انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان کاراکال | حدیثه شهبازی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="MINERVA" data-source="post: 130141" data-attributes="member: 6707"><p>***</p><p>هوای بارانی شب گذشته، به هوای دمکردهای همراه با باد شدید، تغییر یافته بود. دومینیکا آرزو میکرد که ای کاش میتوانست ژاکت ضخیمتری از سمساری روستا پیدا کند و بپوشد؛ به قدری بر روی فرار از زیر نگاههای مچگیرانهی مرد فروشنده تمرکز کرده بود که حتی به یاد نداشت که آیا به غیر از این پلیور سرخابی که در تنش زار میزد، جنس به درد بخور دیگری دیده است یا نه؟ البته، پس از آن بگومگوی احمقانه، به هیچ چیز دیگری توجه نداشت و فکرش مشغول بود.</p><p>بوی رنگ بدنهی ماشین، حتی با بالا بودن پنجرههای مات لندروور، بینیاش را آزار میداد. شاید تنها کار مفید میگل پس از خارج شدنش از کلبه، پیدا کردن یک گاراژ محلی و تعمیر ماشین تا قبل از طلوع آفتاب بود تا بتواند آنها را بدون دردسر، به ورشو برساند. تا رسیدن به مقصد، راهی چهار و نیم ساعته در پیش داشتند که یک سوم از آن را طی کرده بودند، بدون آن که کلمهای در بینشان رد و بدل شود!</p><p>دومینیکا، علاقهای به شنیدن دوبارهی یک مشت اراجیف نداشت؛ اگرچه به محض پیدا کردن ثبات فکری، باید به تحلیل تک تک آن حرفها، میپرداخت. البته که آنقدرها هم به اراجیف بودن آنها، باور نداشت؛ به هر حال، او میدانست که میگل با تمام گزافهگوییهای همیشگیاش، در حین جدیت، با مخاطبش صادق است و دومینیکا نمیتوانست هیچ مدرکی دال بر کذب بودن گفتههایش، رو کند.</p><p>دستی به موهایی که پشت سرش جمع کرده بود، کشید. به واسطهی باد تندی که از پنجرهی راننده به درون ماشین راه پیدا کرده بود، تارهای نامرتب و طلایی رنگ موهایش، به هر طرفی پراکنده شده بودند و گاهی درون چشمهایش فرو میرفتند.</p><p>نفس عمیقی کشید و نیم نگاهی به میگل انداخت. او، در حالی که یک دستش را به لبهی پنجره تکیه داده بود و با دست زخمیاش، فرمان را میفشرد، جادهی نسبتا سرسبز و خلوت مقابلش را نگاه میکرد. قابل حدس بود که مانند همیشه، از یک جادهی فرعی برای رسیدن به مقصد استفاده میکند و در تقلا است تا با کمترین جلب توجه، کارهایش را پیش ببرد. در تکمیل استایل اسپرتش، موهایش را زیر کلاه بیسبال پنهان کرده بود و یک گرمکن مشکی رنگ و ساده به تن داشت؛ دومینیکا آنها را در ازای یک لنگه از گوشوارههای میخیاش در حراج فصلی خریده بود که در نوع خودش، یک بیعقلی تمام عیار به حساب میآمد! باید در اولین فرصت، میگل را مجبور میکرد تا غرامت آن جفت گوشوارهی تک نگین را بپردازد؛ هرچه که باشد، بسیار پایینتر از قیمت واقعی خودشان به فروش رسیده بودند.</p><p>سرش را به صندلی تکیه داد و پلکهایش را با نوک انگشت، فشرد. فکر کردن به گذشته و ابهامات احمقانهای که پس از صحبت با میگل در ذهنش نقش بسته، سبب پیدایش درد طاقتفرسایی در گیجگاه و پیشانیاش شده بود. آیا واقعا ممکن بود که او در تمام این مدت، با هویت یک آدم مرده زندگی کرده باشد؟ آیا تمام حرفهایی که زابکوف به عنوان قیم قانونیاش به خوردش داده، یک دروغ شاخدار بود؟ حتی از جواب دادن به این سوالات، واهمه داشت. در هر صورت، آیندهی سختی را در مقابل خودش میدید؛ چراکه علاوه بر شکست خوردن در باور و اعتمادش نسبت به فردی که او را بزرگ کرده، با یک هویت گمشدهتر از حال و روز امروزش، طرف میشد.</p><p>به محض باز کردن پلکهایش، هالهای از یک ترافیک نه چندان سنگین از ماشینهای درون جاده را مشاهده کرد. هرچه که به آن منطقه نزدیکتر میشدند، نوارهای زرد ایست بازرسی و مأمورهای پلیسی که مشغول تجسس در اتومبیلهای رهگذر بودند، بیشتر به چشم میآمدند. ناخودآگاه، رویش را برگرداند و با نگاهی آمیخته به نگرانی، چهرهی درهم رفتهی میگل را زیر نظر گرفت. پلیس، حتما به دنبال آنها بود و حالا بدون اسلحههایشان، دیگر فرقی با یک شهروند معمولی نداشتند؛ اگر درگیریای پیش میآمد، اوضاع سختتر میشد.</p><p>با ایستادن ماشین در انتهای صف بازرسی، لبهای ترک خوردهاش را به دندان گرفت و لب زد:</p><p>- میخوای چی کار کنی؟</p><p>میگل، بدون چشم برداشتن از منظرهی مقابلش، در حالی که بر روی فرمان ضرب گرفته بود، جواب داد:</p><p>- برای برگشتن خیلی دیره؛ نمیخوام جلب توجه کنم.</p><p>دومینیکا، نفسش را با کلافگی به بیرون فرستاد و دو مرتبه به چند مأمور پلیسی که همراه با کلاشینکفهایشان در اطراف صف گشت میزدند، چشم دوخت. گرهی سختی به پیشانیاش انداخت و قلنج انگشتانش را شکست. از زبان لهستانی، چیزی نمیدانست و از همه بدتر، هیچ پاسپورتی به همراه نداشت تا خودش را به جای یک توریست جا بزند؛ بعید میدانست که میگل، وضع بهتری داشته باشد.</p><p>میگل، با اشارهی مأمور روبهرویشان، نیم نگاهی به دستان گره خوردهی دومینیکا بر روی پایش انداخت و پیش از فشردن پدال گاز، زمزمه کرد:</p><p>- ساکت و خونسرد بمون.</p><p>دومینیکا به محض قرار گرفتن لندروور در جایگاه اول صف، به پنج ماشین پلیسی که در مقابل سازهی اسکان موقت نیروهای بازرسی توقف کرده بودند، زل زد. دو مأمور پلیس، در امتداد نوارهای زرد رنگ مقابلشان، ایستاده و به پلاک ماشین نگاه میکردند. در همین حین، مردی حدودا پنجاه ساله و میانسال، به سمتشان آمد و در کنار پنجرهی راننده قرار گرفت. کم مو بود و لبهای باریک و بدون لبخندی داشت. در آن یونیفرم آبی تیره، بسیار جدی و با ابهت به نظر میرسید. زبانش را بر روی لبهایش کشید و نگاهی به فضای درون ماشین، انداخت. سپس، به چشمهای خالی از احساس میگل خیره شد و پرسید:</p><p>- از کجا میاید؟</p><p>بلافاصله صدای میگل در حالی که کلمات لهستانی از دهانش خارج میشدند، بلند شد.</p><p>- راسی. میخوایم تا قبل از تاریک شدن هوا، به ورشو برسیم.</p><p>مرد، تک ابرویی بالا انداخت و دستش را بر روی لبهی پنجره گذاشت.</p><p>- برای چی به ورشو میرید؟</p><p>- ملاقات با اقوام همسرم؛ اون به تازگی مادربزرگش رو از دست داده.</p><p>دومینیکا، هیچچیزی از مکالمهی بین آن دونفر نمیفهمید و فقط در برابر نگاه خیرهی مأمور پلیس، سعی داشت تا مانند یک زن روستایی به نظر برسد.</p><p>- این ماشین رو از کجا آوردی؟ مال خودته؟</p><p>میگل، خندید و دستی بر روی لبهی کلاهش کشید.</p><p>- حتی اگه تا دیروقت توی نجاری کار کنم، از پس خریدن چنین چیزی برنمیام!</p><p>مرد، سرش را چرخاند و به بدنهی لندروور چشم دوخت. تقریبا هیچ آثاری از خراشیدگی و رد گلوله، بر روی آن نمانده بود.</p><p>- پس حالا دست تو چی کار میکنه؟</p><p>- برای یکی از دوستان نزدیکمه. اون یه سرهنگ بازنشستهی ادارهی پلیسه، ماتئوش رلیگا؛ امیدوارم اسمش رو شنیده باشید.</p><p>مرد، با اشاره به چند مأمور دیگر، یادداشتی بر روی دفترچهی درون دستش نوشت و گفت:</p><p>- بسیار خب؛ ما باید شمارهی ماشین رو چک کنیم.</p><p>- مشکلی نیست.</p><p>مأمور، سرش را تکان داد و دفترچه را درون جیب یونیفرمش گذاشت. نگاهی به چهرهی دومینیکا که به او خیره شده بود، انداخت و گفت:</p><p>- میتونم کارت شناساییتون رو ببینم؟</p><p>میگل، لبخند محوی بر روی لب نشاند و به طرف داشبورد ماشین، خم شد. پس از باز کردن آن و کمی جستوجو، اخمهایش را درهم کشید و لب زد:</p><p>- پناه بر خدا! مطمئنم که همینجا گذاشتمشون.</p><p>دومینیکا، لبهایش را روی هم فشرد و از نگاه زمخت و بیاحساس مأمور پلیس، چشم برداشت. به راحتی میتوانست بفهمد که میگل، به دنبال کارتهای شناساییای است که هرگز نداشتهاند!</p><p>میگل پس از چند ثانیه، کمرش را صاف کرد و با لحن گرفتهای گفت:</p><p>- فکر میکنم که باید برای برداشتن کیف مدارکم، به خونه برگردم. اوه، چه بدبیاری بزرگی!</p><p>مرد، پوزخندی زد و با اشاره به بیرون ماشین، صدایش را بالا برد.</p><p>- لطفا از ماشین پیاده بشید، همین الآن!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="MINERVA, post: 130141, member: 6707"] *** هوای بارانی شب گذشته، به هوای دمکردهای همراه با باد شدید، تغییر یافته بود. دومینیکا آرزو میکرد که ای کاش میتوانست ژاکت ضخیمتری از سمساری روستا پیدا کند و بپوشد؛ به قدری بر روی فرار از زیر نگاههای مچگیرانهی مرد فروشنده تمرکز کرده بود که حتی به یاد نداشت که آیا به غیر از این پلیور سرخابی که در تنش زار میزد، جنس به درد بخور دیگری دیده است یا نه؟ البته، پس از آن بگومگوی احمقانه، به هیچ چیز دیگری توجه نداشت و فکرش مشغول بود. بوی رنگ بدنهی ماشین، حتی با بالا بودن پنجرههای مات لندروور، بینیاش را آزار میداد. شاید تنها کار مفید میگل پس از خارج شدنش از کلبه، پیدا کردن یک گاراژ محلی و تعمیر ماشین تا قبل از طلوع آفتاب بود تا بتواند آنها را بدون دردسر، به ورشو برساند. تا رسیدن به مقصد، راهی چهار و نیم ساعته در پیش داشتند که یک سوم از آن را طی کرده بودند، بدون آن که کلمهای در بینشان رد و بدل شود! دومینیکا، علاقهای به شنیدن دوبارهی یک مشت اراجیف نداشت؛ اگرچه به محض پیدا کردن ثبات فکری، باید به تحلیل تک تک آن حرفها، میپرداخت. البته که آنقدرها هم به اراجیف بودن آنها، باور نداشت؛ به هر حال، او میدانست که میگل با تمام گزافهگوییهای همیشگیاش، در حین جدیت، با مخاطبش صادق است و دومینیکا نمیتوانست هیچ مدرکی دال بر کذب بودن گفتههایش، رو کند. دستی به موهایی که پشت سرش جمع کرده بود، کشید. به واسطهی باد تندی که از پنجرهی راننده به درون ماشین راه پیدا کرده بود، تارهای نامرتب و طلایی رنگ موهایش، به هر طرفی پراکنده شده بودند و گاهی درون چشمهایش فرو میرفتند. نفس عمیقی کشید و نیم نگاهی به میگل انداخت. او، در حالی که یک دستش را به لبهی پنجره تکیه داده بود و با دست زخمیاش، فرمان را میفشرد، جادهی نسبتا سرسبز و خلوت مقابلش را نگاه میکرد. قابل حدس بود که مانند همیشه، از یک جادهی فرعی برای رسیدن به مقصد استفاده میکند و در تقلا است تا با کمترین جلب توجه، کارهایش را پیش ببرد. در تکمیل استایل اسپرتش، موهایش را زیر کلاه بیسبال پنهان کرده بود و یک گرمکن مشکی رنگ و ساده به تن داشت؛ دومینیکا آنها را در ازای یک لنگه از گوشوارههای میخیاش در حراج فصلی خریده بود که در نوع خودش، یک بیعقلی تمام عیار به حساب میآمد! باید در اولین فرصت، میگل را مجبور میکرد تا غرامت آن جفت گوشوارهی تک نگین را بپردازد؛ هرچه که باشد، بسیار پایینتر از قیمت واقعی خودشان به فروش رسیده بودند. سرش را به صندلی تکیه داد و پلکهایش را با نوک انگشت، فشرد. فکر کردن به گذشته و ابهامات احمقانهای که پس از صحبت با میگل در ذهنش نقش بسته، سبب پیدایش درد طاقتفرسایی در گیجگاه و پیشانیاش شده بود. آیا واقعا ممکن بود که او در تمام این مدت، با هویت یک آدم مرده زندگی کرده باشد؟ آیا تمام حرفهایی که زابکوف به عنوان قیم قانونیاش به خوردش داده، یک دروغ شاخدار بود؟ حتی از جواب دادن به این سوالات، واهمه داشت. در هر صورت، آیندهی سختی را در مقابل خودش میدید؛ چراکه علاوه بر شکست خوردن در باور و اعتمادش نسبت به فردی که او را بزرگ کرده، با یک هویت گمشدهتر از حال و روز امروزش، طرف میشد. به محض باز کردن پلکهایش، هالهای از یک ترافیک نه چندان سنگین از ماشینهای درون جاده را مشاهده کرد. هرچه که به آن منطقه نزدیکتر میشدند، نوارهای زرد ایست بازرسی و مأمورهای پلیسی که مشغول تجسس در اتومبیلهای رهگذر بودند، بیشتر به چشم میآمدند. ناخودآگاه، رویش را برگرداند و با نگاهی آمیخته به نگرانی، چهرهی درهم رفتهی میگل را زیر نظر گرفت. پلیس، حتما به دنبال آنها بود و حالا بدون اسلحههایشان، دیگر فرقی با یک شهروند معمولی نداشتند؛ اگر درگیریای پیش میآمد، اوضاع سختتر میشد. با ایستادن ماشین در انتهای صف بازرسی، لبهای ترک خوردهاش را به دندان گرفت و لب زد: - میخوای چی کار کنی؟ میگل، بدون چشم برداشتن از منظرهی مقابلش، در حالی که بر روی فرمان ضرب گرفته بود، جواب داد: - برای برگشتن خیلی دیره؛ نمیخوام جلب توجه کنم. دومینیکا، نفسش را با کلافگی به بیرون فرستاد و دو مرتبه به چند مأمور پلیسی که همراه با کلاشینکفهایشان در اطراف صف گشت میزدند، چشم دوخت. گرهی سختی به پیشانیاش انداخت و قلنج انگشتانش را شکست. از زبان لهستانی، چیزی نمیدانست و از همه بدتر، هیچ پاسپورتی به همراه نداشت تا خودش را به جای یک توریست جا بزند؛ بعید میدانست که میگل، وضع بهتری داشته باشد. میگل، با اشارهی مأمور روبهرویشان، نیم نگاهی به دستان گره خوردهی دومینیکا بر روی پایش انداخت و پیش از فشردن پدال گاز، زمزمه کرد: - ساکت و خونسرد بمون. دومینیکا به محض قرار گرفتن لندروور در جایگاه اول صف، به پنج ماشین پلیسی که در مقابل سازهی اسکان موقت نیروهای بازرسی توقف کرده بودند، زل زد. دو مأمور پلیس، در امتداد نوارهای زرد رنگ مقابلشان، ایستاده و به پلاک ماشین نگاه میکردند. در همین حین، مردی حدودا پنجاه ساله و میانسال، به سمتشان آمد و در کنار پنجرهی راننده قرار گرفت. کم مو بود و لبهای باریک و بدون لبخندی داشت. در آن یونیفرم آبی تیره، بسیار جدی و با ابهت به نظر میرسید. زبانش را بر روی لبهایش کشید و نگاهی به فضای درون ماشین، انداخت. سپس، به چشمهای خالی از احساس میگل خیره شد و پرسید: - از کجا میاید؟ بلافاصله صدای میگل در حالی که کلمات لهستانی از دهانش خارج میشدند، بلند شد. - راسی. میخوایم تا قبل از تاریک شدن هوا، به ورشو برسیم. مرد، تک ابرویی بالا انداخت و دستش را بر روی لبهی پنجره گذاشت. - برای چی به ورشو میرید؟ - ملاقات با اقوام همسرم؛ اون به تازگی مادربزرگش رو از دست داده. دومینیکا، هیچچیزی از مکالمهی بین آن دونفر نمیفهمید و فقط در برابر نگاه خیرهی مأمور پلیس، سعی داشت تا مانند یک زن روستایی به نظر برسد. - این ماشین رو از کجا آوردی؟ مال خودته؟ میگل، خندید و دستی بر روی لبهی کلاهش کشید. - حتی اگه تا دیروقت توی نجاری کار کنم، از پس خریدن چنین چیزی برنمیام! مرد، سرش را چرخاند و به بدنهی لندروور چشم دوخت. تقریبا هیچ آثاری از خراشیدگی و رد گلوله، بر روی آن نمانده بود. - پس حالا دست تو چی کار میکنه؟ - برای یکی از دوستان نزدیکمه. اون یه سرهنگ بازنشستهی ادارهی پلیسه، ماتئوش رلیگا؛ امیدوارم اسمش رو شنیده باشید. مرد، با اشاره به چند مأمور دیگر، یادداشتی بر روی دفترچهی درون دستش نوشت و گفت: - بسیار خب؛ ما باید شمارهی ماشین رو چک کنیم. - مشکلی نیست. مأمور، سرش را تکان داد و دفترچه را درون جیب یونیفرمش گذاشت. نگاهی به چهرهی دومینیکا که به او خیره شده بود، انداخت و گفت: - میتونم کارت شناساییتون رو ببینم؟ میگل، لبخند محوی بر روی لب نشاند و به طرف داشبورد ماشین، خم شد. پس از باز کردن آن و کمی جستوجو، اخمهایش را درهم کشید و لب زد: - پناه بر خدا! مطمئنم که همینجا گذاشتمشون. دومینیکا، لبهایش را روی هم فشرد و از نگاه زمخت و بیاحساس مأمور پلیس، چشم برداشت. به راحتی میتوانست بفهمد که میگل، به دنبال کارتهای شناساییای است که هرگز نداشتهاند! میگل پس از چند ثانیه، کمرش را صاف کرد و با لحن گرفتهای گفت: - فکر میکنم که باید برای برداشتن کیف مدارکم، به خونه برگردم. اوه، چه بدبیاری بزرگی! مرد، پوزخندی زد و با اشاره به بیرون ماشین، صدایش را بالا برد. - لطفا از ماشین پیاده بشید، همین الآن! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان کاراکال | حدیثه شهبازی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین