انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان کاراکال | حدیثه شهبازی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="MINERVA" data-source="post: 129878" data-attributes="member: 6707"><p>***</p><p>دومینیکا، تیغهی چاقو را روی شعلههای سوزان آتش گرفت و زیرچشمی، نگاهی به اطرافش انداخت. پس از یک ساعت رانندگی، حال درون یک کلبهی شکار متروکه در دهکدهی راسی¹، مستقر شده و منطقهی نظامی را پشت سر گذاشته بودند.</p><p>چند تختهی زوار در رفته، یک اجاق زنگزده، پنج کپسول گاز خالی، یک صندلی چوبی با پایههای شکسته و پردهای مندرس از جنس پشم گوسفند، تنها چیزهایی بودند که در فضای نیمه تاریک و بسیار کوچک کلبه، به چشم میخوردند. </p><p>به محض آن که صدای برخورد قطرات باران به شیشهی کثیف و ترکخوردهی کلبه در غرش مهیب رعد و برق گم شد، سرش را بلند کرد و چاقو را عقب کشید. گوشهی لبش را به دندان گرفت و انگشتانش را دور بازوی میگل، حلقه کرد. گلوله، گوشت بازویش را شکافته و حفرهای خونین بر روی آن ایجاد کرده بود. با دقت، نوک چاقو را داخل زخم برد و بیتوجه به خون جاری از آن، لبههای شکاف را از هم باز کرد. </p><p>میگل، پلکهایش را روی هم گذاشت و لبهایش را به هم فشرد. دانههای درشت ع×ر×ق، از پیشانیاش جاری شده بودند و درد، تا مغز استخوانش راه یافته بود. دستش را روی پایش مشت کرد و نفس عمیقی کشید. دومینیکا با دیدن چهرهی درهم رفتهاش، حلقهی انگشتانش را محکمتر کرد و گفت:</p><p>- اگه میخوای گریه کنی، مسخرهت نمیکنم.</p><p>میگل، لای پلکهایش را باز کرد و نگاهی به چاقوی درون دست دختر که مشغول درآوردن گلوله از داخل زخمش بود، انداخت. در حالی که سعی در کنترل لرزش صدایش داشت، جواب داد: </p><p>- نمیدونم با این همه سخاوتمندی چی کار کنم. </p><p>دومینیکا، اخم ریزی بر روی پیشانیاش نشاند و همزمان با بیرون کشیدن گلوله، فشاری به بازوی پسر وارد کرد. </p><p>- این یه خراش کوچیک بود، نه؟ </p><p>چاقو را کنار گذاشت، با نوک انگشتانش گلوله را درآورد و مقابل صورت میگل، گرفت. </p><p>- میخوای به عنوان یادگاری نگهش داری؟!</p><p>- بزرگتر از این رو دور انداختم. </p><p>شانههایش را بالا انداخت و گلوله را درون آتش رها کرد. چاقو را از روی زمین برداشت و دو مرتبه، روی شعله گرفت. </p><p>- الآن نمیتونم بخیه بزنم پس باید بسوزونمش، وگرنه عفونت میکنه. </p><p>میگل، سرش را تکان داد و لب زد:</p><p>- امیدوارم جاش نمونه.</p><p>- یکی بود که میخواست برای هر جای زخم، یه مدال افتخار بگیره! </p><p>همراه با دنبال کردن مسیر دست دومینیکا که چاقو را به او نزدیک میکرد، خندید و گفت:</p><p>- تا همین حالا هم دیوار اتاقم پر از مدال... .</p><p>با احساس سوزش طاقتفرسای زخمش، چشمانش را بست و ناخودآگاه، آخ غلیظی از میان لبانش رها شد. دومینیکا، چاقوی داغ را روی زخم فشرد و انگشت شستش را نوازشوار بر روی بازوی پسر کشید. پس از چند ثانیه، چاقو را جدا کرد و به زخم متورم زیر دستش چشم دوخت. از بوی سوختن گوشت و خون، گرهی ابروهایش را درهم فرو برد و باز هم چاقو را بر روی آتش قرار داد. بعد از چندین مرتبه تکرار فرایند مهر و موم کردن زخم، پارچهی پیراهنی را که در میان راه، از بند رخت یکی از خانههای روستا ربوده بود، برداشت و روی زخم گذاشت. همزمان با پاک کردن لختههای خون، زبانش را روی لبهای خشکیدهاش کشید و گفت:</p><p>- بعد از بستن زخمت، ماشین رو برمیدارم و میرم به طرف دهکده. باید یه چیزی برای خوردن پیدا کنم؛ خون زیادی ازت رفته. </p><p>- لازم نیست، دینکا. من حالم خوبه. حالا که توی خاک دشمنیم، نباید مشکلی پیش بیاد. </p><p>اشارهای به لباسهای دومینیکا کرد و ادامه داد:</p><p>- اگه کسی تو رو با این وضع ببینه... . </p><p>- سریع برمیگردم. به هرحال باید از شر این لباسها و اون لندروور خلاص بشیم. </p><p>- بعدا هم میشه به این چیزها فکر کرد. </p><p>دومینیکا، پارچهی تمیز دیگری برداشت و دور بازوی پسر پیچید.</p><p>- مثل پسربچههای لجباز نباش، میگل!</p><p>- واقعا دلم میخواد بدونم که خودت، چند سالته؟!</p><p>پوزخندی زد و در حالی که مشغول پانسمان کردن بازوی میگل بود، جواب داد:</p><p>- تو که زیر و روی پروندهم رو بیرون کشیدی.</p><p>- مسائل پیش پا افتاده رو توی ذهنم نگه نمیدارم!</p><p>پارچه را محکم گره زد و بیتوجه به صورت او که از درد مچاله شده بود، خندید. </p><p>- سی و سه. </p><p>میگل، بازویش را از زیر دست دختر بیرون کشید و غرید: </p><p>- این لعنتی درد داره، روانی!</p><p>آهی کشید و با صدای ضعیفتری ادامه داد:</p><p>- بعضی وقتها فکر میکنم که با یه دختربچهی ده ساله طرفم. </p><p>دومینیکا، با بیخیالی از جایش بلند شد و تکههای پارچه را از روی زمین برداشت. دلیلی برای مخالفت با او وجود نداشت چراکه خودش هم به خوبی میدانست که در برابر میگل، هیچ شباهتی به یک جاسوس امنیتی ندارد و البته، حس خاصی هم به این موضوع نداشت. به هر حال، رفتار و گفتار میگل به قدری ساده و قابل فهم بود که برای ایجاد صمیمت، کفایت میکرد. خودش هم همین را میخواست؛ وگرنه خانهی نقلیاش را رها نمیکرد تا در یک کلبهی متروکه، محبوس شود.</p><hr /><p><span style="font-size: 12px">۱. روستایی واقع در مرز استان کالینینگراد و شمال لهستان</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="MINERVA, post: 129878, member: 6707"] *** دومینیکا، تیغهی چاقو را روی شعلههای سوزان آتش گرفت و زیرچشمی، نگاهی به اطرافش انداخت. پس از یک ساعت رانندگی، حال درون یک کلبهی شکار متروکه در دهکدهی راسی¹، مستقر شده و منطقهی نظامی را پشت سر گذاشته بودند. چند تختهی زوار در رفته، یک اجاق زنگزده، پنج کپسول گاز خالی، یک صندلی چوبی با پایههای شکسته و پردهای مندرس از جنس پشم گوسفند، تنها چیزهایی بودند که در فضای نیمه تاریک و بسیار کوچک کلبه، به چشم میخوردند. به محض آن که صدای برخورد قطرات باران به شیشهی کثیف و ترکخوردهی کلبه در غرش مهیب رعد و برق گم شد، سرش را بلند کرد و چاقو را عقب کشید. گوشهی لبش را به دندان گرفت و انگشتانش را دور بازوی میگل، حلقه کرد. گلوله، گوشت بازویش را شکافته و حفرهای خونین بر روی آن ایجاد کرده بود. با دقت، نوک چاقو را داخل زخم برد و بیتوجه به خون جاری از آن، لبههای شکاف را از هم باز کرد. میگل، پلکهایش را روی هم گذاشت و لبهایش را به هم فشرد. دانههای درشت ع×ر×ق، از پیشانیاش جاری شده بودند و درد، تا مغز استخوانش راه یافته بود. دستش را روی پایش مشت کرد و نفس عمیقی کشید. دومینیکا با دیدن چهرهی درهم رفتهاش، حلقهی انگشتانش را محکمتر کرد و گفت: - اگه میخوای گریه کنی، مسخرهت نمیکنم. میگل، لای پلکهایش را باز کرد و نگاهی به چاقوی درون دست دختر که مشغول درآوردن گلوله از داخل زخمش بود، انداخت. در حالی که سعی در کنترل لرزش صدایش داشت، جواب داد: - نمیدونم با این همه سخاوتمندی چی کار کنم. دومینیکا، اخم ریزی بر روی پیشانیاش نشاند و همزمان با بیرون کشیدن گلوله، فشاری به بازوی پسر وارد کرد. - این یه خراش کوچیک بود، نه؟ چاقو را کنار گذاشت، با نوک انگشتانش گلوله را درآورد و مقابل صورت میگل، گرفت. - میخوای به عنوان یادگاری نگهش داری؟! - بزرگتر از این رو دور انداختم. شانههایش را بالا انداخت و گلوله را درون آتش رها کرد. چاقو را از روی زمین برداشت و دو مرتبه، روی شعله گرفت. - الآن نمیتونم بخیه بزنم پس باید بسوزونمش، وگرنه عفونت میکنه. میگل، سرش را تکان داد و لب زد: - امیدوارم جاش نمونه. - یکی بود که میخواست برای هر جای زخم، یه مدال افتخار بگیره! همراه با دنبال کردن مسیر دست دومینیکا که چاقو را به او نزدیک میکرد، خندید و گفت: - تا همین حالا هم دیوار اتاقم پر از مدال... . با احساس سوزش طاقتفرسای زخمش، چشمانش را بست و ناخودآگاه، آخ غلیظی از میان لبانش رها شد. دومینیکا، چاقوی داغ را روی زخم فشرد و انگشت شستش را نوازشوار بر روی بازوی پسر کشید. پس از چند ثانیه، چاقو را جدا کرد و به زخم متورم زیر دستش چشم دوخت. از بوی سوختن گوشت و خون، گرهی ابروهایش را درهم فرو برد و باز هم چاقو را بر روی آتش قرار داد. بعد از چندین مرتبه تکرار فرایند مهر و موم کردن زخم، پارچهی پیراهنی را که در میان راه، از بند رخت یکی از خانههای روستا ربوده بود، برداشت و روی زخم گذاشت. همزمان با پاک کردن لختههای خون، زبانش را روی لبهای خشکیدهاش کشید و گفت: - بعد از بستن زخمت، ماشین رو برمیدارم و میرم به طرف دهکده. باید یه چیزی برای خوردن پیدا کنم؛ خون زیادی ازت رفته. - لازم نیست، دینکا. من حالم خوبه. حالا که توی خاک دشمنیم، نباید مشکلی پیش بیاد. اشارهای به لباسهای دومینیکا کرد و ادامه داد: - اگه کسی تو رو با این وضع ببینه... . - سریع برمیگردم. به هرحال باید از شر این لباسها و اون لندروور خلاص بشیم. - بعدا هم میشه به این چیزها فکر کرد. دومینیکا، پارچهی تمیز دیگری برداشت و دور بازوی پسر پیچید. - مثل پسربچههای لجباز نباش، میگل! - واقعا دلم میخواد بدونم که خودت، چند سالته؟! پوزخندی زد و در حالی که مشغول پانسمان کردن بازوی میگل بود، جواب داد: - تو که زیر و روی پروندهم رو بیرون کشیدی. - مسائل پیش پا افتاده رو توی ذهنم نگه نمیدارم! پارچه را محکم گره زد و بیتوجه به صورت او که از درد مچاله شده بود، خندید. - سی و سه. میگل، بازویش را از زیر دست دختر بیرون کشید و غرید: - این لعنتی درد داره، روانی! آهی کشید و با صدای ضعیفتری ادامه داد: - بعضی وقتها فکر میکنم که با یه دختربچهی ده ساله طرفم. دومینیکا، با بیخیالی از جایش بلند شد و تکههای پارچه را از روی زمین برداشت. دلیلی برای مخالفت با او وجود نداشت چراکه خودش هم به خوبی میدانست که در برابر میگل، هیچ شباهتی به یک جاسوس امنیتی ندارد و البته، حس خاصی هم به این موضوع نداشت. به هر حال، رفتار و گفتار میگل به قدری ساده و قابل فهم بود که برای ایجاد صمیمت، کفایت میکرد. خودش هم همین را میخواست؛ وگرنه خانهی نقلیاش را رها نمیکرد تا در یک کلبهی متروکه، محبوس شود. [HR][/HR] [SIZE=12px]۱. روستایی واقع در مرز استان کالینینگراد و شمال لهستان[/SIZE] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان کاراکال | حدیثه شهبازی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین