انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان کاراکال | حدیثه شهبازی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="MINERVA" data-source="post: 130047" data-attributes="member: 6707"><p>حلقهی دستش را مانند ساقهی محکمی از پیچکهای وحشی، به دور کمر باریک دومینیکا گره زد و تنش را سخت در آغوش گرفت. هر آنچه بغض و نفرت در دل داشت، همانند برف در زیر حرارت تابستانی دخترک آب شد و هر لحظه امکان داشت که خودش هم در او ذوب شود، مانند تکهای کره بر روی نان تست! </p><p>و اما دومینیکا، تا حد زیادی از حرکت ناگهانی پسر شوکه شده بود. چنان اشتیاقی در حرکات میگل موج میزد که گویا بر روی لبانش، شکوفههای گیلاس روییده و او میخواست همهی آنها را از ریشه بچیند!</p><p>دومینیکا به هر نحوی سعی میکرد که از گرفتگی و انقباض گردنش جلوگیری کند اما هیچ فایدهای نداشت. تنفس به همان مقدار سخت و طاقتفرسا بود که جلوی انگشتانش را بگیرد تا لای موهای ابریشمی میگل، پیشروی نکنند. چه فکرهایی میکرد! او کمکم داشت میمرد. پلکهایش را روی هم فشرد و پیراهن میگل را چنگ زد. تمام قدرتش را بر روی مچ دستانش متمرکز کرد و او را به عقب هل داد. این کارش، سبب شد تا میگل علیرغم میل باطنیاش، حصار دستانش را از دور کمرش باز کند و از او فاصله بگیرد. </p><p>نفس عمیقی کشید و ناخودآگاه، قدمی به عقب برداشت. ضربان قلبش تند شده بود و پوست نازک لبش گزگز میکرد. طعمی مابین شیرینی و تلخی در دهانش جاری شده بود، چیزی مانند یک کنیاک¹ صد ساله! آستین لباسش را بالا آورد و در حالی که لبهایش را با وسواس آمیخته به حرص پاک میکرد، با نگاه شعلهور از نفرتش به میگل زل زد. پسر جوان، پوزخندی گوشهی لبش نشاند و قبل از آن که فرصتی برای توبیخ به دومینیکا بدهد، گفت: </p><p>- هنوز هم جواب میده.</p><p>انگشت اشارهاش را بالا آورد، دایرهای نامرئی در هوا رسم کرد و ادامه داد:</p><p>- راه خوبی برای ساکت کردن شما زنهاست! </p><p>دومینیکا، تمام حس انزجار وجودش را در چشمان خاکستریاش ریخت و لب زد:</p><p>- هر لحظه بیشتر حالم رو به هم میزنی! </p><p>- علاوه بر این، ازم متنفر هم هستی. </p><p>میگل، شانهای بالا انداخت و با اشاره به لبهایش، چشمکی نثار چهرهی درهم دخترک کرد.</p><p>- اما اونقدر هم بد نبود که، بود؟! </p><p>با دیدن سکوت دومینیکا در جوابش، نفس عمیقی کشید و آن را با کلافگی به بیرون فرستاد. </p><p>- بیخیال واقعا! توی بوداپست اینقدر بهم سخت نمیگرف... . </p><p>دومینیکا، دستش را بالا آورد و به میان حرفش پرید. </p><p>- تمومش کن. الآن دیگه مجبور نیستم نقش بازی کنم تا بهم اطلاعات بدی. </p><p>- نمیتونم باور کنم که امیدوار بودی نقشهت جواب بده.</p><p>پوزخندی زد و در حالی که از او فاصله میگرفت، جواب داد:</p><p>- پس حرف دیگهای باقی نمونده. اتفاقی رو که توی پایگاه برات افتاد، به عنوان یه تسویه حساب در نظر بگیر. </p><p>از میگل روی برگرداند و به طرف خروجی کلبه، قدم برداشت. </p><p>- فکر نمیکردم به این راحتی میدون رو خالی کنی. </p><p>بیتوجه به او، در آستانهی درب قرار گرفت و دستش را روی میلهی فلزی دستگیرهاش گذاشت. اگرچه هیچ راه حل دیگری برای پیدا کردن سرنخی از پروندهی پدرش، نداشت اما فرار از این موقعیت را برای خودش، الزامی میدانست. در هر حال، پس از سر و سامان دادن به افکارش در نقطهای دور از این پسر، یک راه مناسب پیدا میکرد و به تحقیقاتش ادامه میداد؛ این تنها مأموریتی بود که باید تا قبل از برگشتن به یکاترینبورگ، تمامش میکرد. </p><p>- اصلا چرا پیگیر این داستانی؟ میخوای اونها رو از توی گور بیرون بکشی تا حق فرزندیت رو ادا کنی؟!</p><p>با بیرون آمدن آخرین کلمه از دهان میگل، سرجایش ایستاد و دستش را روی دستگیرهی فلزی، مشت کرد. هنوز حرفش را تفسیر نکرده بود که دومرتبه، صدای پسر در گوشش طنین انداخت. </p><p>- قرار نیست زندگیت با این چرت و پرتها تغییر کنه. </p><p>نفس عمیقی کشید و بدون آن که به طرف او برگردد، گفت:</p><p>- به عنوان کسی که یازده سال از زندگیش رو در کنار خانوادهش بوده، نمیتونی درکم کنی. </p><p>- با این حساب، من خیلی سختتر از تو با نبودنشون کنار اومدم. تو اصلا تصوری از چهرهشون داری؟ میتونم تصویر هرکسی رو بذارم جلوت و تو هرگز نفهمی که اونها پدر و مادرت نیستن! </p><p>سرش را چرخاند و با اخمهایی که هر لحظه بیشتر درهم فرو میرفتند، پرسید:</p><p>- منظورت چیه؟ </p><p>- اصلا تا حالا بهش فکر کردی که اون بچهای که به جای تو کنار جسد النا بوردیوژا پیدا شد، کیه؟</p><p>دومینیکا، بارها به این مسئله فکر کرده بود اما هربار به این نتیجه میرسید که کلنجار رفتن با این علامت سوال احمقانه، فقط عذاب وجدان نداشتهاش را تحریک میکند. </p><p>- این چیزی نیست که دنبالش میگردم. </p><p>میگل، پوزخند تلخی زد و با صدای آرام و دو رگهای، گفت:</p><p>- همین حالا هم یه آدم مرده به حساب میای؛ چطور میتونی دنبال چیزی بگردی؟! </p><p>تنها چیزی که دومینیکا میتوانست از حرفهایش بفهمد، تلاش بیوفقهاش برای ادامه دادن به این مکالمه و به چالش کشیدن افکار خودش بود تا بیشتر از همیشه در باتلاق سردرگمی فرو برود. در همین لحظه، مقاومتش برای کنترل کردن خشم درونیاش، درهم شکست و صدای فریادش در میان رعد و برقی که قلب آسمان را شکافت، گم شد.</p><p>- خفه شو میگل، خفه شو! من نمردم. </p><p>میگل، با خونسردی نگاهی به سرتاپای دختر انداخت و جواب داد:</p><p>- اما داری با هویت یه آدم مرده زندگی میکنی.</p><p>قبل از آن که به دومینیکا اجازهی واکنش پر سر و صدای دیگری را بدهد، گرهای به پیشانیاش انداخت و افزود:</p><p>- خودم پروندهای که دنبالشی رو تحویل بخش محرمانهی سازمان دادم؛ حالا میدونی احمقانهترین قسمت ماجرا کجاست؟ تو انگار هیچ وقت توی این دنیا نبودی! کسی که به عنوان پدر ازش یاد میکنی، علاوه بر این که گذشتهی مزخرفی داشته، یه مهرهی سوخته بوده که حتی هنوز هم نتونستیم همهی اطلاعاتی رو که از تجهیزات نظامیمون به آمریکاییها فروخته، دستهبندی کنیم. به خیالت شاید اهل خطر کردن باشی اما هربار که خودت رو به این خانوادهی مزخرف میچسبونی، یه قدم به مرگ نزدیکتر میشی؛ یه مرگ بیفایده و مسخره! اصلا چی باعث شده که فکر کنی تو، دختر چنین روانیای هستی که حتی به زن و بچهی خودش هم رحم نکرده، هان؟! بگو دومینیکا، بهم بگو چطور اینقدر احمقی؟</p><p>- هرچقدر هم که آدم مزخرفی بوده، باز هم پد... . </p><p>- روی چه حسابی اون رو پدر خودت میدونی؟ به خاطر گزارشهای دیانای اجسادی که ضمیمهی پروندش شده یا عکس خانوادگی خاطرهانگیزتون که توی پیکنیک باهم انداختید؟! </p><p>دومینیکا، سردرگم از طعنهی کلام او، شانهاش را بالا انداخت و همزمان با چرخاندن چشمانش حول دیوارهای زغالی کلبه، نجوا کرد:</p><p>- به حرفهای تو اعتماد ندارم؛ جعل کردن این چیزها که کاری نداره. </p><p>- هه! تو اونی هستی که تمام این مدت نقش بازی کرده، نه من. اصلا تو فکر کردی چه شخصیت مهمی هستی که به خاطر نجات جونت، اسناد نظامی رو دستکاری کنن؟! تو یه گنجشک سادهای که هروقت که لازم باشه، ازت استفاده میکنن. به قول اون شعارهای بیخودتون، جسم و روح همتون متعلق به چهارتا خوک سیاستمداره که اون بالا نشستن و راه به راه بهت مدال افتخار میدن تا سرت رو بکنی زیر برفهای سیبری! فکر نکن برای کسی اهمیت داری. نه الآن و نه زمانی که بردنت به یتیمخونه تا ازت یه بردهی مطیع بسازن، برای هیچکس مهم نبودی! </p><p>میگل، در عین جدیت و بیرحمی، با خونسردی جملاتش را به صورت او کوبیده بود و حال، با چشمهای خالی از هر ترحمی، نگاهش میکرد. دومینیکا نمیتوانست با حجم تضادهایی که در ذهنش غوطهور بودند، کنار بیاید. میدانست که باید یک واکنش معقول نسبت به شنیدههایش بدهد اما هیچچیز وجود نداشت که بتواند او را وادار کند تا مانند مردهای متحرک، در مقابل پسر نایستد و تحقیرهایش را نشنود. با تمام وجودش، میخواست که بر روی ادلهی میگل دربارهی خانوادهاش، یک خط قرمز باطل بکشد ولی منطق، چیزی بود که از حرفهای او حمایت میکرد و در تناسب با میل خودش، قرار نداشت. </p><p>دیگر قادر به تحمل کردن جو سنگین داخل کلبه نبود و از سر و کله زدن با میگل، مستأصل شده بود. نمیتوانست او را به خاطر برهم ریختن افکارش مقصر بداند و از طرفی، چشم دیدنش را هم نداشت. نیازش به تنها بودن، حتی اگر برای مدت کوتاهی باشد، چنان لازم و ضروری بود که میتوانست برای رسیدن به آن، هرکسی را بکشد و جسدش را مثله کند، علیالخصوص اگر آن شخص، میگل باشد! با این حال، نمیتوانست نطق زهرآلود او را بیپاسخ بگذارد و چشمهایش را بر روی کارها و حرفهایی که مزاجش سازگار نیست، ببندد. میگل، از نظر سبک زندگی چندان با او تفاوت نداشت که حالا به خودش مغرور شود!</p><p>به سختی، افکار زهرآلودی که به جان مغزش افتاده بودند را کنار زد و دومرتبه به طرف درب رفت. قبل از بیرون رفتن از کلبه، لبهای خشکیدهاش را از هم باز کرد و گفت: </p><p>- تو برای کی مهم بودی که حالا اینجایی، میگل سانچز؟</p><hr /><p><span style="font-size: 12px">۱. گونهای از نوشیدنی که در تاکستانهای انگور شهر ک×ن×ی×ا×ک در کشور فرانسه فرآوری میشود.</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="MINERVA, post: 130047, member: 6707"] حلقهی دستش را مانند ساقهی محکمی از پیچکهای وحشی، به دور کمر باریک دومینیکا گره زد و تنش را سخت در آغوش گرفت. هر آنچه بغض و نفرت در دل داشت، همانند برف در زیر حرارت تابستانی دخترک آب شد و هر لحظه امکان داشت که خودش هم در او ذوب شود، مانند تکهای کره بر روی نان تست! و اما دومینیکا، تا حد زیادی از حرکت ناگهانی پسر شوکه شده بود. چنان اشتیاقی در حرکات میگل موج میزد که گویا بر روی لبانش، شکوفههای گیلاس روییده و او میخواست همهی آنها را از ریشه بچیند! دومینیکا به هر نحوی سعی میکرد که از گرفتگی و انقباض گردنش جلوگیری کند اما هیچ فایدهای نداشت. تنفس به همان مقدار سخت و طاقتفرسا بود که جلوی انگشتانش را بگیرد تا لای موهای ابریشمی میگل، پیشروی نکنند. چه فکرهایی میکرد! او کمکم داشت میمرد. پلکهایش را روی هم فشرد و پیراهن میگل را چنگ زد. تمام قدرتش را بر روی مچ دستانش متمرکز کرد و او را به عقب هل داد. این کارش، سبب شد تا میگل علیرغم میل باطنیاش، حصار دستانش را از دور کمرش باز کند و از او فاصله بگیرد. نفس عمیقی کشید و ناخودآگاه، قدمی به عقب برداشت. ضربان قلبش تند شده بود و پوست نازک لبش گزگز میکرد. طعمی مابین شیرینی و تلخی در دهانش جاری شده بود، چیزی مانند یک کنیاک¹ صد ساله! آستین لباسش را بالا آورد و در حالی که لبهایش را با وسواس آمیخته به حرص پاک میکرد، با نگاه شعلهور از نفرتش به میگل زل زد. پسر جوان، پوزخندی گوشهی لبش نشاند و قبل از آن که فرصتی برای توبیخ به دومینیکا بدهد، گفت: - هنوز هم جواب میده. انگشت اشارهاش را بالا آورد، دایرهای نامرئی در هوا رسم کرد و ادامه داد: - راه خوبی برای ساکت کردن شما زنهاست! دومینیکا، تمام حس انزجار وجودش را در چشمان خاکستریاش ریخت و لب زد: - هر لحظه بیشتر حالم رو به هم میزنی! - علاوه بر این، ازم متنفر هم هستی. میگل، شانهای بالا انداخت و با اشاره به لبهایش، چشمکی نثار چهرهی درهم دخترک کرد. - اما اونقدر هم بد نبود که، بود؟! با دیدن سکوت دومینیکا در جوابش، نفس عمیقی کشید و آن را با کلافگی به بیرون فرستاد. - بیخیال واقعا! توی بوداپست اینقدر بهم سخت نمیگرف... . دومینیکا، دستش را بالا آورد و به میان حرفش پرید. - تمومش کن. الآن دیگه مجبور نیستم نقش بازی کنم تا بهم اطلاعات بدی. - نمیتونم باور کنم که امیدوار بودی نقشهت جواب بده. پوزخندی زد و در حالی که از او فاصله میگرفت، جواب داد: - پس حرف دیگهای باقی نمونده. اتفاقی رو که توی پایگاه برات افتاد، به عنوان یه تسویه حساب در نظر بگیر. از میگل روی برگرداند و به طرف خروجی کلبه، قدم برداشت. - فکر نمیکردم به این راحتی میدون رو خالی کنی. بیتوجه به او، در آستانهی درب قرار گرفت و دستش را روی میلهی فلزی دستگیرهاش گذاشت. اگرچه هیچ راه حل دیگری برای پیدا کردن سرنخی از پروندهی پدرش، نداشت اما فرار از این موقعیت را برای خودش، الزامی میدانست. در هر حال، پس از سر و سامان دادن به افکارش در نقطهای دور از این پسر، یک راه مناسب پیدا میکرد و به تحقیقاتش ادامه میداد؛ این تنها مأموریتی بود که باید تا قبل از برگشتن به یکاترینبورگ، تمامش میکرد. - اصلا چرا پیگیر این داستانی؟ میخوای اونها رو از توی گور بیرون بکشی تا حق فرزندیت رو ادا کنی؟! با بیرون آمدن آخرین کلمه از دهان میگل، سرجایش ایستاد و دستش را روی دستگیرهی فلزی، مشت کرد. هنوز حرفش را تفسیر نکرده بود که دومرتبه، صدای پسر در گوشش طنین انداخت. - قرار نیست زندگیت با این چرت و پرتها تغییر کنه. نفس عمیقی کشید و بدون آن که به طرف او برگردد، گفت: - به عنوان کسی که یازده سال از زندگیش رو در کنار خانوادهش بوده، نمیتونی درکم کنی. - با این حساب، من خیلی سختتر از تو با نبودنشون کنار اومدم. تو اصلا تصوری از چهرهشون داری؟ میتونم تصویر هرکسی رو بذارم جلوت و تو هرگز نفهمی که اونها پدر و مادرت نیستن! سرش را چرخاند و با اخمهایی که هر لحظه بیشتر درهم فرو میرفتند، پرسید: - منظورت چیه؟ - اصلا تا حالا بهش فکر کردی که اون بچهای که به جای تو کنار جسد النا بوردیوژا پیدا شد، کیه؟ دومینیکا، بارها به این مسئله فکر کرده بود اما هربار به این نتیجه میرسید که کلنجار رفتن با این علامت سوال احمقانه، فقط عذاب وجدان نداشتهاش را تحریک میکند. - این چیزی نیست که دنبالش میگردم. میگل، پوزخند تلخی زد و با صدای آرام و دو رگهای، گفت: - همین حالا هم یه آدم مرده به حساب میای؛ چطور میتونی دنبال چیزی بگردی؟! تنها چیزی که دومینیکا میتوانست از حرفهایش بفهمد، تلاش بیوفقهاش برای ادامه دادن به این مکالمه و به چالش کشیدن افکار خودش بود تا بیشتر از همیشه در باتلاق سردرگمی فرو برود. در همین لحظه، مقاومتش برای کنترل کردن خشم درونیاش، درهم شکست و صدای فریادش در میان رعد و برقی که قلب آسمان را شکافت، گم شد. - خفه شو میگل، خفه شو! من نمردم. میگل، با خونسردی نگاهی به سرتاپای دختر انداخت و جواب داد: - اما داری با هویت یه آدم مرده زندگی میکنی. قبل از آن که به دومینیکا اجازهی واکنش پر سر و صدای دیگری را بدهد، گرهای به پیشانیاش انداخت و افزود: - خودم پروندهای که دنبالشی رو تحویل بخش محرمانهی سازمان دادم؛ حالا میدونی احمقانهترین قسمت ماجرا کجاست؟ تو انگار هیچ وقت توی این دنیا نبودی! کسی که به عنوان پدر ازش یاد میکنی، علاوه بر این که گذشتهی مزخرفی داشته، یه مهرهی سوخته بوده که حتی هنوز هم نتونستیم همهی اطلاعاتی رو که از تجهیزات نظامیمون به آمریکاییها فروخته، دستهبندی کنیم. به خیالت شاید اهل خطر کردن باشی اما هربار که خودت رو به این خانوادهی مزخرف میچسبونی، یه قدم به مرگ نزدیکتر میشی؛ یه مرگ بیفایده و مسخره! اصلا چی باعث شده که فکر کنی تو، دختر چنین روانیای هستی که حتی به زن و بچهی خودش هم رحم نکرده، هان؟! بگو دومینیکا، بهم بگو چطور اینقدر احمقی؟ - هرچقدر هم که آدم مزخرفی بوده، باز هم پد... . - روی چه حسابی اون رو پدر خودت میدونی؟ به خاطر گزارشهای دیانای اجسادی که ضمیمهی پروندش شده یا عکس خانوادگی خاطرهانگیزتون که توی پیکنیک باهم انداختید؟! دومینیکا، سردرگم از طعنهی کلام او، شانهاش را بالا انداخت و همزمان با چرخاندن چشمانش حول دیوارهای زغالی کلبه، نجوا کرد: - به حرفهای تو اعتماد ندارم؛ جعل کردن این چیزها که کاری نداره. - هه! تو اونی هستی که تمام این مدت نقش بازی کرده، نه من. اصلا تو فکر کردی چه شخصیت مهمی هستی که به خاطر نجات جونت، اسناد نظامی رو دستکاری کنن؟! تو یه گنجشک سادهای که هروقت که لازم باشه، ازت استفاده میکنن. به قول اون شعارهای بیخودتون، جسم و روح همتون متعلق به چهارتا خوک سیاستمداره که اون بالا نشستن و راه به راه بهت مدال افتخار میدن تا سرت رو بکنی زیر برفهای سیبری! فکر نکن برای کسی اهمیت داری. نه الآن و نه زمانی که بردنت به یتیمخونه تا ازت یه بردهی مطیع بسازن، برای هیچکس مهم نبودی! میگل، در عین جدیت و بیرحمی، با خونسردی جملاتش را به صورت او کوبیده بود و حال، با چشمهای خالی از هر ترحمی، نگاهش میکرد. دومینیکا نمیتوانست با حجم تضادهایی که در ذهنش غوطهور بودند، کنار بیاید. میدانست که باید یک واکنش معقول نسبت به شنیدههایش بدهد اما هیچچیز وجود نداشت که بتواند او را وادار کند تا مانند مردهای متحرک، در مقابل پسر نایستد و تحقیرهایش را نشنود. با تمام وجودش، میخواست که بر روی ادلهی میگل دربارهی خانوادهاش، یک خط قرمز باطل بکشد ولی منطق، چیزی بود که از حرفهای او حمایت میکرد و در تناسب با میل خودش، قرار نداشت. دیگر قادر به تحمل کردن جو سنگین داخل کلبه نبود و از سر و کله زدن با میگل، مستأصل شده بود. نمیتوانست او را به خاطر برهم ریختن افکارش مقصر بداند و از طرفی، چشم دیدنش را هم نداشت. نیازش به تنها بودن، حتی اگر برای مدت کوتاهی باشد، چنان لازم و ضروری بود که میتوانست برای رسیدن به آن، هرکسی را بکشد و جسدش را مثله کند، علیالخصوص اگر آن شخص، میگل باشد! با این حال، نمیتوانست نطق زهرآلود او را بیپاسخ بگذارد و چشمهایش را بر روی کارها و حرفهایی که مزاجش سازگار نیست، ببندد. میگل، از نظر سبک زندگی چندان با او تفاوت نداشت که حالا به خودش مغرور شود! به سختی، افکار زهرآلودی که به جان مغزش افتاده بودند را کنار زد و دومرتبه به طرف درب رفت. قبل از بیرون رفتن از کلبه، لبهای خشکیدهاش را از هم باز کرد و گفت: - تو برای کی مهم بودی که حالا اینجایی، میگل سانچز؟ [HR][/HR] [SIZE=12px]۱. گونهای از نوشیدنی که در تاکستانهای انگور شهر ک×ن×ی×ا×ک در کشور فرانسه فرآوری میشود.[/SIZE] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان کاراکال | حدیثه شهبازی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین