انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان چکاو | مهدیه(M.R)
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="Mahdieh ♡" data-source="post: 111504" data-attributes="member: 1169"><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">پارت 25</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">متیو فریاد دیگری زد که بادیگاردهایش با دیدنش، به سویش آمدند.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- آقا چی شده؟ خوب هستین شما؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">نگاه به خونی که از لای انگشتهای متیو بیرون میزد، انداختم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">متیو سرش را فشرد، با درد گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- سرم، آخ سرم!</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">از فرصت استفاده کردم و به سمت در خانه رفتم و در را باز کردم، بدون اینکه نگاه دیگری به سمت متیو بندازم، سراسیمه وارد سالن پذیرایی شدم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">با دیدن فضای صمیمی بینشان، دستی به صورتم کشیدم و سعی کردم وانمود کنم نگران هستم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">با صدایی که ممزوج از ترس بود، گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- متیو! متیو سرش زخمی شده.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">سرشان به سمت من چرخید و مادر متیو با تشویش لب زد:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- چی؟ متیو سرش زخمی شده؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">سرم را تندتند جنباندم، گفتم:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- آره سرش خونریزی داره.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">مادرش با برافروختگی از جایش برخاست، غرید:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- چرا؟ چه اتفاقی براش افتاد؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">شانهای بالا انداختم، به دروغ لب زدم:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- خودش! یعنی خودش سرش رو کوبید به دیوار!</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">رنگ از رخسار پدرش پرید و عصایش را به دست گرفت و از جایش برخاست. پدر و مادر نیز به تبعید از ایشان برخاستند، مادر گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- بریم ببینم چه اتفاقی افتاده، چکاو تو هم برو جعبهی کمکهای اولیه رو از آشپزخونه بیار.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">میلیس جلوتر از همه به سمت حیاط راه افتاد، گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- خانوم کیفت رو بردار بیا.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">زنش بیهیچ چون و چرایی کیفش را برداشت و پشت سر شوهرش راه افتاد. مادر با خروجشان دستی به صورتش کشید، به فارسی گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- چکاو چه بلایی سر پسر مردم اومد؟ چیکارش کردی؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">با چشمهای ریز شده غریدم:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- چی؟ مگه قرار بود بلایی سرش بیارم؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">پدر غرید:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- بسه ریحانه، بسه! به جای اینجا ایستادن، بیا بریم ببینیم چه اتفاقی افتاده!</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">سرش را سمتم برگرداند، گفت:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- زود باش چکاو برو و جعبه کمکهای اولیه رو بیار.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- باشه.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">سمت آشپزخانه راه افتادم و وارد آشپزخانه شدم و با جای خالی مستخدم روبهرو شدم. نفس آسودهای کشیدم و به سمت شیر آب رفتم. شیر آب را باز کردم و سرم را زیر شیر آب گرفتم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">با برخورد قطرات آب سرد به صورتم، چشمهایم را بستم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">با بستن چشمهایم، تصویر میتو پشت پلکهایم شکل گرفت.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">بوی سیگار، چشمهایش، حتی طرز برخوردش چندشآور بود، خوب شد با گلدان توی سرش کوبیدم، وگرنه نمیتوانستم عصبانیتم را کنترل کنم!</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">سرم را از زیر شیر بیرون کشیدم و شیر آب را بستم. دستهایم را به سینک تیکه داد و سرم را به بالا گرفتم. زندگیام هیج شیرینی نداشت، مانند اسپرسو تلخ بود! گاه و بیگاه مینشستم و به تنهاییهایم و روزهایی که میگذراندم، فکر میکردم. به این نتیجه میرسیدم که هیچگاه لبخندی روی لبهایم ننشست، اگر هم مینشست، ماندگار نبود! پول و اعتبار را دوست نداشتم، لباسهای رنگین و گرانقیمت را دوست نداشتم. زندگی در یک کاخ و ماشینهای لوکس را دوست نداشتم. من زندانی شدن در پشت حصارهای خانه را دوست نداشتم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">مستقل بودن، لباسهای ساده بر تن کردن، در خانهای چوبی زندگی کردن، آرامش و آبرو داشتن، لبخند حقیقی روی لبها، زندگی بدون اجبار و قانون را دوست داشتم، حتی گمانش هم شیرین و لذتبخش بود!</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">پلکهایم را باز کردم و صدای غرغر مادر را شنیدم:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- چکاو کجا موندی؟</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">داد زدم:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- اینجام دارم میارم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">مادر داد زد:</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">- نیازی نیست دیگه بیاری، رفتن. ببا برو توق اتاقت.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">با شنیدن این حرف مامان، لبخندی روی لبم نشست. بالاخره رفتند! خم شدم کفشهای پاشنه بلندم را از پایم در آوردم و روی کابینتها پرت کردم.</span></span></p><p><span style="font-size: 18px"><span style="font-family: 'Parastoo'">نگاهی به انگشتهای سرخ شدهام انداختم و از آشپزخانه خارج شدم.</span></span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="Mahdieh ♡, post: 111504, member: 1169"] [SIZE=18px][FONT=Parastoo]پارت 25 متیو فریاد دیگری زد که بادیگاردهایش با دیدنش، به سویش آمدند. - آقا چی شده؟ خوب هستین شما؟ نگاه به خونی که از لای انگشتهای متیو بیرون میزد، انداختم. متیو سرش را فشرد، با درد گفت: - سرم، آخ سرم! از فرصت استفاده کردم و به سمت در خانه رفتم و در را باز کردم، بدون اینکه نگاه دیگری به سمت متیو بندازم، سراسیمه وارد سالن پذیرایی شدم. با دیدن فضای صمیمی بینشان، دستی به صورتم کشیدم و سعی کردم وانمود کنم نگران هستم. با صدایی که ممزوج از ترس بود، گفتم: - متیو! متیو سرش زخمی شده. سرشان به سمت من چرخید و مادر متیو با تشویش لب زد: - چی؟ متیو سرش زخمی شده؟ سرم را تندتند جنباندم، گفتم: - آره سرش خونریزی داره. مادرش با برافروختگی از جایش برخاست، غرید: - چرا؟ چه اتفاقی براش افتاد؟ شانهای بالا انداختم، به دروغ لب زدم: - خودش! یعنی خودش سرش رو کوبید به دیوار! رنگ از رخسار پدرش پرید و عصایش را به دست گرفت و از جایش برخاست. پدر و مادر نیز به تبعید از ایشان برخاستند، مادر گفت: - بریم ببینم چه اتفاقی افتاده، چکاو تو هم برو جعبهی کمکهای اولیه رو از آشپزخونه بیار. میلیس جلوتر از همه به سمت حیاط راه افتاد، گفت: - خانوم کیفت رو بردار بیا. زنش بیهیچ چون و چرایی کیفش را برداشت و پشت سر شوهرش راه افتاد. مادر با خروجشان دستی به صورتش کشید، به فارسی گفت: - چکاو چه بلایی سر پسر مردم اومد؟ چیکارش کردی؟ با چشمهای ریز شده غریدم: - چی؟ مگه قرار بود بلایی سرش بیارم؟ پدر غرید: - بسه ریحانه، بسه! به جای اینجا ایستادن، بیا بریم ببینیم چه اتفاقی افتاده! سرش را سمتم برگرداند، گفت: - زود باش چکاو برو و جعبه کمکهای اولیه رو بیار. - باشه. سمت آشپزخانه راه افتادم و وارد آشپزخانه شدم و با جای خالی مستخدم روبهرو شدم. نفس آسودهای کشیدم و به سمت شیر آب رفتم. شیر آب را باز کردم و سرم را زیر شیر آب گرفتم. با برخورد قطرات آب سرد به صورتم، چشمهایم را بستم. با بستن چشمهایم، تصویر میتو پشت پلکهایم شکل گرفت. بوی سیگار، چشمهایش، حتی طرز برخوردش چندشآور بود، خوب شد با گلدان توی سرش کوبیدم، وگرنه نمیتوانستم عصبانیتم را کنترل کنم! سرم را از زیر شیر بیرون کشیدم و شیر آب را بستم. دستهایم را به سینک تیکه داد و سرم را به بالا گرفتم. زندگیام هیج شیرینی نداشت، مانند اسپرسو تلخ بود! گاه و بیگاه مینشستم و به تنهاییهایم و روزهایی که میگذراندم، فکر میکردم. به این نتیجه میرسیدم که هیچگاه لبخندی روی لبهایم ننشست، اگر هم مینشست، ماندگار نبود! پول و اعتبار را دوست نداشتم، لباسهای رنگین و گرانقیمت را دوست نداشتم. زندگی در یک کاخ و ماشینهای لوکس را دوست نداشتم. من زندانی شدن در پشت حصارهای خانه را دوست نداشتم. مستقل بودن، لباسهای ساده بر تن کردن، در خانهای چوبی زندگی کردن، آرامش و آبرو داشتن، لبخند حقیقی روی لبها، زندگی بدون اجبار و قانون را دوست داشتم، حتی گمانش هم شیرین و لذتبخش بود! پلکهایم را باز کردم و صدای غرغر مادر را شنیدم: - چکاو کجا موندی؟ داد زدم: - اینجام دارم میارم. مادر داد زد: - نیازی نیست دیگه بیاری، رفتن. ببا برو توق اتاقت. با شنیدن این حرف مامان، لبخندی روی لبم نشست. بالاخره رفتند! خم شدم کفشهای پاشنه بلندم را از پایم در آوردم و روی کابینتها پرت کردم. نگاهی به انگشتهای سرخ شدهام انداختم و از آشپزخانه خارج شدم.[/FONT][/SIZE] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان چکاو | مهدیه(M.R)
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین