انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان کاراکال | حدیثه شهبازی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="MINERVA" data-source="post: 128588" data-attributes="member: 6707"><p>دستش را روی زخمش گذاشت و به خونی که از لای انگشتانش فواره میزد، خیره شد. گلوله، تا مغز استخوانش را شکافته و درد زیادی را بر او تحمیل کرده بود. خودش را روی زمین کشید و نفسزنان، به ستون پشت سرش تکیه داد.</p><p>این کار باید به هر نحوی که ممکن بود، تمام میشد. هیچ چیز نمیتوانست مانع مرگ دی ژلدرود شود، مگر آن که دومینیکا، زودتر از او با فرشتهی مرگ خودش ملاقات کند!</p><p>بیتوجه به درد و لرزش نامحسوس دستش، بار دیگر خودش را بالا کشید و دی ژلدرود را هدف گرفت. هیکل زمخت پیرمرد، در پشت مجسمه پنهان شده بود و بدون ابهتی که ساعتی پیش به همراه داشت، به خود میلرزید. گوشهای دومینیکا، از صدای شلیک گلولهها زنگ میزد و جاری شدن خون از ساق پایش، حالش را دگرگون کرده بود. اسلحه را با هر دو دست، مقابل صورتش گرفت و نفسش را در سینه فرو برد اما لرزش پای زخمیاش که به آن تکیه کرده بود، کلافهاش میکرد. با این اوصاف، نشاندن تیری که خطا نرود و پیرمرد را فراری ندهد، دستخوش شک و شبهه بود. برای دومین مرتبه، انگشتش را روی ماشه قرار داد و آن را چکاند. گلوله، به جای شکافتن سینهی دی ژلدرود، با فاصلهی بسیار کمی در دل مجسمهی مقابلش فرو رفت.</p><p>دومینیکا لعنتی زیر لب فرستاد و قبل از آن که دی ژلدرود از جا برخیزد، برای شلیک تیر دوم، او را هدف گرفت. هنوز ماشه را نکشیده بود که دستی از پشت، دور شکمش حلقه شد؛ او را به پشت ستون کشید و دست دیگری همراه با اسلحه، بالا آمد. چند ثانیه بعد، دی ژلدرود در مقابل چشمانش، با گلولهای در وسط پیشانیاش روی زمین افتاد و خون از دهانش جاری شد. </p><p>- برای مردن، راههای بهتری هم هست! </p><p>تن دومینیکا با برخورد هرم داغ نفسهای میگل به پشت گردنش، لرزید و به سرعت، خودش را از آغوش پسر بیرون کشید. بیتوجه به موقعیتی که در آن قرار داشتند و دردی که در وجودش رخنه کرده بود، دست او را پس زد. بیمعطلی، اسلحهاش را بالا آورد و میگل را نشانه گرفت. همزمان با حرکت او، اسلحهی پسر هم بالا آمد و هر دو، مقابل یکدیگر ایستادند. دومینیکا، چنگی به زخم روی پایش زد و در حالی که سعی میکرد تا تعادلش را حفظ کند، فریاد زد: </p><p>- تو کی هستی؟ </p><p>میگل، نیم نگاهی به دست خونآلود او انداخت و بیاعتنا به حرفش، گفت:</p><p>- تو خونریزی داری. </p><p>دومینیکا تکانی به اسلحهاش داد و غرید:</p><p>- هنوز هم میتونم خلاصت کنم. </p><p>- من نمیخوام وسط دعوای یکی دیگه بمیرم؛ میدونم که تو هم این رو نمیخوای.</p><p>مکثی کرد و همراه با درآوردن نقابش، ادامه داد:</p><p>- اسلحهت رو بنداز یکاترینا؛ اصلا این اسم واقعیته؟!</p><p>دومینیکا پوزخندی زد و بدون حرف، ماشه را فشار داد. با خالی بودن خشابش، چشمانش را بست و لبانش را روی هم کشید. حالا دیگر باید خودش را مرده میدانست!</p><p>- پس این رو انتخاب کردی. </p><p>پلکهایش را از هم باز کرد و به چهرهی پیروزمندانهی میگل، خیره شد. دیگر خبری از صدای تیراندازی نبود و گویا بر زیر زبان تمام آنهایی که این بازی را راه انداخته بودند، طعم تلخ مرگ جاری شده بود. از قرار معلوم، او هم یکی از قربانیان این تراژدی مسلحانه بود که حال، به چشمان خندان قاتلش زل زده بود.</p><p>میگل، انگشتش را روی ضامن اسلحه گذاشت و در حالی که پیشانی دومینیکا را هدف گرفته بود، گفت: </p><p>- شرط بستی که تا به حال توی روسیه نبودم... . </p><p>سرش را کج کرد و با خونسردی، ماشه را کشید. گلوله به سرعت در هوا معلق شد، از کنار گوش دومینیکا عبور کرد و در سینهی مردی که از پشت سر به آنها نزدیک میشد، نشست. دومینیکا، نفس حبس شدهاش را به بیرون فرستاد، سرش را چرخاند و از پشت هالهای لزج که دیدش را تار کرده بود، به جسد آخرین بازمانده از بادیگاردهای دی ژلدرود، نگاه کرد. </p><p>میگل، اسلحهاش را پایین آورد و آن را پشت کمرش بست. در حالی که از کنار دومینیکا عبور میکرد و به طرف اجساد روی زمین میرفت، ادامه داد: </p><p>- من همونجا به دنیا اومدم!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="MINERVA, post: 128588, member: 6707"] دستش را روی زخمش گذاشت و به خونی که از لای انگشتانش فواره میزد، خیره شد. گلوله، تا مغز استخوانش را شکافته و درد زیادی را بر او تحمیل کرده بود. خودش را روی زمین کشید و نفسزنان، به ستون پشت سرش تکیه داد. این کار باید به هر نحوی که ممکن بود، تمام میشد. هیچ چیز نمیتوانست مانع مرگ دی ژلدرود شود، مگر آن که دومینیکا، زودتر از او با فرشتهی مرگ خودش ملاقات کند! بیتوجه به درد و لرزش نامحسوس دستش، بار دیگر خودش را بالا کشید و دی ژلدرود را هدف گرفت. هیکل زمخت پیرمرد، در پشت مجسمه پنهان شده بود و بدون ابهتی که ساعتی پیش به همراه داشت، به خود میلرزید. گوشهای دومینیکا، از صدای شلیک گلولهها زنگ میزد و جاری شدن خون از ساق پایش، حالش را دگرگون کرده بود. اسلحه را با هر دو دست، مقابل صورتش گرفت و نفسش را در سینه فرو برد اما لرزش پای زخمیاش که به آن تکیه کرده بود، کلافهاش میکرد. با این اوصاف، نشاندن تیری که خطا نرود و پیرمرد را فراری ندهد، دستخوش شک و شبهه بود. برای دومین مرتبه، انگشتش را روی ماشه قرار داد و آن را چکاند. گلوله، به جای شکافتن سینهی دی ژلدرود، با فاصلهی بسیار کمی در دل مجسمهی مقابلش فرو رفت. دومینیکا لعنتی زیر لب فرستاد و قبل از آن که دی ژلدرود از جا برخیزد، برای شلیک تیر دوم، او را هدف گرفت. هنوز ماشه را نکشیده بود که دستی از پشت، دور شکمش حلقه شد؛ او را به پشت ستون کشید و دست دیگری همراه با اسلحه، بالا آمد. چند ثانیه بعد، دی ژلدرود در مقابل چشمانش، با گلولهای در وسط پیشانیاش روی زمین افتاد و خون از دهانش جاری شد. - برای مردن، راههای بهتری هم هست! تن دومینیکا با برخورد هرم داغ نفسهای میگل به پشت گردنش، لرزید و به سرعت، خودش را از آغوش پسر بیرون کشید. بیتوجه به موقعیتی که در آن قرار داشتند و دردی که در وجودش رخنه کرده بود، دست او را پس زد. بیمعطلی، اسلحهاش را بالا آورد و میگل را نشانه گرفت. همزمان با حرکت او، اسلحهی پسر هم بالا آمد و هر دو، مقابل یکدیگر ایستادند. دومینیکا، چنگی به زخم روی پایش زد و در حالی که سعی میکرد تا تعادلش را حفظ کند، فریاد زد: - تو کی هستی؟ میگل، نیم نگاهی به دست خونآلود او انداخت و بیاعتنا به حرفش، گفت: - تو خونریزی داری. دومینیکا تکانی به اسلحهاش داد و غرید: - هنوز هم میتونم خلاصت کنم. - من نمیخوام وسط دعوای یکی دیگه بمیرم؛ میدونم که تو هم این رو نمیخوای. مکثی کرد و همراه با درآوردن نقابش، ادامه داد: - اسلحهت رو بنداز یکاترینا؛ اصلا این اسم واقعیته؟! دومینیکا پوزخندی زد و بدون حرف، ماشه را فشار داد. با خالی بودن خشابش، چشمانش را بست و لبانش را روی هم کشید. حالا دیگر باید خودش را مرده میدانست! - پس این رو انتخاب کردی. پلکهایش را از هم باز کرد و به چهرهی پیروزمندانهی میگل، خیره شد. دیگر خبری از صدای تیراندازی نبود و گویا بر زیر زبان تمام آنهایی که این بازی را راه انداخته بودند، طعم تلخ مرگ جاری شده بود. از قرار معلوم، او هم یکی از قربانیان این تراژدی مسلحانه بود که حال، به چشمان خندان قاتلش زل زده بود. میگل، انگشتش را روی ضامن اسلحه گذاشت و در حالی که پیشانی دومینیکا را هدف گرفته بود، گفت: - شرط بستی که تا به حال توی روسیه نبودم... . سرش را کج کرد و با خونسردی، ماشه را کشید. گلوله به سرعت در هوا معلق شد، از کنار گوش دومینیکا عبور کرد و در سینهی مردی که از پشت سر به آنها نزدیک میشد، نشست. دومینیکا، نفس حبس شدهاش را به بیرون فرستاد، سرش را چرخاند و از پشت هالهای لزج که دیدش را تار کرده بود، به جسد آخرین بازمانده از بادیگاردهای دی ژلدرود، نگاه کرد. میگل، اسلحهاش را پایین آورد و آن را پشت کمرش بست. در حالی که از کنار دومینیکا عبور میکرد و به طرف اجساد روی زمین میرفت، ادامه داد: - من همونجا به دنیا اومدم! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان کاراکال | حدیثه شهبازی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین