انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان کاراکال | حدیثه شهبازی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="MINERVA" data-source="post: 129879" data-attributes="member: 6707"><p>کنار پنجرهی کلبه ایستاد و پردهی نخنما را کنار زد. محوطهی اطرافشان غرق در تاریکی بود و همراه با صدای رگبار شدید باران و غرش آسمان، رعبانگیزتر از چند ساعت قبل به نظر میرسید. دستش را داخل جیب شلوارش فرو برد و از گوشهی چشم، به میگل نگاه کرد. او، روی یک پتوی نازک نشسته بود و شعلههای آتش را تماشا میکرد. انعکاس طلایی رنگ نور، درون چشمان درشتش جا خوش کرده بود و رنگپریدگی صورتش کمتر به چشم میآمد. در حالی که لبهای گوشتیاش را میمکید، دستش را زیر گونهی برجستهاش گذاشت و با نوک انگشتانش، روی صورتش ضرب گرفته بود. شاید برای او، بهترین راه تحمل درد، همین بود که یک گوشه بنشیند، حرف نزند و یا در افکارش غرق شود. دومینیکا گیرهی موهایش را باز کرد و همزمان با فاصله گرفتن از پنجره، گفت:</p><p>- داری به چی فکر میکنی؟</p><p>- خیلی چیزها؛ مثلا رفتن از اینجا.</p><p>یکی از تختههای گوشهی کلبه را برداشت و فشار مختصری به آن وارد کرد. دو تکهی شکستهی تخته را درون آتش انداخت و کنارش، زانو زد. دستهایش را به هم مالید و سپس، در مقابل شعلههای گرمابخش آتش رفت.</p><p>- به نتیجهای هم رسیدی؟</p><p>میگل، کمرش را به ستون پشت سرش تکیه داد و بدون چشم برداشتن از منبع نور، گفت:</p><p>- باید به ورشو بریم.</p><p>دومینیکا، ابروهایش را بالا انداخت و دستش را روی هوا تکان داد.</p><p>- همین حالا هم بیش از حد از مرز فاصله گرفتیم، پسر!</p><p>- دیگه با مرز کاری نداریم؛ یه راه دیگه برای خلاص شدن از اینجا پیدا میکنم.</p><p>- خب، اون راه دیگهت چیه؟ باید به من هم... .</p><p>- بهم اعتماد داری یا نه؟</p><p>پوزخندی زد و سرش را به زیر انداخت. واقعا به او اعتماد داشت؟ البته. نمیتوانست عملکرد فوقالعادهاش را در زمینهی اتخاذ تصمیمهای حیاتی نادیده بگیرد و حال برای برگشتن به خانه، باید اما و اگرهایش را کنار میگذاشت؛ چراکه به راحتی میتوانست در کنار جان کندن میگل برای خلاص شدن از این موقعیت، خودش را نجات بدهد. با این وجود، با تردید به چشمهای خمار و خوابآلود او زل زد و گفت:</p><p>- رفتن به پایتخت خیلی خطرناکه؛ ممکنه که گیر بیفتیم.</p><p>- موقعیتهای خطرناک زیادی رو رد کردیم، دینکا. مهمونی دی ژلدرود رو یادت میاد؟ فکر میکردم به محض دیدن اسلحهی توی دستم، ماشه رو بکشی!</p><p>خندید و شانههایش را بالا انداخت. خودش هم نمیدانست که آن شب بر چه اساسی قید کشتن این پسر را زده بود.</p><p>- تموم کردن مأموریتم، مهمتر از کشتن تو بود.</p><p>- ولی من میتونستم از پشت سر بزنمت.</p><p>- خب آره؛ ممکن بود بمیرم اما قبلش، مطمئن میشدم که تو و دی ژلدرود هم همراهم بیاید.</p><p>میگل، با بیحالی خندید و حرفی نزد. این یک اعتماد به نفس کاذب بود که تقریبا تمام افسران سازمان به آن دچار بودند؛ فرقی نمیکرد که در چه شرایطی باشند.</p><p>در میان صدای سوختن تکههای چوب در آتش، سکوت طولانیای در بینشان حکمفرما شد. حالا پس از مدتها، وقت آزاد زیادی داشتند؛ هردو میدانستند که فراغت از کار باعث میشود که آدمها فکر کنند و تفکر، زمینهای را فراهم میکند که مردم به شکل بیمارگونهای در خود فرو بروند. زندگی، همین حالا هم به اندازهی کافی غمگین بود و جایی برای تفکر باقی نمیگذاشت. یکی به دنبال گذشتهاش میگشت و دیگری، از آن فرار میکرد؛ البته، با یک مسیر یکسان!</p><p>- تا حالا پشیمون شدی؟</p><p>دومینیکا، بدون آن که از سوختن هیزمهای درون آتش چشم بردارد، این را پرسیده بود. نفس عمیقی کشید و حلقهی دستانش را از دور زانوهایش باز کرد. برای تکمیل کردن سوالش، نگاهش را بالا کشید و ادامه داد:</p><p>- از اینطور زندگی کردن.</p><p>میگل، سرش را به طرفین تکان داد و گفت:</p><p>- پشیمونی فایدهای نداره. میدونی که از این راه نمیشه برگشت، پس چرا بهش فکر کنم؟</p><p>دومینیکا، پلکهایش را روی هم گذاشت و با صدایی که از ته چاه در میآمد، زمزمه کرد:</p><p>- قبل از خواب به کارهای اشتباهی که کردم فکر میکنم... .</p><p>چشمانش را باز کرد و صدایش را بالا برد.</p><p>- احساس پشیمونی دارم با این که فردا باز هم تکرارشون میکنم!</p><p>میگل، پوزخندی زد و انگشتانش را درهم فرو برد.</p><p>- به هر حال یکی باید کثافتکاریهای اونها رو جمع و جور بکنه.</p><p>در جواب، چیزی به جز یک هوم کوتاه نشنید. گویا دختری که در میدان جنگ با بیرحمی ماشه را میچکاند، یک نقاب سرشار از ملایمت داشت که به صورتش بزند؛ همهی زنها، این حس لطافت تمسخرآمیز را با خود به گور میبرند، بعضی آشکارا و بعضی دیگر، نهفته!</p><p>نفسش را با صدا به بیرون فوت کرد و بیمقدمه گفت:</p><p>- مادرم از این که توی دستم اسلحه بگیرم، متنفر بود.</p><p>دومینیکا، به چشمان پر از تمسخر او خیره شد و تک ابرویی بالا انداخت. میگل حتی در زمانی که غرق در خاطرات گذشتهاش بود، بسیار بیعاطفه و خونسرد به نظر میآمد.</p><p>- مطمئنم که تمام تلاشش رو کرده که ازش دور بمونی.</p><p>زهرخندی زد و در جواب دومینیکا، چشمانش را در حدقه چرخاند. از نظر خودش، تنها تلاش آن زن در زندگی، در راستای نابود کردن تمام رویاهای او و پدرش بود و بس!</p><p>برای دور کردن ذهنش از این نفرت زیرپوستی و دیرینه، سرش را کج کرد و پرسید:</p><p>- تو چی؟ حتما خانوادهت مشکلی با نظامی بودن دخترشون نداشتن.</p><p>پاسخ دادن به چنین سوالی برای دومینیکا، همانند بلعیدن تکههای زغال گداخته بود. او هیچ خاطرهای از جمعی که بتواند اسمش را خانواده بگذارد، نداشت و همیشه از صحبت در این باره، طفره میرفت. با این حال، لبخند تلخی روی لبهایش نشاند و گفت:</p><p>- این هم یه موضوع پیش پا افتادهی دیگهست که فراموش کردی؟ اونها توی حادثهی آتشسوزی کشته شدن؛ چیزی ازشون یادم نمیاد.</p><p>- آتشسوزی؟ تو مطمئنی؟</p><p>- خب، آره.</p><p>میگل، گوشهی لبش را بالا داد و نگاه مرموزش را به او دوخت. موهایش را از روی پیشانیاش کنار زد و رک گفت:</p><p>- خجالت میکشی که بگی بابات رو به عنوان یه خائن مملکت اعدام کردن؟</p><p>نفس دومینیکا با شنیدن این حرف، در سینهاش حبس شد و به طوری که انگار یک سطل آب یخ بر روی سرش ریخته باشند، به خودش لرزید. به آن چه که شنیده بود، باور نداشت. زابکوف او را مطمئن کرده بود که هیچکس نمیتواند از واقعیت گذشتهی او اطلاعاتی به دست بیاورد اما حال، حقیقت به صریحترین شکل ممکن بر صورتش کوبیده شده بود.</p><p>دانههای ع×ر×ق بر روی تیغهی کمرش سر خوردند و زبانش قادر به تکلم نبود. دیگر نمیتوانست تعجب، حیرت و ترسش را کنترل کند. در تمام این مدت، بهترین بازیاش را ارائه داده بود تا بدون اطلاع میگل از اهدافش، به او نزدیک شود و حالا، خودش بازیچه شده بود. میگل، با دیدن چهرهی مات بردهی مقابلش، خندید و انگشتش را بالا آورد.</p><p>- هی! اونجوری نگاهم نکن. واقعا فکر کردی نمیدونم چرا اومدی سراغم؟</p><p>انگشت شستش را گوشهی لبش کشید و ادامه داد:</p><p>- البته واقعا تحت تأثیر اون سخنرانی احساسی توی جنگل قرار گرفتم؛ استعداد بینظیری توی گول زدن آدمها داری!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="MINERVA, post: 129879, member: 6707"] کنار پنجرهی کلبه ایستاد و پردهی نخنما را کنار زد. محوطهی اطرافشان غرق در تاریکی بود و همراه با صدای رگبار شدید باران و غرش آسمان، رعبانگیزتر از چند ساعت قبل به نظر میرسید. دستش را داخل جیب شلوارش فرو برد و از گوشهی چشم، به میگل نگاه کرد. او، روی یک پتوی نازک نشسته بود و شعلههای آتش را تماشا میکرد. انعکاس طلایی رنگ نور، درون چشمان درشتش جا خوش کرده بود و رنگپریدگی صورتش کمتر به چشم میآمد. در حالی که لبهای گوشتیاش را میمکید، دستش را زیر گونهی برجستهاش گذاشت و با نوک انگشتانش، روی صورتش ضرب گرفته بود. شاید برای او، بهترین راه تحمل درد، همین بود که یک گوشه بنشیند، حرف نزند و یا در افکارش غرق شود. دومینیکا گیرهی موهایش را باز کرد و همزمان با فاصله گرفتن از پنجره، گفت: - داری به چی فکر میکنی؟ - خیلی چیزها؛ مثلا رفتن از اینجا. یکی از تختههای گوشهی کلبه را برداشت و فشار مختصری به آن وارد کرد. دو تکهی شکستهی تخته را درون آتش انداخت و کنارش، زانو زد. دستهایش را به هم مالید و سپس، در مقابل شعلههای گرمابخش آتش رفت. - به نتیجهای هم رسیدی؟ میگل، کمرش را به ستون پشت سرش تکیه داد و بدون چشم برداشتن از منبع نور، گفت: - باید به ورشو بریم. دومینیکا، ابروهایش را بالا انداخت و دستش را روی هوا تکان داد. - همین حالا هم بیش از حد از مرز فاصله گرفتیم، پسر! - دیگه با مرز کاری نداریم؛ یه راه دیگه برای خلاص شدن از اینجا پیدا میکنم. - خب، اون راه دیگهت چیه؟ باید به من هم... . - بهم اعتماد داری یا نه؟ پوزخندی زد و سرش را به زیر انداخت. واقعا به او اعتماد داشت؟ البته. نمیتوانست عملکرد فوقالعادهاش را در زمینهی اتخاذ تصمیمهای حیاتی نادیده بگیرد و حال برای برگشتن به خانه، باید اما و اگرهایش را کنار میگذاشت؛ چراکه به راحتی میتوانست در کنار جان کندن میگل برای خلاص شدن از این موقعیت، خودش را نجات بدهد. با این وجود، با تردید به چشمهای خمار و خوابآلود او زل زد و گفت: - رفتن به پایتخت خیلی خطرناکه؛ ممکنه که گیر بیفتیم. - موقعیتهای خطرناک زیادی رو رد کردیم، دینکا. مهمونی دی ژلدرود رو یادت میاد؟ فکر میکردم به محض دیدن اسلحهی توی دستم، ماشه رو بکشی! خندید و شانههایش را بالا انداخت. خودش هم نمیدانست که آن شب بر چه اساسی قید کشتن این پسر را زده بود. - تموم کردن مأموریتم، مهمتر از کشتن تو بود. - ولی من میتونستم از پشت سر بزنمت. - خب آره؛ ممکن بود بمیرم اما قبلش، مطمئن میشدم که تو و دی ژلدرود هم همراهم بیاید. میگل، با بیحالی خندید و حرفی نزد. این یک اعتماد به نفس کاذب بود که تقریبا تمام افسران سازمان به آن دچار بودند؛ فرقی نمیکرد که در چه شرایطی باشند. در میان صدای سوختن تکههای چوب در آتش، سکوت طولانیای در بینشان حکمفرما شد. حالا پس از مدتها، وقت آزاد زیادی داشتند؛ هردو میدانستند که فراغت از کار باعث میشود که آدمها فکر کنند و تفکر، زمینهای را فراهم میکند که مردم به شکل بیمارگونهای در خود فرو بروند. زندگی، همین حالا هم به اندازهی کافی غمگین بود و جایی برای تفکر باقی نمیگذاشت. یکی به دنبال گذشتهاش میگشت و دیگری، از آن فرار میکرد؛ البته، با یک مسیر یکسان! - تا حالا پشیمون شدی؟ دومینیکا، بدون آن که از سوختن هیزمهای درون آتش چشم بردارد، این را پرسیده بود. نفس عمیقی کشید و حلقهی دستانش را از دور زانوهایش باز کرد. برای تکمیل کردن سوالش، نگاهش را بالا کشید و ادامه داد: - از اینطور زندگی کردن. میگل، سرش را به طرفین تکان داد و گفت: - پشیمونی فایدهای نداره. میدونی که از این راه نمیشه برگشت، پس چرا بهش فکر کنم؟ دومینیکا، پلکهایش را روی هم گذاشت و با صدایی که از ته چاه در میآمد، زمزمه کرد: - قبل از خواب به کارهای اشتباهی که کردم فکر میکنم... . چشمانش را باز کرد و صدایش را بالا برد. - احساس پشیمونی دارم با این که فردا باز هم تکرارشون میکنم! میگل، پوزخندی زد و انگشتانش را درهم فرو برد. - به هر حال یکی باید کثافتکاریهای اونها رو جمع و جور بکنه. در جواب، چیزی به جز یک هوم کوتاه نشنید. گویا دختری که در میدان جنگ با بیرحمی ماشه را میچکاند، یک نقاب سرشار از ملایمت داشت که به صورتش بزند؛ همهی زنها، این حس لطافت تمسخرآمیز را با خود به گور میبرند، بعضی آشکارا و بعضی دیگر، نهفته! نفسش را با صدا به بیرون فوت کرد و بیمقدمه گفت: - مادرم از این که توی دستم اسلحه بگیرم، متنفر بود. دومینیکا، به چشمان پر از تمسخر او خیره شد و تک ابرویی بالا انداخت. میگل حتی در زمانی که غرق در خاطرات گذشتهاش بود، بسیار بیعاطفه و خونسرد به نظر میآمد. - مطمئنم که تمام تلاشش رو کرده که ازش دور بمونی. زهرخندی زد و در جواب دومینیکا، چشمانش را در حدقه چرخاند. از نظر خودش، تنها تلاش آن زن در زندگی، در راستای نابود کردن تمام رویاهای او و پدرش بود و بس! برای دور کردن ذهنش از این نفرت زیرپوستی و دیرینه، سرش را کج کرد و پرسید: - تو چی؟ حتما خانوادهت مشکلی با نظامی بودن دخترشون نداشتن. پاسخ دادن به چنین سوالی برای دومینیکا، همانند بلعیدن تکههای زغال گداخته بود. او هیچ خاطرهای از جمعی که بتواند اسمش را خانواده بگذارد، نداشت و همیشه از صحبت در این باره، طفره میرفت. با این حال، لبخند تلخی روی لبهایش نشاند و گفت: - این هم یه موضوع پیش پا افتادهی دیگهست که فراموش کردی؟ اونها توی حادثهی آتشسوزی کشته شدن؛ چیزی ازشون یادم نمیاد. - آتشسوزی؟ تو مطمئنی؟ - خب، آره. میگل، گوشهی لبش را بالا داد و نگاه مرموزش را به او دوخت. موهایش را از روی پیشانیاش کنار زد و رک گفت: - خجالت میکشی که بگی بابات رو به عنوان یه خائن مملکت اعدام کردن؟ نفس دومینیکا با شنیدن این حرف، در سینهاش حبس شد و به طوری که انگار یک سطل آب یخ بر روی سرش ریخته باشند، به خودش لرزید. به آن چه که شنیده بود، باور نداشت. زابکوف او را مطمئن کرده بود که هیچکس نمیتواند از واقعیت گذشتهی او اطلاعاتی به دست بیاورد اما حال، حقیقت به صریحترین شکل ممکن بر صورتش کوبیده شده بود. دانههای ع×ر×ق بر روی تیغهی کمرش سر خوردند و زبانش قادر به تکلم نبود. دیگر نمیتوانست تعجب، حیرت و ترسش را کنترل کند. در تمام این مدت، بهترین بازیاش را ارائه داده بود تا بدون اطلاع میگل از اهدافش، به او نزدیک شود و حالا، خودش بازیچه شده بود. میگل، با دیدن چهرهی مات بردهی مقابلش، خندید و انگشتش را بالا آورد. - هی! اونجوری نگاهم نکن. واقعا فکر کردی نمیدونم چرا اومدی سراغم؟ انگشت شستش را گوشهی لبش کشید و ادامه داد: - البته واقعا تحت تأثیر اون سخنرانی احساسی توی جنگل قرار گرفتم؛ استعداد بینظیری توی گول زدن آدمها داری! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان کاراکال | حدیثه شهبازی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین