انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان کاراکال | حدیثه شهبازی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="MINERVA" data-source="post: 128586" data-attributes="member: 6707"><p>مهمانان به همان سرعتی که گرد هم آمده بودند، از اطراف محل مناقصه متفرق شدند. موسیقی از نو نواخته شد و پیست رقص، به لحظات اوج خود بازگشت. تنها دی ژلدرود و بادیگاردهایش بودند که در جای خود باقی مانده و آن مرد جوان را نظاره میکردند. </p><p>دومینیکا به طرف میزهای پذیرایی بالای سالن رفت و از آنجا، هدف مأموریتش را زیر نظر گرفت. مرد جوان، از جا بلند شد و به طرف دی ژلدرود رفت. نقابش را برداشت و دومینیکا با دیدن او، جا خورد؛ همان چشمهای آبی، بینی تراش خورده، ابروهای خمیده و چهرهی حق به جانبی که امروز صبح در هتل دیده بود! قبل از آن که بخواهد بداند که او در اینجا چه میخواهد، بیشتر مشتاق آن بود که بداند چطور میشود آن همه پول، متعلق به جوانی آسمانجل باشد؟! </p><p>حیرت و تعجبش، باعث شد تا از قوت عضلات دستش که نقاب را بر روی چهرهاش نگه داشته بود، کاسته شود و نقاب، پایین بیاید. در همین حین، نگاه خیرهاش با چشمان براق پسر، تلاقی پیدا کرد و برای چند ثانیهی کوتاه، به یکدیگر خیره ماندند. </p><p>بلافاصله، نقابش را بالا آورد و رویش را برگرداند. به هر حال، هر چیزی در این دنیا ممکن است و او نباید در مورد مسائل پیش پا افتاده، بیش از حد لزوم واکنش بدهد. دومینیکا، هیچ علاقهای به این سبک از مهمانیها و آدمها نداشت و کفشهای پاشنه بلندش را تنها در مهمانیهایی میپوشید که در آن، صدای اسلحه از صدای موسیقی بلندتر باشد! اصلا برای همین هم به اینجا آمده بود. او میبایست تا قبل از سپیدهدم، گلولهای را در سینهی دی ژلدرود مینشاند تا پارکتهای کف سالن، به خون او رنگین شوند؛ طوری که هیچکدام از آن اسکناسها، نتوانند تمیزش کنند! </p><p>- انتظار نداشتم که اینجا ببینمت. </p><p>دومینیکا سرش را بلند کرد و با دیدن پسر مقابلش، اخمهایش را درهم کشید. از آنجایی که آدمشناس قهاری بود، انتظار یک مکالمهی خارج از برنامه با او را داشت.</p><p>- به یاد ندارم که با این لحن صمیمانه... . </p><p>پسر خندید و به میزی که کنارشان بود، تکیه زد. با تفریح به چشمان دومینیکا خیره شد و گفت:</p><p>- من اگر کسی رو بیشتر از دو بار در طول روز ببینم، به اتفاقی بودنش شک میکنم. ببینم، نکنه که دنبالم کردید بانو؟! </p><p>دومینیکا ابروهایش را بالا انداخت و با تعجب گفت:</p><p>- چی داری میگی؟ </p><p>- خب، فقط من نیستم که با لحن رسمی راحت نیست، خانم روابط اجتماعی! </p><p>دومینیکا پوزخندی زد و سرش را با تأسف تکان داد.</p><p>- ببین، من علاقهای به جوکهای بامزهی تو ندارم. اگه میخوای مخ... . </p><p>پسر دستش را بالا آورد و در میان حرفش پرید:</p><p>- همینجا وایسا! هر دزدی باید اول مطمئن بشه که هدفش، چیزی برای دزدیدن داره تا اون رو ازش بزنه؛ حالا من چطور میتونم مخ تو رو بزنم؟ </p><p>چشمان دومینیکا از پاسخ او، گرد شدند و ناخنهایش در کف دستش فرو رفتند. نگاه خندان پسر از پشت نقابش، آتش خشمش را شعلهورتر میکرد اما اینجا، جایی برای تسویه حساب کودکانه نبود. نفس عمیقی کشید و برای چند ثانیهی کوتاه، چشمانش را بست. سپس، لبخند ملیحی روی لب نشاند و از روی سینی پیشخدمتی که در حال عبور از کنارشان بود، گیلاس نوشیدنی تازهای برداشت. </p><p>- پس درآمد دزدهای بوداپست خوبه؛ صد میلیون یورو؟ پول کمی نیست. </p><p>پسر، انگشتانش را درهم گره زد، سرش را به زیر انداخت و در حالی که شانههایش از خنده میلرزیدند، گفت:</p><p>- ضربهی خوبی بود.</p><p>دومینیکا تک ابرویی بالا انداخت و جرعهای از نوشیدنیاش را مزه کرد. یک دزد خوش خنده؟! </p><p>- اما لباسهای من مناسب رینگ بوکس نیستن، آقا.</p><p>پسر سرش را بلند کرد و چند ثانیه، بدون هیچ حرفی به او خیره شد. سپس، دستش را دراز کرد و لب زد:</p><p>- میگل. </p><p>دومینیکا نگاهی به انگشتان کشیدهی میگل انداخت و دستش را به آرامی، در دست او گذاشت.</p><p>- یکاترینا.</p><p>اشارهای به انگشتر اوپال آتشین¹ درون انگشتش کرد و ادامه داد:</p><p>- پس اینجوری میتونی جلوی نور خورشید راه بری²؟!</p><p>میگل، لبخندی کنج لبش نشاند و دستش را عقب کشید. با اشاره به محیط اطرافشان، ابرویی بالا انداخت و گفت: </p><p>- بزم شبانه، عمارت مرموز، مرد نقابدار و یک لیدی باهوش! </p><p>با چهرهای مغموم و ناراحت، آهی کشید و اضافه کرد:</p><p>- اما برای لو رفتن این راز، خیلی زود بود. </p><p>دومینیکا لب برچید و با لحن دلسوزانهای جواب داد:</p><p>- خونآشام بیچاره! </p><p>میگل، شانههایش را بالا انداخت و گیلاس نوشیدنی را از دست او کشید. جرعهای از مایع بیرنگ را نوشید و لحن جدیای به خود گرفت. </p><p>- اولین باره که میبینمت. </p><p>- پس همهی آدمهای اینجا رو میشناسی.</p><p>میگل، در حالی که به حبابهای داخل گیلاسش چشم دوخته بود، با بیتفاوتی گفت:</p><p>- من آدم کنجکاوی هستم.</p><p>دومینیکا، همانند او به میز تکیه داد و به پیست رقص خیره شد. </p><p>- زندگی یه توریست، جایی برای کنجکاوی نداره. </p><p>- همهی توریستها، روز اول سفرشون سر از مناقصهی غیرقانونی درمیارن؟!</p><hr /><p><span style="font-size: 12px">۱. نوعی سنگ در صنعت جواهرسازی </span></p><p><span style="font-size: 12px">۲. اشاره به انگشتر لاجورد در سریال « خاطرات یک خونآشام »</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="MINERVA, post: 128586, member: 6707"] مهمانان به همان سرعتی که گرد هم آمده بودند، از اطراف محل مناقصه متفرق شدند. موسیقی از نو نواخته شد و پیست رقص، به لحظات اوج خود بازگشت. تنها دی ژلدرود و بادیگاردهایش بودند که در جای خود باقی مانده و آن مرد جوان را نظاره میکردند. دومینیکا به طرف میزهای پذیرایی بالای سالن رفت و از آنجا، هدف مأموریتش را زیر نظر گرفت. مرد جوان، از جا بلند شد و به طرف دی ژلدرود رفت. نقابش را برداشت و دومینیکا با دیدن او، جا خورد؛ همان چشمهای آبی، بینی تراش خورده، ابروهای خمیده و چهرهی حق به جانبی که امروز صبح در هتل دیده بود! قبل از آن که بخواهد بداند که او در اینجا چه میخواهد، بیشتر مشتاق آن بود که بداند چطور میشود آن همه پول، متعلق به جوانی آسمانجل باشد؟! حیرت و تعجبش، باعث شد تا از قوت عضلات دستش که نقاب را بر روی چهرهاش نگه داشته بود، کاسته شود و نقاب، پایین بیاید. در همین حین، نگاه خیرهاش با چشمان براق پسر، تلاقی پیدا کرد و برای چند ثانیهی کوتاه، به یکدیگر خیره ماندند. بلافاصله، نقابش را بالا آورد و رویش را برگرداند. به هر حال، هر چیزی در این دنیا ممکن است و او نباید در مورد مسائل پیش پا افتاده، بیش از حد لزوم واکنش بدهد. دومینیکا، هیچ علاقهای به این سبک از مهمانیها و آدمها نداشت و کفشهای پاشنه بلندش را تنها در مهمانیهایی میپوشید که در آن، صدای اسلحه از صدای موسیقی بلندتر باشد! اصلا برای همین هم به اینجا آمده بود. او میبایست تا قبل از سپیدهدم، گلولهای را در سینهی دی ژلدرود مینشاند تا پارکتهای کف سالن، به خون او رنگین شوند؛ طوری که هیچکدام از آن اسکناسها، نتوانند تمیزش کنند! - انتظار نداشتم که اینجا ببینمت. دومینیکا سرش را بلند کرد و با دیدن پسر مقابلش، اخمهایش را درهم کشید. از آنجایی که آدمشناس قهاری بود، انتظار یک مکالمهی خارج از برنامه با او را داشت. - به یاد ندارم که با این لحن صمیمانه... . پسر خندید و به میزی که کنارشان بود، تکیه زد. با تفریح به چشمان دومینیکا خیره شد و گفت: - من اگر کسی رو بیشتر از دو بار در طول روز ببینم، به اتفاقی بودنش شک میکنم. ببینم، نکنه که دنبالم کردید بانو؟! دومینیکا ابروهایش را بالا انداخت و با تعجب گفت: - چی داری میگی؟ - خب، فقط من نیستم که با لحن رسمی راحت نیست، خانم روابط اجتماعی! دومینیکا پوزخندی زد و سرش را با تأسف تکان داد. - ببین، من علاقهای به جوکهای بامزهی تو ندارم. اگه میخوای مخ... . پسر دستش را بالا آورد و در میان حرفش پرید: - همینجا وایسا! هر دزدی باید اول مطمئن بشه که هدفش، چیزی برای دزدیدن داره تا اون رو ازش بزنه؛ حالا من چطور میتونم مخ تو رو بزنم؟ چشمان دومینیکا از پاسخ او، گرد شدند و ناخنهایش در کف دستش فرو رفتند. نگاه خندان پسر از پشت نقابش، آتش خشمش را شعلهورتر میکرد اما اینجا، جایی برای تسویه حساب کودکانه نبود. نفس عمیقی کشید و برای چند ثانیهی کوتاه، چشمانش را بست. سپس، لبخند ملیحی روی لب نشاند و از روی سینی پیشخدمتی که در حال عبور از کنارشان بود، گیلاس نوشیدنی تازهای برداشت. - پس درآمد دزدهای بوداپست خوبه؛ صد میلیون یورو؟ پول کمی نیست. پسر، انگشتانش را درهم گره زد، سرش را به زیر انداخت و در حالی که شانههایش از خنده میلرزیدند، گفت: - ضربهی خوبی بود. دومینیکا تک ابرویی بالا انداخت و جرعهای از نوشیدنیاش را مزه کرد. یک دزد خوش خنده؟! - اما لباسهای من مناسب رینگ بوکس نیستن، آقا. پسر سرش را بلند کرد و چند ثانیه، بدون هیچ حرفی به او خیره شد. سپس، دستش را دراز کرد و لب زد: - میگل. دومینیکا نگاهی به انگشتان کشیدهی میگل انداخت و دستش را به آرامی، در دست او گذاشت. - یکاترینا. اشارهای به انگشتر اوپال آتشین¹ درون انگشتش کرد و ادامه داد: - پس اینجوری میتونی جلوی نور خورشید راه بری²؟! میگل، لبخندی کنج لبش نشاند و دستش را عقب کشید. با اشاره به محیط اطرافشان، ابرویی بالا انداخت و گفت: - بزم شبانه، عمارت مرموز، مرد نقابدار و یک لیدی باهوش! با چهرهای مغموم و ناراحت، آهی کشید و اضافه کرد: - اما برای لو رفتن این راز، خیلی زود بود. دومینیکا لب برچید و با لحن دلسوزانهای جواب داد: - خونآشام بیچاره! میگل، شانههایش را بالا انداخت و گیلاس نوشیدنی را از دست او کشید. جرعهای از مایع بیرنگ را نوشید و لحن جدیای به خود گرفت. - اولین باره که میبینمت. - پس همهی آدمهای اینجا رو میشناسی. میگل، در حالی که به حبابهای داخل گیلاسش چشم دوخته بود، با بیتفاوتی گفت: - من آدم کنجکاوی هستم. دومینیکا، همانند او به میز تکیه داد و به پیست رقص خیره شد. - زندگی یه توریست، جایی برای کنجکاوی نداره. - همهی توریستها، روز اول سفرشون سر از مناقصهی غیرقانونی درمیارن؟! [HR][/HR] [SIZE=12px]۱. نوعی سنگ در صنعت جواهرسازی ۲. اشاره به انگشتر لاجورد در سریال « خاطرات یک خونآشام »[/SIZE] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان کاراکال | حدیثه شهبازی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین