انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان کاراکال | حدیثه شهبازی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="MINERVA" data-source="post: 130432" data-attributes="member: 6707"><p>ایتن، انگشتان کشیدهاش را به دور او حلقه کرد و ضربهی آرامی به کتفش زد. پس از چند ثانیهی کوتاه، از میگل فاصله گرفت و نگاهش را بر روی اجزای صورت او، چرخاند.</p><p>- انتظار نداشتم که اینجا ببینمت.</p><p>- با خودم گفتم که حتما حوصلهت توی این قبرستون دور افتاده سر رفته!</p><p>میگل، اشارهای به پنجرهی پشت سرش کرد و ادامه داد:</p><p>- اما در هر صورت یه سرگرمی برای خودت پیدا میکنی.</p><p>ایتن، خندید و دستی به بازوهای دوست قدیمیاش کشید. به محض برخورد انگشتانش به زخم گلوله، آخ غلیظی از دهان میگل خارج شد و اخمهایش را درهم فرو برد.</p><p>- میتونی کم خطرتر از این هم باشی، ایتن.</p><p>- من؟ این تویی که همیشه یه جای زخم تازه روی تنت داری، پسر!</p><p>میگل، پوزخندی زد و نگاهش را روی دیوارهای پر نقش و نگار سالن، چرخاند.</p><p>- توی کار ما، هرجا که بریم، اینجوری ازمون استقبال میکنن.</p><p>در همین حین، دومینیکا چشم از آنها گرفت و تکانی به خودش داشت. بازوهایش را از حصار دستان محافظ رها کرد و او را به عقب هل داد. درست در زمانی که با او مانند یک بردهی رنگینپوست رفتار میکردند، آن دو نفر در کمال بیشعوری و بیملاحظگی، مشغول خوش و بش بودند؛ تعداد آدمهای تهوعآوری که در طول زندگیاش مجبور به تحملشان بود، روز به روز بیشتر میشد. در حال حاضر، در صدر لیست اهداف قتلش، نام میگل و سپس آن رفیق اتوکشیدهی ایتالیاییاش میدرخشید!</p><p>هنوز گرهی اخمهایش را باز نکرده بود که همان محافظ منفور، چینی به پیشانیاش انداخت و میخواست به او نزدیک شود که دستش را بالا آورد و از لای دندانهای کلید شدهاش، غرید:</p><p>- یک بار دیگه بهم دست بزن تا با انگشتهای کریحت، گردنبند درست کنم!</p><p>با صدای او، توجه ایتن و میگل به سمت دیگر سالن، جلب شد. دخترک، دستش را به کمرش زده بود و با نگاه خشمگینش، به محافظ بیچاره نگاه میکرد. میگل، لبخند محوی بر روی لبهایش نشاند و با چند قدم کوتاه، در کنار دومینیکا ایستاد. شانهاش را گرفت و او را به طرف ایتن چرخاند.</p><p>- اوه، متاسفم واقعا! باید به هم معرفیتون میکردم.</p><p>ایتن، دستش را روی هوا تکان داد. با اشارهی او، محافظی که چند لحظهی قبل به مرگ تهدید شده بود، از دومینیکا فاصله گرفت و سرش را پایین انداخت. دومینیکا، پوزخندی به رفتار مطیعانهی پسر که در نظرش بیشتر احمقانه بود تا محترمانه، زد و نگاهش را به چشمان مغرور ایتن دوخت. در اولین نگاه، میتوانست حدس بزند که او، مرد جاهطلب و باهوشی است که از ضعف اطرافیانش و حساب بردنشان از خودش، لذت میبرد. ایتن، بدون تغییر حالت در چهرهاش، موهای هایلایت شدهاش را کنار زد و رو به میگل گفت:</p><p>- همیشه توی مهارتهای اجتماعی و آداب معاشرت، بیعرضه بودی!</p><p>میگل، کلاه بیسبالش را از روی سرش برداشت و در حالی که آن را روی نوک انگشتش میچرخاند، جواب داد:</p><p>- میتونم ازت دعوت کنم که دهنت رو ببندی، دوست من!</p><p>به دومینیکا اشاره کرد و افزود:</p><p>- دومینیکا، همکار و دوست عزیزم!</p><p>کلمات آخر جملهاش را با لحن تمسخرآمیزی به زبان آورد و زیر چشمی، به پوزخند کنج لبان دومینیکا، خیره شد. قبل از آن که دومینیکا بخواهد حرفی بزند، ایتن ابروهایش را بالا انداخت و گفت:</p><p>- همکار و دوست عزیز؟!</p><p>چشمهایش را ریز کرد و با لهجهی غلیظش، دومینیکا را مخاطب قرار داد.</p><p>- سینیوریتا، داشتن چنین عناوینی از طرف سانچز باید بسیار خوشایند باشه؛ اینطور نیست؟</p><p>- هرکسی ممکنه در طول زندگی با تعداد زیادی لقب بیپایه و اساس شناخته بشه!</p><p>ناخودآگاه، از جواب دندانشکن دختر و اخمهای میگل که هر لحظه بیشتر درهم کشیده میشدند، خندید و سرش را تکان داد.</p><p>- اوضاع خیلی هم خوب به نظر نمیاد، دوست من.</p><p>میگل، چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت:</p><p>- حس شوخطبعیش رو دوست دارم. به هر حال، اون جونم رو نجات داده.</p><p>ایتن، پوزخندی زد و به طرف میز روبهروی پنجره قدم برداشت. سیگار دیگری از داخل جعبه بیرون کشید و آن را بر روی لبانش گذاشت. دستش را روی هوا تکان داد و با یک اشاره، تمام افراد حاضر در سالن را مرخص کرد.</p><p>- اونها هنوز دنبالتن؟</p><p>- یه مدت خبری ازشون نبو... .</p><p>پس از روشن کردن سیگار، فندکش را روی میز انداخت و با جدیت، به میگل خیره شد. کام عمیقی از سیگارش گرفت و گفت:</p><p>- باید زودتر از اینها جدیشون میگرفتی.</p><p>- توی کار من از این اتفاقات زیاد میفته.</p><p>- پس باید یه سری به این کار بزنم؛ ظاهراً خیلی هیجانانگیزتر از زندگی خودمه. ژنرالهای روسی برای تفریح، سر افسرهای ارشدشون رو زیر آب میکنن؛ وسوسهکننده نیست؟!</p><p>- آدمهای زیادی هستن که از من متنفر باشن.</p><p>به میز تکیه داد و در حالی که سیگار را بین دو انگشتش میتکاند، به میان حرف میگل پرید.</p><p>- بهت گفته بودم که دست از اون سیرک مسخره برداری، میگل. جای تو کنار ماست، توی خانوادهی وِنِتو¹!</p><p>میگل، نفسش عمیقی کشید و شانههایش را بالا انداخت.</p><p>- بیخیال! الآن به کمکت احتیاج دارم، مرد.</p><p>ایتن، باقیماندهی سیگارش را درون جاسیگاری خاموش کرد و تکیهاش را از روی میز برداشت. دومرتبه، در مقابل میگل و دومینیکا ایستاد و دستش را داخل جیب شلوارش فرو برد. پس از مکث کوتاهی، چشم از نگاه سردرگم دومینیکا برداشت و به میگل خیره شد. ترجیح میداد حضور یک غریبه را نادیده بگیرد.</p><p>- از همون اول هم میدونستم که فقط برای دیدنم نیومدی.</p><p>- تو که اینقدر احساساتی نبودی.</p><p>پوزخندی زد و یک تای ابرویش را بالا انداخت. سرش را کج کرد و چشمان سردش را به لبهای میگل دوخت.</p><p>- مشکل چیه؟</p><p>میگل، نیم نگاهی به دومینیکا انداخت و جواب داد:</p><p>- باید برگردیم روسیه.</p><p>- شاید بهتر بود که اصلا از روسیه خارج نمیشدی!</p><p>- دفعهی بعدی به پیشنهادت فکر میکنم! حالا باید ب.... .</p><p>- میدونی که به خاطر اپیدمی جدید، تمام مرزها کنترل میشه.</p><p>- اما تو خوب میدونی که چی کار کنی.</p><p>ایتن، نفس عمیقی کشید و سکوت کرد. اگر هرکسی به جای میگل بود، به سرعت از شرش خلاص میشد و خودش را به دردسر نمیانداخت؛ اما حال، یکی از نزدیکترین دوستانش، در مقابلش ایستاده بود. علاوه بر آن، میگل یک مهرهی اطلاعاتی مهم برای خانوادهاش محسوب میشد که رابطهشان را با مافیای روس، تضمین میکرد؛ این اعجوبهی سیاستهای خارجه، از همان زمانی که یکدیگر را در مهمانی شام سیسیلی ملاقات کردند، تبدیل به یکی از آدمهای محبوب دُن کارلو شده بود. دستی به تهریش مرتبش کشید و لب زد:</p><p>- فقط یک راه وجود داره؛ کانتینر داروهای قاچاق! این روزها بیشتر از محمولههای اسلحه، خریدار داره.</p><p>مکثی کرد و با صدای بلندتری ادامه داد:</p><p>- آخرین محموله دیشب ارسال شد. محمولهی بعدی نیمه شب فردا حرکت میکنه. میتونی تا اونموقع همینجا بمونی.</p><p>میگل، لبخند پهنی بر روی لبهایش نشاند و قدمی به ایتن نزدیک شد که در همین لحظه، صدای تلفن همراه او، به هوا برخاست. ایتن، گوشی را از جیب شلوارش بیرون کشید و خیره به صفحهی آن، دستش را برای دور نگه داشتن میگل، بالا آورد. قبل از اتصال تماس، انگشتش را با جدیت تکان داد و گفت:</p><p>- اینجا راحت باش؛ فقط... دردسر درست نکن!</p><hr /><p><span style="font-size: 12px">۱. خانوادهی جنایات سازمان یافته وابسته به مافیای سیسیل</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="MINERVA, post: 130432, member: 6707"] ایتن، انگشتان کشیدهاش را به دور او حلقه کرد و ضربهی آرامی به کتفش زد. پس از چند ثانیهی کوتاه، از میگل فاصله گرفت و نگاهش را بر روی اجزای صورت او، چرخاند. - انتظار نداشتم که اینجا ببینمت. - با خودم گفتم که حتما حوصلهت توی این قبرستون دور افتاده سر رفته! میگل، اشارهای به پنجرهی پشت سرش کرد و ادامه داد: - اما در هر صورت یه سرگرمی برای خودت پیدا میکنی. ایتن، خندید و دستی به بازوهای دوست قدیمیاش کشید. به محض برخورد انگشتانش به زخم گلوله، آخ غلیظی از دهان میگل خارج شد و اخمهایش را درهم فرو برد. - میتونی کم خطرتر از این هم باشی، ایتن. - من؟ این تویی که همیشه یه جای زخم تازه روی تنت داری، پسر! میگل، پوزخندی زد و نگاهش را روی دیوارهای پر نقش و نگار سالن، چرخاند. - توی کار ما، هرجا که بریم، اینجوری ازمون استقبال میکنن. در همین حین، دومینیکا چشم از آنها گرفت و تکانی به خودش داشت. بازوهایش را از حصار دستان محافظ رها کرد و او را به عقب هل داد. درست در زمانی که با او مانند یک بردهی رنگینپوست رفتار میکردند، آن دو نفر در کمال بیشعوری و بیملاحظگی، مشغول خوش و بش بودند؛ تعداد آدمهای تهوعآوری که در طول زندگیاش مجبور به تحملشان بود، روز به روز بیشتر میشد. در حال حاضر، در صدر لیست اهداف قتلش، نام میگل و سپس آن رفیق اتوکشیدهی ایتالیاییاش میدرخشید! هنوز گرهی اخمهایش را باز نکرده بود که همان محافظ منفور، چینی به پیشانیاش انداخت و میخواست به او نزدیک شود که دستش را بالا آورد و از لای دندانهای کلید شدهاش، غرید: - یک بار دیگه بهم دست بزن تا با انگشتهای کریحت، گردنبند درست کنم! با صدای او، توجه ایتن و میگل به سمت دیگر سالن، جلب شد. دخترک، دستش را به کمرش زده بود و با نگاه خشمگینش، به محافظ بیچاره نگاه میکرد. میگل، لبخند محوی بر روی لبهایش نشاند و با چند قدم کوتاه، در کنار دومینیکا ایستاد. شانهاش را گرفت و او را به طرف ایتن چرخاند. - اوه، متاسفم واقعا! باید به هم معرفیتون میکردم. ایتن، دستش را روی هوا تکان داد. با اشارهی او، محافظی که چند لحظهی قبل به مرگ تهدید شده بود، از دومینیکا فاصله گرفت و سرش را پایین انداخت. دومینیکا، پوزخندی به رفتار مطیعانهی پسر که در نظرش بیشتر احمقانه بود تا محترمانه، زد و نگاهش را به چشمان مغرور ایتن دوخت. در اولین نگاه، میتوانست حدس بزند که او، مرد جاهطلب و باهوشی است که از ضعف اطرافیانش و حساب بردنشان از خودش، لذت میبرد. ایتن، بدون تغییر حالت در چهرهاش، موهای هایلایت شدهاش را کنار زد و رو به میگل گفت: - همیشه توی مهارتهای اجتماعی و آداب معاشرت، بیعرضه بودی! میگل، کلاه بیسبالش را از روی سرش برداشت و در حالی که آن را روی نوک انگشتش میچرخاند، جواب داد: - میتونم ازت دعوت کنم که دهنت رو ببندی، دوست من! به دومینیکا اشاره کرد و افزود: - دومینیکا، همکار و دوست عزیزم! کلمات آخر جملهاش را با لحن تمسخرآمیزی به زبان آورد و زیر چشمی، به پوزخند کنج لبان دومینیکا، خیره شد. قبل از آن که دومینیکا بخواهد حرفی بزند، ایتن ابروهایش را بالا انداخت و گفت: - همکار و دوست عزیز؟! چشمهایش را ریز کرد و با لهجهی غلیظش، دومینیکا را مخاطب قرار داد. - سینیوریتا، داشتن چنین عناوینی از طرف سانچز باید بسیار خوشایند باشه؛ اینطور نیست؟ - هرکسی ممکنه در طول زندگی با تعداد زیادی لقب بیپایه و اساس شناخته بشه! ناخودآگاه، از جواب دندانشکن دختر و اخمهای میگل که هر لحظه بیشتر درهم کشیده میشدند، خندید و سرش را تکان داد. - اوضاع خیلی هم خوب به نظر نمیاد، دوست من. میگل، چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت: - حس شوخطبعیش رو دوست دارم. به هر حال، اون جونم رو نجات داده. ایتن، پوزخندی زد و به طرف میز روبهروی پنجره قدم برداشت. سیگار دیگری از داخل جعبه بیرون کشید و آن را بر روی لبانش گذاشت. دستش را روی هوا تکان داد و با یک اشاره، تمام افراد حاضر در سالن را مرخص کرد. - اونها هنوز دنبالتن؟ - یه مدت خبری ازشون نبو... . پس از روشن کردن سیگار، فندکش را روی میز انداخت و با جدیت، به میگل خیره شد. کام عمیقی از سیگارش گرفت و گفت: - باید زودتر از اینها جدیشون میگرفتی. - توی کار من از این اتفاقات زیاد میفته. - پس باید یه سری به این کار بزنم؛ ظاهراً خیلی هیجانانگیزتر از زندگی خودمه. ژنرالهای روسی برای تفریح، سر افسرهای ارشدشون رو زیر آب میکنن؛ وسوسهکننده نیست؟! - آدمهای زیادی هستن که از من متنفر باشن. به میز تکیه داد و در حالی که سیگار را بین دو انگشتش میتکاند، به میان حرف میگل پرید. - بهت گفته بودم که دست از اون سیرک مسخره برداری، میگل. جای تو کنار ماست، توی خانوادهی وِنِتو¹! میگل، نفسش عمیقی کشید و شانههایش را بالا انداخت. - بیخیال! الآن به کمکت احتیاج دارم، مرد. ایتن، باقیماندهی سیگارش را درون جاسیگاری خاموش کرد و تکیهاش را از روی میز برداشت. دومرتبه، در مقابل میگل و دومینیکا ایستاد و دستش را داخل جیب شلوارش فرو برد. پس از مکث کوتاهی، چشم از نگاه سردرگم دومینیکا برداشت و به میگل خیره شد. ترجیح میداد حضور یک غریبه را نادیده بگیرد. - از همون اول هم میدونستم که فقط برای دیدنم نیومدی. - تو که اینقدر احساساتی نبودی. پوزخندی زد و یک تای ابرویش را بالا انداخت. سرش را کج کرد و چشمان سردش را به لبهای میگل دوخت. - مشکل چیه؟ میگل، نیم نگاهی به دومینیکا انداخت و جواب داد: - باید برگردیم روسیه. - شاید بهتر بود که اصلا از روسیه خارج نمیشدی! - دفعهی بعدی به پیشنهادت فکر میکنم! حالا باید ب.... . - میدونی که به خاطر اپیدمی جدید، تمام مرزها کنترل میشه. - اما تو خوب میدونی که چی کار کنی. ایتن، نفس عمیقی کشید و سکوت کرد. اگر هرکسی به جای میگل بود، به سرعت از شرش خلاص میشد و خودش را به دردسر نمیانداخت؛ اما حال، یکی از نزدیکترین دوستانش، در مقابلش ایستاده بود. علاوه بر آن، میگل یک مهرهی اطلاعاتی مهم برای خانوادهاش محسوب میشد که رابطهشان را با مافیای روس، تضمین میکرد؛ این اعجوبهی سیاستهای خارجه، از همان زمانی که یکدیگر را در مهمانی شام سیسیلی ملاقات کردند، تبدیل به یکی از آدمهای محبوب دُن کارلو شده بود. دستی به تهریش مرتبش کشید و لب زد: - فقط یک راه وجود داره؛ کانتینر داروهای قاچاق! این روزها بیشتر از محمولههای اسلحه، خریدار داره. مکثی کرد و با صدای بلندتری ادامه داد: - آخرین محموله دیشب ارسال شد. محمولهی بعدی نیمه شب فردا حرکت میکنه. میتونی تا اونموقع همینجا بمونی. میگل، لبخند پهنی بر روی لبهایش نشاند و قدمی به ایتن نزدیک شد که در همین لحظه، صدای تلفن همراه او، به هوا برخاست. ایتن، گوشی را از جیب شلوارش بیرون کشید و خیره به صفحهی آن، دستش را برای دور نگه داشتن میگل، بالا آورد. قبل از اتصال تماس، انگشتش را با جدیت تکان داد و گفت: - اینجا راحت باش؛ فقط... دردسر درست نکن! [HR][/HR] [SIZE=12px]۱. خانوادهی جنایات سازمان یافته وابسته به مافیای سیسیل[/SIZE] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان کاراکال | حدیثه شهبازی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین