انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان کاراکال | حدیثه شهبازی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="MINERVA" data-source="post: 128905" data-attributes="member: 6707"><p>لیدکا، یک تولهی باکسر¹ ماده بود که پدرش، به عنوان هدیهی جشن تولد هفت سالگیاش، او را به خانه آورده بود. این روزها، لیدکا به تنها سرگرمی و دلخوشی میگل تبدیل شده بود؛ حداقل بعد از آن که مادرش، خانه را برای همیشه ترک کند.</p><p>بعد از رفتن اتوبوس، به طرف ورودی خانه قدم برداشت و کلیدش را از جیب یونیفرم آبی رنگش، بیرون کشید.</p><p>پدرش مدتها بود که به سرکار نمیرفت. بعد از رفتن مادر، به ندرت از اتاقش بیرون میآمد یا چند کلامی با او حرف میزد. به همین خاطر، چند هفتهای بود که میگل به طوری زندگی میکرد که گویا در خانه، فقط او و لیدکا وجود دارند.</p><p>کلید را در قفل درب چرخاند و وارد خانه شد. راهروی ورودی غرق در سکوت و تاریکی بود. مابقی اتاقها هم اوضاع بهتری نداشتند؛ گویا ارواح به جای قبرستان، در این خانه پرسه میزدند و به او دهانکجی میکردند. </p><p>به محض بسته شدن درب، لیدکا به عادت همیشگیاش با چند پارس کوتاه، به استقبالش آمد. کیف مدرسهاش را به گوشهای انداخت و روی زانوهایش نشست. دستی به سر و گوش لیدکا که در آغوشش میجنبید، کشید و گفت:</p><p>- دختر خوب. تنهایی خوش گذشت؟</p><p>نیم نگاهی به پلههای روبهرویش کرد و از جایش برخاست. صدایش را صاف کرد و فریاد زد:</p><p>- پاپا؟ من اومدم.</p><p>مانند تمام روزهای گذشته، هیچ صدایی از پدرش در راهرویهای خانه، طنینانداز نشد. آهی کشید و مانند همیشه، به قصد دیدن او از پلهها بالا رفت. تا چند هفتهی قبل، تصور میکرد در خوشبختترین خانوادهی دنیا، متولد شده است. گاهی در تنهاییهایش، از یادآوری خاطرات خوشِ گذشته که دیگر وجود نداشتند، اشک میریخت اما دوست نداشت کسی از این راز، باخبر شود؛ پدرش او را محکمتر از این حرفها بار آورده بود. پشت درب اتاق سابق والدینش، ایستاد و بعد از مکث کوتاهی، به آرامی تقهای به آن زد.</p><p>- پاپا؟</p><p>دلش میخواست خبر برد تیم مدرسه را قبل از هرکس دیگری به او بدهد و ماجرای گل زدنش را برایش تعریف کند. به یاد میآورد که چطور عصرهای پنجشنبه را در پارک چهارراه پایینی، با بازی فوتبال میگذراندند و بعد، به مغازهی بستنیفروشی آقای سالواتور میرفتند. حتی اولین توپ فوتبالش را در یکی از همین روزها هدیه گرفت؛ یک توپ گران قیمت و مرغوب از مادرید. </p><p>با مرور یاد و خاطرهی آن روزها، لبخند عمیقی روی لبهایش نقش بست. پدرش، اسطورهی زندگیاش بود و به وجودش، افتخار میکرد؛ بلعکس مادری که در روزهای گذشته، از او چیزی جز سایهای تیره و مخوف، به خاطر نمیآورد. با تمام این اوصاف، شاید میتوانست کمی حال و هوای پدر را با این خبر خوش کودکانه، تغییر بدهد. از این رو، بیمعطلی دستش را روی دستگیرهی درب گذاشت و وارد اتاق شد.</p><p>- پا... .</p><p>هنوز قدم اول را برنداشته بود که با دیدن بدن غرق در خون پدرش روی صندلی کنار پنجره، لبخند روی لبش ماسید و سرجایش، خشک شد.</p><p>از ع×ر×ق سردی که روی کمرش نشست، لرز شدیدی به جانش افتاد و لبهایش، بدون آن که صدایی از حنجرهاش بیرون بیاید، باز و بسته شدند.</p><p>نمیتوانست نگاهش را از چهرهی رنگپریدهی پدر و مچ دست بریدهاش بردارد. به سختی، قدمهای لرزانش را به طرف او هدایت کرد. در یک قدمی پدر، با حس شئ مجهولی در زیر پایش، از حرکت ایستاد و نگاهی به پایین انداخت. خم شد و از روی زمین، چاقوی خونین را برداشت و به آن خیره شد. این حقیقت داشت؛ پدرش خودش را کشته بود.</p><hr /><p><span style="font-size: 12px">1. گونهای از سگهای نگهبان</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="MINERVA, post: 128905, member: 6707"] لیدکا، یک تولهی باکسر¹ ماده بود که پدرش، به عنوان هدیهی جشن تولد هفت سالگیاش، او را به خانه آورده بود. این روزها، لیدکا به تنها سرگرمی و دلخوشی میگل تبدیل شده بود؛ حداقل بعد از آن که مادرش، خانه را برای همیشه ترک کند. بعد از رفتن اتوبوس، به طرف ورودی خانه قدم برداشت و کلیدش را از جیب یونیفرم آبی رنگش، بیرون کشید. پدرش مدتها بود که به سرکار نمیرفت. بعد از رفتن مادر، به ندرت از اتاقش بیرون میآمد یا چند کلامی با او حرف میزد. به همین خاطر، چند هفتهای بود که میگل به طوری زندگی میکرد که گویا در خانه، فقط او و لیدکا وجود دارند. کلید را در قفل درب چرخاند و وارد خانه شد. راهروی ورودی غرق در سکوت و تاریکی بود. مابقی اتاقها هم اوضاع بهتری نداشتند؛ گویا ارواح به جای قبرستان، در این خانه پرسه میزدند و به او دهانکجی میکردند. به محض بسته شدن درب، لیدکا به عادت همیشگیاش با چند پارس کوتاه، به استقبالش آمد. کیف مدرسهاش را به گوشهای انداخت و روی زانوهایش نشست. دستی به سر و گوش لیدکا که در آغوشش میجنبید، کشید و گفت: - دختر خوب. تنهایی خوش گذشت؟ نیم نگاهی به پلههای روبهرویش کرد و از جایش برخاست. صدایش را صاف کرد و فریاد زد: - پاپا؟ من اومدم. مانند تمام روزهای گذشته، هیچ صدایی از پدرش در راهرویهای خانه، طنینانداز نشد. آهی کشید و مانند همیشه، به قصد دیدن او از پلهها بالا رفت. تا چند هفتهی قبل، تصور میکرد در خوشبختترین خانوادهی دنیا، متولد شده است. گاهی در تنهاییهایش، از یادآوری خاطرات خوشِ گذشته که دیگر وجود نداشتند، اشک میریخت اما دوست نداشت کسی از این راز، باخبر شود؛ پدرش او را محکمتر از این حرفها بار آورده بود. پشت درب اتاق سابق والدینش، ایستاد و بعد از مکث کوتاهی، به آرامی تقهای به آن زد. - پاپا؟ دلش میخواست خبر برد تیم مدرسه را قبل از هرکس دیگری به او بدهد و ماجرای گل زدنش را برایش تعریف کند. به یاد میآورد که چطور عصرهای پنجشنبه را در پارک چهارراه پایینی، با بازی فوتبال میگذراندند و بعد، به مغازهی بستنیفروشی آقای سالواتور میرفتند. حتی اولین توپ فوتبالش را در یکی از همین روزها هدیه گرفت؛ یک توپ گران قیمت و مرغوب از مادرید. با مرور یاد و خاطرهی آن روزها، لبخند عمیقی روی لبهایش نقش بست. پدرش، اسطورهی زندگیاش بود و به وجودش، افتخار میکرد؛ بلعکس مادری که در روزهای گذشته، از او چیزی جز سایهای تیره و مخوف، به خاطر نمیآورد. با تمام این اوصاف، شاید میتوانست کمی حال و هوای پدر را با این خبر خوش کودکانه، تغییر بدهد. از این رو، بیمعطلی دستش را روی دستگیرهی درب گذاشت و وارد اتاق شد. - پا... . هنوز قدم اول را برنداشته بود که با دیدن بدن غرق در خون پدرش روی صندلی کنار پنجره، لبخند روی لبش ماسید و سرجایش، خشک شد. از ع×ر×ق سردی که روی کمرش نشست، لرز شدیدی به جانش افتاد و لبهایش، بدون آن که صدایی از حنجرهاش بیرون بیاید، باز و بسته شدند. نمیتوانست نگاهش را از چهرهی رنگپریدهی پدر و مچ دست بریدهاش بردارد. به سختی، قدمهای لرزانش را به طرف او هدایت کرد. در یک قدمی پدر، با حس شئ مجهولی در زیر پایش، از حرکت ایستاد و نگاهی به پایین انداخت. خم شد و از روی زمین، چاقوی خونین را برداشت و به آن خیره شد. این حقیقت داشت؛ پدرش خودش را کشته بود. [HR][/HR] [SIZE=12px]1. گونهای از سگهای نگهبان[/SIZE] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان کاراکال | حدیثه شهبازی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین