انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان کاراکال | حدیثه شهبازی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="MINERVA" data-source="post: 130361" data-attributes="member: 6707"><p>***</p><p>« ورشو، لهستان »</p><p>چیزی تا غروب خورشید باقی نمانده بود که در مقابل دروازهی فلزی یک باغ ده هکتاری، از حرکت ایستادند. تابش مستقیم نور بر روی میلههای خمیدهی درب، رنگ طلایی آنها را به رخ کشیده و شاخههای تیغدار پیچک از داخل باغ، در لابهلای گلبرگهای فلزی تاج دروازه، پیچ خورده بودند. فضای غریبانهی آنجا، آکنده از بوی مطبوع خاک خیس بود و صدای آواز پرندگانی که بر روی افرای سرخ مقابل دروازهی ورودی لانه کرده بودند، به گوش میرسید.</p><p>با این که در یکی از مناطق مرکز شهر حضور داشتند، اما مسیر منتهی به این خانه کاملا خصوصی بود و هیچ اتومبیل دیگری حق تردد در آن حوالی را نداشت.</p><p>پس از چند ثانیه، قامت مردی سیاهپوش از پشت میلههای دروازه نمایان شد و دربهای ورودی را باز کرد. دومینیکا، از مرد جوان روی برگرداند و به میگل خیره شد.</p><p>- برای بار هزارم میپرسم؛ اینجا کجاست؟</p><p>میگل، نگاه بیتفاوتی به او انداخت و بدون توجه به سوالش، گفت:</p><p>- هر اتفاقی هم که افتاد، خونسردی خودت رو حفظ کن. اون از شلوغکاری خوشش نمیاد.</p><p>قبل از آن که فرصت پاسخی به دومینیکا بدهد، از ماشین پیاده شد و در مقابل آن مرد ناشناس، ایستاد. دومینیکا، گرهی ابروهایش را درهم کشید و قلنج انگشتانش را شکست. به نظر میرسید که میگل صاحب این خانه را میشناسد اما او نمیتوانست در کنار بیپاسخ ماندن سوالاتش، خونسرد باشد و گارد محافظهکارش را پایین بیاورد. به هرحال، با تمام شک و شبههای که از زمان ورودش به این شهر در سینه داشت، از ماشین پیاده شد و با چند قدم استوار، پشت سر میگل ایستاد.</p><p>در همین حین، سر و کلهی چند مرد کت و شلوارپوش دیگر که به نظر میرسید از محافظان خانه باشند، پیدا شد و هر دو، در حصار آنها محصور شدند.</p><p>میگل در کمال خونسردی، دستش را داخل جیب شلوارش فرو برد و رو به مردی که در مقابلش قد علم کرده بود، گفت:</p><p>- میخوام ببینمش.</p><p>مرد، پوزخند سردی بر روی لبهای گوشتیاش نشاند و جواب داد:</p><p>- هر چیزی قوانین خاص خودش رو داره!</p><p>هنوز جملهاش کامل نشده بود که محافظان، به طرفشان هجوم آوردند. پیش از آن که دومینیکا واکنشی بدهد، میگل از روی شانهاش نگاهی به او انداخت و لب زد:</p><p>- چی بهت گفتم؟</p><p>دومینیکا، با گیجی به او که دستهایش را در پشت سرش به هم گره زده و با بیخیالی، خودش را تسلیم محافظ کرده بود تا او را بگردد، چشم دوخت. لبهایش را به قصد اعتراض از هم گشود که یکی از محافظها، در حالی که اسلحهاش را به طرفش نشانه گرفته بود، دستهایش را با خشونت در پشت سرش به هم قفل کرد و شانههایش را فشرد.</p><p>دندانهایش را بر روی هم سایید و از چهرهی خونسرد میگل، چشم برداشت. این پسر دیگر شورش را درآورده بود! با پای خودش، به جایی آمده که دهتا مگسک اسلحه، بر روی پیشانیاش زوم شده بود و مانند تبهکاران با هردوی آنها رفتار میشد.</p><p>مردی که گویا سردستهی محافظان بود، سرش را با اطمینان تکان داد و به طرف ورودی عمارت، رفت. میگل، قبل از آن که قدمی بردارد، پوزخندی زد و با اشارهی چشمانش به آئودی قرمز رنگ، گفت:</p><p>- هی! به جای تو بودم از شر اون خلاص میشدم؛ تو که دوست نداری پلیسها مثل مور و ملخ بریزن دم در خونهی اربابت؟!</p><p>مرد، نیم نگاهی به میگل و سپس ماشین پشت سرشان کرد و با مکث کوتاهی، سرش را تکان داد. دو محافظ از دسته فاصله گرفتند و بقیه، به همراه آن مرد وارد محوطهی خانه شدند.</p><p>یک عمارت مجلل با دیوارهای موازی و منظم به سبک معماری باروک در پشت درختان صنوبر میانهی محوطه قرار داشت که در زیر امواج نارنجی رنگ غروب خورشید، میدرخشید. درب ورودی عمارت به واسطهی پلکانی وسیع از سنگفرشهای باغ جدا شده بود و چند مجسمهی مرمرین از بانوان حریرپوش، در طرفین آن قرار داشت. همه چیز در آنجا با دقت و ظرافت خاصی از قرن هجدهم اروپا الهام گرفته شده و با بافت شهری مدرن، هماهنگی نداشت. هال ورودی خانه، به دلیل پنجرههای بلند و سراسریاش، حتی در واپسین لحظات حضور آفتاب در آسمان، روشن بود. مجسمهی یک شوالیهی زرهپوش با شمشیری در دست، بر روی میز قرار داشت؛ میزی بسیار زیبا و منبتکاری شده. چوب گردوی آن با چنان ظرافتی تراش خورده بود که دومینیکا آرزو میکرد که ای کاش بتواند نقش و نگارش را با انگشتانش لمس کند!</p><p>در کودکی، هروقت که تجسمی از خانهای که دلش میخواست در آن زندگی کند را بر روی کاغذ میکشید، چیزی شبیه به همین خانه را نقاشی میکرد و اتاق موردعلاقهاش، کتابخانهای خصوصی با کتب محبوبش بود که بعدازظهرها، بتواند ساعتی را در آرامش به مطالعه بپردازد.</p><p>پس از ورود به سرسرای اصلی خانه، چشمش به قامت بلند مردی افتاد که دستش را بر روی میز کنارش ستون کرده و مشغول تماشای منظرهی پنجرهی مقابلش بود. همه چیز زیبا و منحصر به فرد به نظر میرسید تا این که نگاه دومینیکا، به جسد حلقآویز یک پسر نوجوان، در پشت پنجره گره خورد.</p><p>در واقع، آن مرد به جسد بـر×ه×ن×ه چشم دوخته بود، نه باغ سرسبز پشت سرش!</p><p>در چند قدمی او، از حرکت ایستادند و با اشارهی دست مردی که در کنار میگل بود، اغلب محافظان قدمی به عقب برداشتند.</p><p>- قربان؟</p><p>بدون آن که تکانی به هیکل چهارشانهاش بدهد، از جعبهی سیگار روی میز، یک نخ برداشت و با اشاره به منظرهی چندشآور مقابلش، گفت:</p><p>- چرا باید وقتی دارم از چنین صحنهای لذت میبرم، مزاحمم بشی لوکا؟</p><p>لهجهی ایتالیایی غلیظ، پیراهن خوش دوخت کورنلیانی¹ و رایحه ادکلن تند بولگاری²؛ هر مردی میتوانست با این خصوصیات، کاریزماتیک و جذاب به نظر برسد اما در نگاه دومینیکا، این مرد شباهت زیادی به تبهکاران مافیایی داشت تا مدلهای مجلهی مد. چقدر که از آنها متنفر بود!</p><p>قبل از آن که لوکا، دهان گشاد و چاکخوردهاش را باز کند، میگل پوزخندی زد و با لحن تمسخرآمیزی گفت:</p><p>- باید مطمئن میشدم که امروزت تبدیل به جهنم میشه!</p><p>دست مرد با شنیدن صدای میگل، در هوا معلق ماند و سیگار لای انگشتانش، در شرف سر خوردن قرار گرفت. دومینیکا از نیمرخ مرد، متوجهی بالا رفتن گوشهی لبانش شد؛ گویا او هم میگل را میشناخت.</p><p>مرد، روی پاشنهی پایش چرخید و به طرف آنها برگشت. چشمان سبزش را به میگل دوخت و کام عمیقی از سیگارش گرفت. لبخند مرموزی روی لبهای نازکش نشاند و تک ابرویی بالا انداخت.</p><p>- پنجرهی من یه جای دیگه برای جنازهی متعفنت داره!</p><p>میگل، سرش را پایین انداخت و خندید. اصولا، هیچ تهدیدی را جدی نمیگرفت.</p><p>مرد، برخلاف انتظار جمعی که در میانهی سالن ایستاده بودند، تکیهاش را از میز برداشت و در حالی که دستهایش را از هم باز میکرد، چند قدم به میگل نزدیک شد.</p><p>- میگل، برادرم!</p><p>محافظانی که در آن محدوده بودند، خودشان را عقبتر کشیدند و میگل را رها کردند. به محض آزاد شدن، با همان لبخند دنداننمای روی لبش، یک قدم باقیمانده را طی کرد و مرد را در آغوش کشید.</p><p>- ایتِن، دوست من!</p><hr /><p><span style="font-size: 12px">۱. برند پوشاک مردانه ایتالیایی</span></p><p><span style="font-size: 12px">۲. برند جواهرسازی و عطر و ادکلن ایتالیایی</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="MINERVA, post: 130361, member: 6707"] *** « ورشو، لهستان » چیزی تا غروب خورشید باقی نمانده بود که در مقابل دروازهی فلزی یک باغ ده هکتاری، از حرکت ایستادند. تابش مستقیم نور بر روی میلههای خمیدهی درب، رنگ طلایی آنها را به رخ کشیده و شاخههای تیغدار پیچک از داخل باغ، در لابهلای گلبرگهای فلزی تاج دروازه، پیچ خورده بودند. فضای غریبانهی آنجا، آکنده از بوی مطبوع خاک خیس بود و صدای آواز پرندگانی که بر روی افرای سرخ مقابل دروازهی ورودی لانه کرده بودند، به گوش میرسید. با این که در یکی از مناطق مرکز شهر حضور داشتند، اما مسیر منتهی به این خانه کاملا خصوصی بود و هیچ اتومبیل دیگری حق تردد در آن حوالی را نداشت. پس از چند ثانیه، قامت مردی سیاهپوش از پشت میلههای دروازه نمایان شد و دربهای ورودی را باز کرد. دومینیکا، از مرد جوان روی برگرداند و به میگل خیره شد. - برای بار هزارم میپرسم؛ اینجا کجاست؟ میگل، نگاه بیتفاوتی به او انداخت و بدون توجه به سوالش، گفت: - هر اتفاقی هم که افتاد، خونسردی خودت رو حفظ کن. اون از شلوغکاری خوشش نمیاد. قبل از آن که فرصت پاسخی به دومینیکا بدهد، از ماشین پیاده شد و در مقابل آن مرد ناشناس، ایستاد. دومینیکا، گرهی ابروهایش را درهم کشید و قلنج انگشتانش را شکست. به نظر میرسید که میگل صاحب این خانه را میشناسد اما او نمیتوانست در کنار بیپاسخ ماندن سوالاتش، خونسرد باشد و گارد محافظهکارش را پایین بیاورد. به هرحال، با تمام شک و شبههای که از زمان ورودش به این شهر در سینه داشت، از ماشین پیاده شد و با چند قدم استوار، پشت سر میگل ایستاد. در همین حین، سر و کلهی چند مرد کت و شلوارپوش دیگر که به نظر میرسید از محافظان خانه باشند، پیدا شد و هر دو، در حصار آنها محصور شدند. میگل در کمال خونسردی، دستش را داخل جیب شلوارش فرو برد و رو به مردی که در مقابلش قد علم کرده بود، گفت: - میخوام ببینمش. مرد، پوزخند سردی بر روی لبهای گوشتیاش نشاند و جواب داد: - هر چیزی قوانین خاص خودش رو داره! هنوز جملهاش کامل نشده بود که محافظان، به طرفشان هجوم آوردند. پیش از آن که دومینیکا واکنشی بدهد، میگل از روی شانهاش نگاهی به او انداخت و لب زد: - چی بهت گفتم؟ دومینیکا، با گیجی به او که دستهایش را در پشت سرش به هم گره زده و با بیخیالی، خودش را تسلیم محافظ کرده بود تا او را بگردد، چشم دوخت. لبهایش را به قصد اعتراض از هم گشود که یکی از محافظها، در حالی که اسلحهاش را به طرفش نشانه گرفته بود، دستهایش را با خشونت در پشت سرش به هم قفل کرد و شانههایش را فشرد. دندانهایش را بر روی هم سایید و از چهرهی خونسرد میگل، چشم برداشت. این پسر دیگر شورش را درآورده بود! با پای خودش، به جایی آمده که دهتا مگسک اسلحه، بر روی پیشانیاش زوم شده بود و مانند تبهکاران با هردوی آنها رفتار میشد. مردی که گویا سردستهی محافظان بود، سرش را با اطمینان تکان داد و به طرف ورودی عمارت، رفت. میگل، قبل از آن که قدمی بردارد، پوزخندی زد و با اشارهی چشمانش به آئودی قرمز رنگ، گفت: - هی! به جای تو بودم از شر اون خلاص میشدم؛ تو که دوست نداری پلیسها مثل مور و ملخ بریزن دم در خونهی اربابت؟! مرد، نیم نگاهی به میگل و سپس ماشین پشت سرشان کرد و با مکث کوتاهی، سرش را تکان داد. دو محافظ از دسته فاصله گرفتند و بقیه، به همراه آن مرد وارد محوطهی خانه شدند. یک عمارت مجلل با دیوارهای موازی و منظم به سبک معماری باروک در پشت درختان صنوبر میانهی محوطه قرار داشت که در زیر امواج نارنجی رنگ غروب خورشید، میدرخشید. درب ورودی عمارت به واسطهی پلکانی وسیع از سنگفرشهای باغ جدا شده بود و چند مجسمهی مرمرین از بانوان حریرپوش، در طرفین آن قرار داشت. همه چیز در آنجا با دقت و ظرافت خاصی از قرن هجدهم اروپا الهام گرفته شده و با بافت شهری مدرن، هماهنگی نداشت. هال ورودی خانه، به دلیل پنجرههای بلند و سراسریاش، حتی در واپسین لحظات حضور آفتاب در آسمان، روشن بود. مجسمهی یک شوالیهی زرهپوش با شمشیری در دست، بر روی میز قرار داشت؛ میزی بسیار زیبا و منبتکاری شده. چوب گردوی آن با چنان ظرافتی تراش خورده بود که دومینیکا آرزو میکرد که ای کاش بتواند نقش و نگارش را با انگشتانش لمس کند! در کودکی، هروقت که تجسمی از خانهای که دلش میخواست در آن زندگی کند را بر روی کاغذ میکشید، چیزی شبیه به همین خانه را نقاشی میکرد و اتاق موردعلاقهاش، کتابخانهای خصوصی با کتب محبوبش بود که بعدازظهرها، بتواند ساعتی را در آرامش به مطالعه بپردازد. پس از ورود به سرسرای اصلی خانه، چشمش به قامت بلند مردی افتاد که دستش را بر روی میز کنارش ستون کرده و مشغول تماشای منظرهی پنجرهی مقابلش بود. همه چیز زیبا و منحصر به فرد به نظر میرسید تا این که نگاه دومینیکا، به جسد حلقآویز یک پسر نوجوان، در پشت پنجره گره خورد. در واقع، آن مرد به جسد بـر×ه×ن×ه چشم دوخته بود، نه باغ سرسبز پشت سرش! در چند قدمی او، از حرکت ایستادند و با اشارهی دست مردی که در کنار میگل بود، اغلب محافظان قدمی به عقب برداشتند. - قربان؟ بدون آن که تکانی به هیکل چهارشانهاش بدهد، از جعبهی سیگار روی میز، یک نخ برداشت و با اشاره به منظرهی چندشآور مقابلش، گفت: - چرا باید وقتی دارم از چنین صحنهای لذت میبرم، مزاحمم بشی لوکا؟ لهجهی ایتالیایی غلیظ، پیراهن خوش دوخت کورنلیانی¹ و رایحه ادکلن تند بولگاری²؛ هر مردی میتوانست با این خصوصیات، کاریزماتیک و جذاب به نظر برسد اما در نگاه دومینیکا، این مرد شباهت زیادی به تبهکاران مافیایی داشت تا مدلهای مجلهی مد. چقدر که از آنها متنفر بود! قبل از آن که لوکا، دهان گشاد و چاکخوردهاش را باز کند، میگل پوزخندی زد و با لحن تمسخرآمیزی گفت: - باید مطمئن میشدم که امروزت تبدیل به جهنم میشه! دست مرد با شنیدن صدای میگل، در هوا معلق ماند و سیگار لای انگشتانش، در شرف سر خوردن قرار گرفت. دومینیکا از نیمرخ مرد، متوجهی بالا رفتن گوشهی لبانش شد؛ گویا او هم میگل را میشناخت. مرد، روی پاشنهی پایش چرخید و به طرف آنها برگشت. چشمان سبزش را به میگل دوخت و کام عمیقی از سیگارش گرفت. لبخند مرموزی روی لبهای نازکش نشاند و تک ابرویی بالا انداخت. - پنجرهی من یه جای دیگه برای جنازهی متعفنت داره! میگل، سرش را پایین انداخت و خندید. اصولا، هیچ تهدیدی را جدی نمیگرفت. مرد، برخلاف انتظار جمعی که در میانهی سالن ایستاده بودند، تکیهاش را از میز برداشت و در حالی که دستهایش را از هم باز میکرد، چند قدم به میگل نزدیک شد. - میگل، برادرم! محافظانی که در آن محدوده بودند، خودشان را عقبتر کشیدند و میگل را رها کردند. به محض آزاد شدن، با همان لبخند دنداننمای روی لبش، یک قدم باقیمانده را طی کرد و مرد را در آغوش کشید. - ایتِن، دوست من! [HR][/HR] [SIZE=12px]۱. برند پوشاک مردانه ایتالیایی ۲. برند جواهرسازی و عطر و ادکلن ایتالیایی[/SIZE] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان کاراکال | حدیثه شهبازی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین