداشت و بازش کرد؛ یک تصویر نیمسوخته و قدیمی از سه سرباز با یونیفرمهای شوروی سابق که در کنار یک جیپ نظامی، ایستاده بودند. با دیدن دو چهرهی آشنای داخل عکس، ابروهایش را درهم فرو برد و انگشت شستش را بر روی صورت سرباز سمت چپ، کشید. - این پدرته؟ میگل، تکیهاش را از میز گرفت، نگاهی به عکس انداخت و هوم کوتاهی از گلویش خارج شد. - شبیهش نیستی. - دلم میخواست که باشم. دومینیکا، نگاهش را از آن مرد گرفت و به چهرهی سرباز دوم خیره شد. به واسطهی سوختن گوشهی عکس، چهرهی سرباز سوم که قد بلندتری نسبت به بقیه داشت، قابل تشخیص نبود. مطمئن بود که آنها را میشناسد؛ اما به یاد نداشت که چگونه. این تصویر آشنا را در کجا دیده بود؟ باید به یاد میآورد. [HR][/HR] [SIZE=12px]۱. اشاره به فیلم « گریمزبی » محصول ۲۰۱۶ آمریکا[/SIZE] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان کاراکال | حدیثه شهبازی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین