انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان کاراکال | حدیثه شهبازی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="MINERVA" data-source="post: 130264" data-attributes="member: 6707"><p>دومینیکا، در حالی که دستش را بر اثر ضربهی شدید تصادف بر روی داشبورد ستون کرده بود، در جایش جابهجا شد و به دودی که از کاپوت ماشین روبهرویش به هوا برخاسته بود، چشم دوخت. سپس، نگاهی به چهرهی خونآلود دو افسر پلیس انداخت و لب زد:</p><p>- مثلا میخواستی خیلی شلوغش نکنی.</p><p>میگل، پوزخندی زد و در حین آن که دنده عقب میگرفت تا دوباره در مسیر اصلی قرار بگیرد، جواب داد:</p><p>- اوپس! گاهی از دستم در میره.</p><p>سرش را از پنجره بیرون برد و با دیدن آخرین ماشین پلیس که از دور به سمتشان میآمد، اخمهایش را درهم کشید و زمزمه کرد:</p><p>- نمیتونم این همه مسئولیتپذیری رو تحمل کنم.</p><p>دستش را روی دستگیرهی درب ماشین گذاشت و رو به دومینیکا کرد.</p><p>- بیا جای من؛ میدونی که باید چی کار کنی؟</p><p>دومینیکا، چشمانش را ریز کرد و با مکث کوتاهی، سرش را تکان داد. پس از پیاده شدن میگل، خودش را روی صندلی او کشید، پایش را روی پدال گاز گذاشت که ماشین، با غرش بلندی، از جا کنده شد.</p><p>میگل، به طرف دو ماشین پلیسی که کنار جاده متوقف شده و سرنشینان آنها بر اثر تصادف صدمه دیده بودند، رفت. نگاهی به لندروور مچاله شده که از او فاصله میگرفت، انداخت و درب رانندهی ماشین را باز کرد. بدون نگاه کردن به صورت خونین افسر پلیس، دستش را بر روی کمربند او کشید و اسلحهاش را بیرون آورد. پس از چک کردن خشاب آن، نفسش را به بیرون فرستاد و از آنها فاصله گرفت. کلت کمری را زیر گرمکن مشکی رنگش پنهان کرد و در لبهی جاده ایستاد.</p><p>با این که آخرین تیم تعقیب، به دنبال دومینیکا رفته بود اما به خوبی میدانست که پلیس، نیروهای بیشتری را برای دستگیری آنها خواهد فرستاد. باید قبل از آن که سر و صداهای این تعقیب و گریز به شهرهای اطراف درز پیدا کند، از آنجا دور میشدند.</p><p>با نمایان شدن یک آئودی قرمز رنگ در انتهای جاده، لبخند کمرنگی بر روی لبش نشاند و دستش را بلند کرد. سرنشینان ماشین، یک زوج سالمند اهل اُلشتین¹ بودند که با دیدن میگل و ماشینهای پلیس، از حرکت ایستادند. خودش را با چند قدم کوتاه، به ماشین رساند و با لبخند کمجانی گفت:</p><p>- سلام. ممکنه بهم کمک کنید؟</p><p>خانمی که در صندلی راننده نشسته بود، با نگرانی دستی به موهای سپیدش کشید و با لهجهی غلیظ لهستانی پرسید:</p><p>- چه اتفاقی افتاده؟</p><p>- یه تصادف وحشتناک داشتیم!</p><p>زن، نگاهی به همسرش که با دقت به ماشینهای پلیس خیره شده بود، انداخت و او را صدا زد:</p><p>- آندژی.</p><p>آندژی، یقهی پلیور سبز رنگش را بالا کشید و با چشمهای سرد و عسلیاش، به چهرهی میگل زل زد.</p><p>- تو یه افسر پلیس هستی؟</p><p>- ب...بله آقا.</p><p>آندژی، اشارهای به ماشینهای پلیس کرد و گفت:</p><p>- چرا از بیسیم ماشین برای درخواست کمک استفاده نکردی؟</p><p>زن، چشمهایش را در حدقه چرخاند و آستین لباس همسرش را کشید.</p><p>- آند... .</p><p>پیرمرد، دستش را بالا آورد و با جدیت لب زد:</p><p>- نه بئاتا؛ ما نمیتونیم هرکسی رو سوار کنیم.</p><p>میگل، پوزخندی زد و سرش را پایین انداخت. پس از مکث کوتاهی، به چشمان پر از شک آندژی چشم دوخت و گفت:</p><p>- حق با شماست.</p><p>به آرامی دستش را روی اسلحهاش گذاشت و ادامه داد:</p><p>- من باید این کار رو میکردم؛ اما نیازی بهش نداشتم.</p><p>اسلحهاش را بالا آورد و قبل از هدف گرفتن پیشانی چروکیدهی آندژی، زمزمه کرد:</p><p>- متاسفم.</p><p>بیدرنگ، گلولهی دیگری به سمت بئاتا شلیک کرد و درب ماشین را گشود. پس از بیرون کشیدن اجساد و رها کردن آنها در کنار جاده، سوار ماشین شد و به سرعت، به راه افتاد.</p><p>دومینیکا در پی گریز از پلیس، تنها پنج مایل تا رسیدن به شهر اُلشتین، فاصله داشت اما هنوز خبری از میگل، نبود. دندانهایش را به هم سایید و لعنتی زیر لب فرستاد. تمام هفته را در میان دردسرهایی که پس از نجات آن ع×و×ض×ی بر سرش خراب شده بودند، گذرانده بود و نمیتوانست از این بابت گله کند؛ چراکه خودش با حماقت کامل، این مسیر را انتخاب کرده بود.</p><p>ناخنش را روی فرمان کشید و از آینه، به پشت سرش نگاه کرد. آنها همچنان در تعقیبش بودند و در فاصلهی نسبتا کمی از او قرار داشتند. هنوز چشم از آینه نگرفته بود که با دیدن یک آئودی قرمز که با شتاب بسیار زیادی به آنها نزدیک میشد، اخم ظریفی بر روی پیشانیاش نشاند. آئودی، درست در کنار ماشین پلیس قرار گرفت و چند ثانیهی بعد، صدای رها شدن گلوله در فضای بزرگراه، بلند شد. ناخودآگاه، پایش را از روی پدال گاز برداشت و سرعتش را کم کرد. طولی نکشید که جیغ لاستیکهای ماشین پلیس، در میان آخرین شلیک تیر گم شد و تعادلش را از دست داد. به راحتی از جادهی اصلی منحرف شد و پس از چند دور چرخش، به حالت وارونه در کنار جاده از حرکت ایستاد.</p><p>دومینیکا، گوشهی لبش را به دندان گرفت و پایش را بر روی پدال ترمز گذاشت. ماشین را در کنار محوطهی جنگلی حاشیهی بزرگراه نگه داشت و دستهایش را بر روی فرمان قرار داد. نفس عمیقی کشید و سرش را به دستانش تکیه داد. این بار هم همه چیز به نفع آنها تمام شد.</p><hr /><p><span style="font-size: 12px">۱. یکی از شهرهای شمال شرقی لهستان</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="MINERVA, post: 130264, member: 6707"] دومینیکا، در حالی که دستش را بر اثر ضربهی شدید تصادف بر روی داشبورد ستون کرده بود، در جایش جابهجا شد و به دودی که از کاپوت ماشین روبهرویش به هوا برخاسته بود، چشم دوخت. سپس، نگاهی به چهرهی خونآلود دو افسر پلیس انداخت و لب زد: - مثلا میخواستی خیلی شلوغش نکنی. میگل، پوزخندی زد و در حین آن که دنده عقب میگرفت تا دوباره در مسیر اصلی قرار بگیرد، جواب داد: - اوپس! گاهی از دستم در میره. سرش را از پنجره بیرون برد و با دیدن آخرین ماشین پلیس که از دور به سمتشان میآمد، اخمهایش را درهم کشید و زمزمه کرد: - نمیتونم این همه مسئولیتپذیری رو تحمل کنم. دستش را روی دستگیرهی درب ماشین گذاشت و رو به دومینیکا کرد. - بیا جای من؛ میدونی که باید چی کار کنی؟ دومینیکا، چشمانش را ریز کرد و با مکث کوتاهی، سرش را تکان داد. پس از پیاده شدن میگل، خودش را روی صندلی او کشید، پایش را روی پدال گاز گذاشت که ماشین، با غرش بلندی، از جا کنده شد. میگل، به طرف دو ماشین پلیسی که کنار جاده متوقف شده و سرنشینان آنها بر اثر تصادف صدمه دیده بودند، رفت. نگاهی به لندروور مچاله شده که از او فاصله میگرفت، انداخت و درب رانندهی ماشین را باز کرد. بدون نگاه کردن به صورت خونین افسر پلیس، دستش را بر روی کمربند او کشید و اسلحهاش را بیرون آورد. پس از چک کردن خشاب آن، نفسش را به بیرون فرستاد و از آنها فاصله گرفت. کلت کمری را زیر گرمکن مشکی رنگش پنهان کرد و در لبهی جاده ایستاد. با این که آخرین تیم تعقیب، به دنبال دومینیکا رفته بود اما به خوبی میدانست که پلیس، نیروهای بیشتری را برای دستگیری آنها خواهد فرستاد. باید قبل از آن که سر و صداهای این تعقیب و گریز به شهرهای اطراف درز پیدا کند، از آنجا دور میشدند. با نمایان شدن یک آئودی قرمز رنگ در انتهای جاده، لبخند کمرنگی بر روی لبش نشاند و دستش را بلند کرد. سرنشینان ماشین، یک زوج سالمند اهل اُلشتین¹ بودند که با دیدن میگل و ماشینهای پلیس، از حرکت ایستادند. خودش را با چند قدم کوتاه، به ماشین رساند و با لبخند کمجانی گفت: - سلام. ممکنه بهم کمک کنید؟ خانمی که در صندلی راننده نشسته بود، با نگرانی دستی به موهای سپیدش کشید و با لهجهی غلیظ لهستانی پرسید: - چه اتفاقی افتاده؟ - یه تصادف وحشتناک داشتیم! زن، نگاهی به همسرش که با دقت به ماشینهای پلیس خیره شده بود، انداخت و او را صدا زد: - آندژی. آندژی، یقهی پلیور سبز رنگش را بالا کشید و با چشمهای سرد و عسلیاش، به چهرهی میگل زل زد. - تو یه افسر پلیس هستی؟ - ب...بله آقا. آندژی، اشارهای به ماشینهای پلیس کرد و گفت: - چرا از بیسیم ماشین برای درخواست کمک استفاده نکردی؟ زن، چشمهایش را در حدقه چرخاند و آستین لباس همسرش را کشید. - آند... . پیرمرد، دستش را بالا آورد و با جدیت لب زد: - نه بئاتا؛ ما نمیتونیم هرکسی رو سوار کنیم. میگل، پوزخندی زد و سرش را پایین انداخت. پس از مکث کوتاهی، به چشمان پر از شک آندژی چشم دوخت و گفت: - حق با شماست. به آرامی دستش را روی اسلحهاش گذاشت و ادامه داد: - من باید این کار رو میکردم؛ اما نیازی بهش نداشتم. اسلحهاش را بالا آورد و قبل از هدف گرفتن پیشانی چروکیدهی آندژی، زمزمه کرد: - متاسفم. بیدرنگ، گلولهی دیگری به سمت بئاتا شلیک کرد و درب ماشین را گشود. پس از بیرون کشیدن اجساد و رها کردن آنها در کنار جاده، سوار ماشین شد و به سرعت، به راه افتاد. دومینیکا در پی گریز از پلیس، تنها پنج مایل تا رسیدن به شهر اُلشتین، فاصله داشت اما هنوز خبری از میگل، نبود. دندانهایش را به هم سایید و لعنتی زیر لب فرستاد. تمام هفته را در میان دردسرهایی که پس از نجات آن ع×و×ض×ی بر سرش خراب شده بودند، گذرانده بود و نمیتوانست از این بابت گله کند؛ چراکه خودش با حماقت کامل، این مسیر را انتخاب کرده بود. ناخنش را روی فرمان کشید و از آینه، به پشت سرش نگاه کرد. آنها همچنان در تعقیبش بودند و در فاصلهی نسبتا کمی از او قرار داشتند. هنوز چشم از آینه نگرفته بود که با دیدن یک آئودی قرمز که با شتاب بسیار زیادی به آنها نزدیک میشد، اخم ظریفی بر روی پیشانیاش نشاند. آئودی، درست در کنار ماشین پلیس قرار گرفت و چند ثانیهی بعد، صدای رها شدن گلوله در فضای بزرگراه، بلند شد. ناخودآگاه، پایش را از روی پدال گاز برداشت و سرعتش را کم کرد. طولی نکشید که جیغ لاستیکهای ماشین پلیس، در میان آخرین شلیک تیر گم شد و تعادلش را از دست داد. به راحتی از جادهی اصلی منحرف شد و پس از چند دور چرخش، به حالت وارونه در کنار جاده از حرکت ایستاد. دومینیکا، گوشهی لبش را به دندان گرفت و پایش را بر روی پدال ترمز گذاشت. ماشین را در کنار محوطهی جنگلی حاشیهی بزرگراه نگه داشت و دستهایش را بر روی فرمان قرار داد. نفس عمیقی کشید و سرش را به دستانش تکیه داد. این بار هم همه چیز به نفع آنها تمام شد. [HR][/HR] [SIZE=12px]۱. یکی از شهرهای شمال شرقی لهستان[/SIZE] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان کاراکال | حدیثه شهبازی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین