انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان کاراکال | حدیثه شهبازی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="MINERVA" data-source="post: 129924" data-attributes="member: 6707"><p>دومینیکا، به آرامی نفسش را از لابهلای لبان خشکیدهاش به بیرون فرستاد و دستانش را مشت کرد. حقیقت امر اینچنین بود که او، از مردی که تصور میکرد مکانیسم رفتار سادهای دارد، رودست خورده بود و میتوانست تا پایان عمرش، خود را برای این رسوایی سرزنش کند. حالا، مانند یک احمق به نظر میرسید و تمام ادعاهایش، توخالی از آب درآمده بودند. با این حال، باید تمام تلاشش را میکرد که بر روی این فضاحت، سرپوش بگذارد؛ پس، لبخند تمسخرآمیزی روی لبهایش نشاند و وانمود کرد که احمقانهترین جوک سال را شنیده است! در همین حال، ابروهایش را بالا انداخت و زبانش را بر روی دندانهای صدفیاش کشید.</p><p>- داری از چی حرف میزنی؟ </p><p>میگل، با همان لبخند مرموزی که در کنج لبش جا خوش کرده بود، نگاهش را از او گرفت و پوزخند زد. از تلاش دخترک برای حفظ ظاهرش، خوشش میآمد. فیالواقع، هیچ حد و مرزی برای حاشا کردن وجود نداشت و دومینیکا، به هر ریسمانی چنگ میزد تا خودش را استوار و منطقی نشان دهد، در حالی که میگل به خوبی میدانست که او، از وسواس کنترل رنج میبرد، میخواهد همه چیز تحت سلطهی خودش باشد و اگر خلاف این موضوع رخ میداد، تا سر حد جنون، پریشان میشد! </p><p>پس از مکث کوتاهی، دومرتبه به چشمان شفاف دختر نگاه کرد و با اشاره به چهرهی گر گرفتهاش، بشکنی زد. </p><p>- ازت خوشم میاد؛ جدی میگم. </p><p>نفس عمیقی کشید و تکیهاش را از ستون گرفت. رو به جلو متمایل شد و ادامه داد:</p><p>- با این حال یه سری قوانین شخصی وجود داره که دوست دارم بدونی. من با کسایی که من رو دستکم بگیرن و زرنگ بازی دربیارن، مشکل خاصی ندارم؛ خب، اونی که فکر میکنه زرنگه، فقط داره فکرش رو میکنه! میفهمی که چی میگم؟ اما درمورد اونهایی که من رو احمق فرض میکنن، اوضاع زیاد خوب پیش نمیره؛ خب، چطوره با هم روراست باشیم، هوم؟</p><p>- میگ... .</p><p>- پس تو هم موافقی؛ به خاطر همینه که ازت خوشم میاد! </p><p>دومینیکا، بینیاش را بالا کشید و سرش را پایین انداخت. خستگی و ناامیدی از سر و رویش میبارید اما دیگر نمیتوانست فشار سرزنشهای درونی و تمسخر نهفته در لحن و حرکات میگل را تحمل کند. لبانش را با زبان تر کرد و پس از یک درنگ کوتاه، نگاهش را بالا کشید. </p><p>- از کجا میدونستی؟ </p><p>میگل، با جدیت سرش را تکان داد و گفت:</p><p>- پروندهت خیلی پاکه؛ تو یه افسر مورد اطمینانی که هیچوقت باعث ناامیدی سازمان نشده، چون به دری وریهایی که میگن اعتقاد داری و هرکاری که ازت بخوان، انجام میدی! یکم مشکوک نیست؟ تعداد آدمهایی که با همین خزعبلات فرستادمشون پای محاکمه، از دستم در رفته! </p><p>دومینیکا، ابروهایش را درهم کشید و میخواست حرفی بزند که با بالا آمدن دست میگل و دعوتش به سکوت، دهانش را بست. </p><p>- بهت حق میدم که متعجب باشی، تقریبا تمام مدارکی که تو رو به اون جاسوس اعدامی ربط میدادن، از بین رفته؛ حتما مطمئن بودی که هیچکس متوجهی گذشتهی والدینت نمیشه. راستش رو بخوای، تا قبل از این که بخوای توی اطلاعات تراشههام سرک بکشی، من هم چیزی نمیدونستم. </p><p>- اون... هوف! اون کاملا اتفاقی بود.</p><p>- اما قابل کتمان هم نبود. باید به خاطر این کارت، میکشتمت؛ قصدش رو هم داشتم، درست بعد از محاکمهی نظامیت!</p><p>پوزخندی زد و در جواب پسر، سکوت کرد. از او برمیآمد که قربانیهایش را در تخت خواب غافلگیر کند و آب از آب، تکان نخورد. به خیال خودش، زمین را مانند قهرمانهای کمیک، از نخالههایی که راه میرفتند، میخوردند و میخوابیدند، حرف میزدند و برای بقا مانند حیوانهای وحشی به جان یک یگر میافتادند، پاک میکرد! </p><p>- از همون اول درمورد تشابه اسمیای که با اون مرد داشتی و رفتارهای عجیبت، بیشتر کنجکاو شدم تا بفهمم دنبال چی هستی؛ حتی توی خواب هم نمیدیدم که به خاطر من، خودت رو توی چنین جایی گیر بندازی! دلم میخواست بدونم چی توی سرته؛ این، از شرکت در مراسم تشییع جنازهت هم سرگرم کنندهتر بود! </p><p>- ظاهرا به چیزی که میخواستی رسیدی؛ حالا میتونی تمومش کنی. </p><p>میگل، به آرامی خندید و کف دستش را بر روی جای خالی کنارش کوبید. </p><p>- بس کن، دینکا! ما کلی خاطرهی احمقانه با هم داریم. شاید اگه من هم جای تو بودم و افسر پروندهی پدرم جلوی راهم سبز میشد، همین کار رو میکردم. </p><p>دومینیکا، با شک به نگاه خندان او زل زد و زمزمه کرد:</p><p>- داری زیاد از حد احساسات به خرج میدی!</p><p>- گفتم که؛ ازت خوشم میاد چون اینقدر احمقی که به جای قدردانی از منطق بینظیرم، داری سرزنشم میکنی که چرا گذاشتم زنده بمونی! من شبیه چی هستم برات؟ یه ماشین آدمکشی؟</p><p>پوف کلافهای کشید و از جایش برخاست. احساس میکرد اگر یک دقیقهی دیگر بر روی آن صندلی نامرئی بازجویی بنشیند، حالش به هم میخورد. انگشت اشارهاش را بالا آورد و لحن جدیای به خود گرفت.</p><p>- من به این منطق بینظیری که میگی، عادت ندارم؛ علاوه بر این، بهش اعتقادی هم ندارم.</p><p>دستش را پایین آورد و روی کمر نیمه بـر×ه×ن×هاش گذاشت. شانهای بالا انداخت و افزود:</p><p>- اگه این مسئله تا این حد برام مهم نبود، خودم رو توی منجلاب لطف و بخشش کسی مثل تو، قرار نمیدادم!</p><p>میگل، دست سالمش را ستون بدنش کرد و به آرامی از جایش برخاست. آتش میان کلبه را دور زد و در یک قدمی دختر، ایستاد. </p><p>- پس ادبت کجا رفته، دینکا؟ داری دلم رو میشکنی! </p><p>انگشتانش را دور بازوی نحیف دومینیکا حلقه کرد و خیره در چشمانش، ادامه داد:</p><p>- هیچوقت جنازهی اولین و تنها دختری که قلبم رو شکست، پیدا نکردن و هرگز هم پیدا نمیکنن! </p><p>دومینیکا، خودش را عقب کشید و دست او را با بیپروایی، پس زد.</p><p>- دست بردار میگل؛ گوش من از این حرفها پره.</p><p>- تو گوش شنیدن هیچ حرفی رو نداری. اصلا چه مرگته؟ طوری رفتار میکنی که انگار دارم شکنجهت میکنم تا ازت اعتراف بگیرم. یه چیزی هم بهت بدهکار شدم، نه؟! </p><p>- هه! تا کی میخوای اینجوری باشی؟ اینقدر باهام بازی نکن. لعنتی! از این که همه چیز رو به سخره میگیری متنفرم؛ از این که نمیتونم بفهمم داری چه غلطی میکنی متنفرم؛ از این که اصلا شک نکردم که داری بهم میخندی و فقط وقت خودم رو تلف کردم، متنفرم؛ از اون خانوادهی لعنتی که هیچی به جز خجالت و بدبختی برام نداشته، متنفرم؛ از این که هرروز منتظرم تا اسلحهت رو به طرف من بگیری، متنفرم؛ از تو و از تمام اتفاقاتی که افتاده متنفرم. میفهمی؟ متنفرم! </p><p>چشمان کشیده و خمار دختر، سرخ شده بود و صدایش، هر لحظه بالاتر میرفت. به خوبی میتوانست حرکات سینهی او را برای بلعیدن اکسیژن بیشتر، ببیند. کلافگی و عصبانیت، از چهرهاش نمایان بود و لبهای کبودش، از شدت این خشم، میلرزید. این، چهرهی واقعیاش بود که در تمام این مدت، زیر نقابهای مختلف پنهانش کرده بود؛ یک دختر خشمگین و ناراحت از زندگی! </p><p>بدون توجه به درد بازویش و کلماتی که در بینشان معلق بودند، دستهایش را بالا آورد و بر روی گونههای دومینیکا گذاشت. جریان داغ خون را در زیر انگشتانش، حس میکرد؛ همین، برای رهایی از سرمای ناشی از خونریزی چند ساعته، کافی بود. قبل از آن که اجازهی عکسالعملی به دختر مقابلش بدهد، قدمی به جلو برداشت و به لبان مُردهی او، قفل خاموشی زد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="MINERVA, post: 129924, member: 6707"] دومینیکا، به آرامی نفسش را از لابهلای لبان خشکیدهاش به بیرون فرستاد و دستانش را مشت کرد. حقیقت امر اینچنین بود که او، از مردی که تصور میکرد مکانیسم رفتار سادهای دارد، رودست خورده بود و میتوانست تا پایان عمرش، خود را برای این رسوایی سرزنش کند. حالا، مانند یک احمق به نظر میرسید و تمام ادعاهایش، توخالی از آب درآمده بودند. با این حال، باید تمام تلاشش را میکرد که بر روی این فضاحت، سرپوش بگذارد؛ پس، لبخند تمسخرآمیزی روی لبهایش نشاند و وانمود کرد که احمقانهترین جوک سال را شنیده است! در همین حال، ابروهایش را بالا انداخت و زبانش را بر روی دندانهای صدفیاش کشید. - داری از چی حرف میزنی؟ میگل، با همان لبخند مرموزی که در کنج لبش جا خوش کرده بود، نگاهش را از او گرفت و پوزخند زد. از تلاش دخترک برای حفظ ظاهرش، خوشش میآمد. فیالواقع، هیچ حد و مرزی برای حاشا کردن وجود نداشت و دومینیکا، به هر ریسمانی چنگ میزد تا خودش را استوار و منطقی نشان دهد، در حالی که میگل به خوبی میدانست که او، از وسواس کنترل رنج میبرد، میخواهد همه چیز تحت سلطهی خودش باشد و اگر خلاف این موضوع رخ میداد، تا سر حد جنون، پریشان میشد! پس از مکث کوتاهی، دومرتبه به چشمان شفاف دختر نگاه کرد و با اشاره به چهرهی گر گرفتهاش، بشکنی زد. - ازت خوشم میاد؛ جدی میگم. نفس عمیقی کشید و تکیهاش را از ستون گرفت. رو به جلو متمایل شد و ادامه داد: - با این حال یه سری قوانین شخصی وجود داره که دوست دارم بدونی. من با کسایی که من رو دستکم بگیرن و زرنگ بازی دربیارن، مشکل خاصی ندارم؛ خب، اونی که فکر میکنه زرنگه، فقط داره فکرش رو میکنه! میفهمی که چی میگم؟ اما درمورد اونهایی که من رو احمق فرض میکنن، اوضاع زیاد خوب پیش نمیره؛ خب، چطوره با هم روراست باشیم، هوم؟ - میگ... . - پس تو هم موافقی؛ به خاطر همینه که ازت خوشم میاد! دومینیکا، بینیاش را بالا کشید و سرش را پایین انداخت. خستگی و ناامیدی از سر و رویش میبارید اما دیگر نمیتوانست فشار سرزنشهای درونی و تمسخر نهفته در لحن و حرکات میگل را تحمل کند. لبانش را با زبان تر کرد و پس از یک درنگ کوتاه، نگاهش را بالا کشید. - از کجا میدونستی؟ میگل، با جدیت سرش را تکان داد و گفت: - پروندهت خیلی پاکه؛ تو یه افسر مورد اطمینانی که هیچوقت باعث ناامیدی سازمان نشده، چون به دری وریهایی که میگن اعتقاد داری و هرکاری که ازت بخوان، انجام میدی! یکم مشکوک نیست؟ تعداد آدمهایی که با همین خزعبلات فرستادمشون پای محاکمه، از دستم در رفته! دومینیکا، ابروهایش را درهم کشید و میخواست حرفی بزند که با بالا آمدن دست میگل و دعوتش به سکوت، دهانش را بست. - بهت حق میدم که متعجب باشی، تقریبا تمام مدارکی که تو رو به اون جاسوس اعدامی ربط میدادن، از بین رفته؛ حتما مطمئن بودی که هیچکس متوجهی گذشتهی والدینت نمیشه. راستش رو بخوای، تا قبل از این که بخوای توی اطلاعات تراشههام سرک بکشی، من هم چیزی نمیدونستم. - اون... هوف! اون کاملا اتفاقی بود. - اما قابل کتمان هم نبود. باید به خاطر این کارت، میکشتمت؛ قصدش رو هم داشتم، درست بعد از محاکمهی نظامیت! پوزخندی زد و در جواب پسر، سکوت کرد. از او برمیآمد که قربانیهایش را در تخت خواب غافلگیر کند و آب از آب، تکان نخورد. به خیال خودش، زمین را مانند قهرمانهای کمیک، از نخالههایی که راه میرفتند، میخوردند و میخوابیدند، حرف میزدند و برای بقا مانند حیوانهای وحشی به جان یک یگر میافتادند، پاک میکرد! - از همون اول درمورد تشابه اسمیای که با اون مرد داشتی و رفتارهای عجیبت، بیشتر کنجکاو شدم تا بفهمم دنبال چی هستی؛ حتی توی خواب هم نمیدیدم که به خاطر من، خودت رو توی چنین جایی گیر بندازی! دلم میخواست بدونم چی توی سرته؛ این، از شرکت در مراسم تشییع جنازهت هم سرگرم کنندهتر بود! - ظاهرا به چیزی که میخواستی رسیدی؛ حالا میتونی تمومش کنی. میگل، به آرامی خندید و کف دستش را بر روی جای خالی کنارش کوبید. - بس کن، دینکا! ما کلی خاطرهی احمقانه با هم داریم. شاید اگه من هم جای تو بودم و افسر پروندهی پدرم جلوی راهم سبز میشد، همین کار رو میکردم. دومینیکا، با شک به نگاه خندان او زل زد و زمزمه کرد: - داری زیاد از حد احساسات به خرج میدی! - گفتم که؛ ازت خوشم میاد چون اینقدر احمقی که به جای قدردانی از منطق بینظیرم، داری سرزنشم میکنی که چرا گذاشتم زنده بمونی! من شبیه چی هستم برات؟ یه ماشین آدمکشی؟ پوف کلافهای کشید و از جایش برخاست. احساس میکرد اگر یک دقیقهی دیگر بر روی آن صندلی نامرئی بازجویی بنشیند، حالش به هم میخورد. انگشت اشارهاش را بالا آورد و لحن جدیای به خود گرفت. - من به این منطق بینظیری که میگی، عادت ندارم؛ علاوه بر این، بهش اعتقادی هم ندارم. دستش را پایین آورد و روی کمر نیمه بـر×ه×ن×هاش گذاشت. شانهای بالا انداخت و افزود: - اگه این مسئله تا این حد برام مهم نبود، خودم رو توی منجلاب لطف و بخشش کسی مثل تو، قرار نمیدادم! میگل، دست سالمش را ستون بدنش کرد و به آرامی از جایش برخاست. آتش میان کلبه را دور زد و در یک قدمی دختر، ایستاد. - پس ادبت کجا رفته، دینکا؟ داری دلم رو میشکنی! انگشتانش را دور بازوی نحیف دومینیکا حلقه کرد و خیره در چشمانش، ادامه داد: - هیچوقت جنازهی اولین و تنها دختری که قلبم رو شکست، پیدا نکردن و هرگز هم پیدا نمیکنن! دومینیکا، خودش را عقب کشید و دست او را با بیپروایی، پس زد. - دست بردار میگل؛ گوش من از این حرفها پره. - تو گوش شنیدن هیچ حرفی رو نداری. اصلا چه مرگته؟ طوری رفتار میکنی که انگار دارم شکنجهت میکنم تا ازت اعتراف بگیرم. یه چیزی هم بهت بدهکار شدم، نه؟! - هه! تا کی میخوای اینجوری باشی؟ اینقدر باهام بازی نکن. لعنتی! از این که همه چیز رو به سخره میگیری متنفرم؛ از این که نمیتونم بفهمم داری چه غلطی میکنی متنفرم؛ از این که اصلا شک نکردم که داری بهم میخندی و فقط وقت خودم رو تلف کردم، متنفرم؛ از اون خانوادهی لعنتی که هیچی به جز خجالت و بدبختی برام نداشته، متنفرم؛ از این که هرروز منتظرم تا اسلحهت رو به طرف من بگیری، متنفرم؛ از تو و از تمام اتفاقاتی که افتاده متنفرم. میفهمی؟ متنفرم! چشمان کشیده و خمار دختر، سرخ شده بود و صدایش، هر لحظه بالاتر میرفت. به خوبی میتوانست حرکات سینهی او را برای بلعیدن اکسیژن بیشتر، ببیند. کلافگی و عصبانیت، از چهرهاش نمایان بود و لبهای کبودش، از شدت این خشم، میلرزید. این، چهرهی واقعیاش بود که در تمام این مدت، زیر نقابهای مختلف پنهانش کرده بود؛ یک دختر خشمگین و ناراحت از زندگی! بدون توجه به درد بازویش و کلماتی که در بینشان معلق بودند، دستهایش را بالا آورد و بر روی گونههای دومینیکا گذاشت. جریان داغ خون را در زیر انگشتانش، حس میکرد؛ همین، برای رهایی از سرمای ناشی از خونریزی چند ساعته، کافی بود. قبل از آن که اجازهی عکسالعملی به دختر مقابلش بدهد، قدمی به جلو برداشت و به لبان مُردهی او، قفل خاموشی زد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان کاراکال | حدیثه شهبازی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین